همیشه همان...
اندوه
همان:
تیری به جگر درنشسته تا سوفار.
مدایح بیصله
سلاخی میگريست…
سلاخی
میگريست
ادامهی مطلب »
میگريست
پس آنگاه زمین…
به شاهرخ جنابیان
پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین میگفت:
شبانه
به فریادی خراشنده
بر بامِ ظلمتِ بیمار
کودکی
تکبیر میگوید
اين صدا
این صدا
دیگر
آوازِ آن پرندهی آتشین نیز نیست
که خود از نخستاش باور نمیداشتم ــ