دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را
نکوفته است.
باغ آینه
از شهر سرد…
صحرا آمادهی روشن شدن بود
و شب از سماجت و اصرار دست میکشید.
با همسفر
سرکش و سرسبز و پیچنده
گیاهی
دیوارِ کهنهی باغ را فروپوشیده است.
باغ آینه
چراغی به دستم چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی میروم.
مرثیه
نیمروز...
نیمروز...