همیشه همان...
اندوه
همان:
تیری به جگر درنشسته تا سوفار.

همیشه همان...
اندوه
همان:
تیری به جگر درنشسته تا سوفار.
به شاهرخ جنابیان
پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین میگفت:
به فریادی خراشنده
بر بامِ ظلمتِ بیمار
کودکی
تکبیر میگوید
این صدا
دیگر
آوازِ آن پرندهی آتشین نیز نیست
که خود از نخستاش باور نمیداشتم ــ