با گیاهِ بیابانم
خویشی و پیوندی نیست
خود اگرچه دردِ رُستن و ریشهکردن با من است و هراسِ بیباروبری.
آیدا،درخت، خنجر و خاطره
غزلی در نتوانستن
از دستهای گرمِ تو
کودکانِ توأمانِ آغوشِ خویش
سخنها میتوانم گفت
غمِ نان اگر بگذارد.
سرودِ آنکس که برفت و آنکس که برجای ماند
بر موجکوبِ پست
که از نمکِ دریا و سیاهیِ شبانگاهی سرشار بود
بازایستادیم؛
از قفس
در مرزِ نگاهِ من
از هر سو
دیوارها
بلند
شکاف
جادوی تراشی چرب دستانه
خاطرهی پا در گریزِ شبِ عشقی کامیاب را
که کجا بود و چه وقت