انكیدو از آستانهی معبد میگذرد و به معبر گام مینهد. مردم از دیدارِ وی به شگفت میآیند. بالای عظیمش از همه بزرگانِ شهر درمیگذرد. موی سر و ریشاش را هیچگاه نبریدهاند. از كوهسارانِ ئهنو پهلوانی به شهر درآمده است. راهِ پهلوانان اوروك را به خانهی مقدس بربسته است. مردان در برابرِ او صف آراستهاند. همه گرد آمدهاند اما نگاهِ هراسانگیزش …
ادامهی مطلب »گیلگمش: لوح سوم
انكیدو به تالارِ درخشانِ شاه گیلگمش پای مینهد. قلبش فشرده چون مرغِ آسمان در تپیدن است. شوقِ دشت و جانورانِ دشت در او هست. دردِ جانش را به آوازِ بلند بر زبان میآورد و بیدرنگی از شهرِ اوروك به جانب صحرای وحش شتاب میكند. گیلگمش پریشان است. یارش رفته . او، گیلگمش، به پای برمیخیزد. سالدیدگان قوم را فرا خویش …
ادامهی مطلب »گیلگمش: لوح چهارم
شَمَش، خدای سوزانِ آفتابِ نیمروز، با گیلگمش چنین گفت: «ــ با یارِ خود برخیز تا با خومبهبه پیكار كنی. او را به نگهبانی جنگلِ سدر برگماشتهاند كه شیبِ آن از دامنهی كوه خدایان آغاز میشود… خومبهبه در امانِ من گناهانِ بسیار كرده است. به راه افتید و او را به خون دركشید!» گیلگمش با آوازِ دهان خداوند گوش داشت. آزادگان …
ادامهی مطلب »گیلگمش: لوح پنجم
در آنجا خاموش ایستاده بودند و جنگل را مینگریستند. به سدرهای مقدس مینگرند و به شگفتی در بلندی درختان نظاره میكنند. در جنگل مینگرند و به راهِ دوری كه هم در جنگل بریده شده. آنك گذرگاهِ پهنهوری كه خومبهبه با گامهای كوبندهی مغرور در آن گام میزند! در جنگل راههای باریك و راههای پهن گشودهاند. در جنگل خدایان مرزهای زیبا …
ادامهی مطلب »گیلگمش: لوح ششم
گیلگمش اندام خود را بشست و افزار جنگ را بسترد. موی خود را كه بر دوش وی فروریخته بود شانه كرد. جامههای پلشت بر زمین افكنده جامهی پاكیزه درپوشید. بالاپوشی بر شانه افكند و بندی در میان بست. گیلگمش تارهی خویش بر سر نهاد و میانبند را سخت دربست. گیلگمش زیبا بود. ایشتر ـ الاههی نشاطِ عشق ـ در او، …
ادامهی مطلب »