همه شب حیرانش بودم،
حیرانِ شهرِ بیدار
که پیسوزِ چشمانش میسوخت و
اندیشهی خوابش به سر نبود
حدیث بیقراری ماهان
شبانه
شرقاشرقِ شادیانه…
شرقاشرقِ شادیانه به اوجِ آسمان
شبنمِ خستگی بر پیشانیِ مادر و
کاکلِ پریشانِ آدمی
در نقطهی خجستهی میلادش.
نگران، آن دو چشمان است…
نگران،
آن دو چشمان است،
دورسوی آن دو سهیل که بر سیبستانِ حیاتِ من مینگرد
با تخلص خونين بامداد
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که خروسِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمیداد ــ