هستی
بر سطح میگذشت
غریبانه
موجوار
دادش در جیب و
بیدادش بر کف
که ناموس و قانون است این.
□
زندگی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمتها بودن
(اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنهپارهیی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کردهاند).
□
چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
میگفت «عاری» و
خود نمیدانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلادههاشان
بیگفتار
ترانهیی آغاز کرد
و تاریخ
توالی فاجعه شد.
۱۳۴۹
به راستی این پدر هم استوار است
گذشت عمری کماکان زیر باراست
دوروز معشوق تو نامش نگار است
روز سوم دیگه یار: باردارست
یار و بار هردوشون بر کول بابا
که تا عمر دارد او این بار، بار است
پدر خواست جون بده ما جاش می میریم
تا این تن هست پدر هم استوار است
بهشت جاودان است عشق مادر
پدرشاهی قرار این دیار است…
این هم از شاملو گمانم نباشد
ای کمونیستها این شعر از شاملو نیست
برای بدنام کردن شاملو اشعاردزدی را با صدای جعلی قبول کردید؟پس شاملو هم از ریشه مثل کدکنی مشیری و ابتهاج دزد بوده .لعنت به توده ای