چندانِ كه نخستین سپیدهی صبح درخشید گیلگمش برخاست و به نزدیك بالین رفیقِ خویش آمد. انكیدو آرام خفته بود. سینهاش به آهستگی بالا میرفت و فرومیافتاد. دمِ جانِ اوست كه به آرامی از دهان او به بیرون میتراود. گیلگمش گریست و چنین گفت: «ــ انكیدو ای رفیق جوان! نیروی تو و صدای تو كجا مانده است؟… انكیدوی من كجاست؟ تو …
ادامهی مطلب »آثار احمد شاملو
گیلگمش: لوح نهم
گیلگمش بر انكیدو تلخ میگرید و از پهنهی صحرا به شتاب میگذرد. او ــ گیلگمش ــ با خود چنین اندیشه میكند: «ــ آیا من نیز چون انكیدو بنخواهم مُرد؟… درد، قلب مرا شوریده وحشتِ مرگ جانِ مرا انباشته است . اكنون بر پهنهی دشتها شتابانم. پای در راهی نهادهام كه مرا به نزدیكِ ئوتنهپیشتیم میبرد ــ آن كه حیاتِ جاوید …
ادامهی مطلب »گیلگمش: لوح دهم
سیدوری سابیتو، خاتونِ فرزانه، نگهبانِ درختِ زندگی، تنها در بلندییی بر ساحلِ دریا خانه دارد. در آنجا نشسته است و دروازهی باغ خدایان را پاس میدارد. بندی سخت در میانگاه بسته، تناش در جامهیی بلند پوشیده است. او، گیلگمش، همه جا جویای اوست تا آنگاه كه به جانبِ دروازه گام مینهد. پوستِ جانورانِ وحشی به تن پوشیده بالایش به خدایان …
ادامهی مطلب »گیلگمش: لوح یازدهم
گیلگمش با او، با ئوتنهپیشتیمِ دور سخن میگوید: «ــ ئوتنهپیشتیم! من در تو مینگرم و تو را برتر و پهنهورتر از خویشتن نمییابم. تو چنان به من مانندهای كه پدری به فرزندِ خویش، تو را و مرا در آفرینش ما اختلافی نیست: تو نیز آدمیی چون منی، به جز آن كه من آفرینهیی آسودگی ناپذیرم. مرا از برای نبرد آفریدهاند …
ادامهی مطلب »گیلگمش: لوح دوازدهم
گیلگمش بر اوروك، برشهری كه حصارِ آن بلندست فرمانرواست. او، شاه گیلگمش، كاهنان جادو و تسخیركنندگان ارواح را پیش میخواند: «ــ روانِ انكیدو را فراخوانید! با من بگویید تا سایهی انكیدو را چگونه توانم كه ببینم. میخواهم تا سرنوشت مردگان را از او بازپرسم!» پس سالدیدهترینِ كاهنان با او با پادشاه میگوید: «ــ گیلگمش! اگر به دنیای زیرین خاك، به …
ادامهی مطلب »