شانزده سال از غیابِ بامداد میگذرد، و هفدهسال از آن تیرماه تلخ، از قدمروی چکمههای سربازان بر جسمِ زندهی جنبش دانشجویی ایران، از همان تیرخلاصی که بر امیدِ بامداد شلیک شد، آری، و شانزدهسال هم از بغضِ آن مرداد میگذرد. میثاقِ ما، میلادهای بامداد بود و هست، چرا که هنوز او را به خاطر میآوریم وقتیکه میگفت: «من آنجا نیستم.» آنجا، زیرِ آن سنگنشان که نامی برآن حک شده است و تاریخ تولد و وفاتی. ولی، او امروز آنجا هم هست، چراکه این مردمِ بیلبخند او را با خود به آنجا میبرند. این چندسطر را به پاسِ همان جمعیتِ هرسال مینویسیم، نه به رسم یادبود، که به آیینِ «یادآوری».
آنتونیو ماچادو میگفت: «نیمی از حقیقت را میگویی؟ پس، دروغ میگویی!» در این عبارتِ ماچادو، کتمانِ پارهای از حقیقت، معادلِ انکارِ کلیت حقیقت است. همینجاست که باید به این سالهای گذشته بازگشت و به خاطر آورد. در همان سالِ نخست پس از غیاب بامداد بود که در بزرگداشتِ تولدش در دانشگاه صنعتی شریف، یکی از یارانِ گذشتهاش -آقای محمود دولت آبادی- اعترافی کرد و در سخنرانی گفت: «پس از او، ما قطبنمای خود را از دست دادهایم.» و چنین شد که برای بعضی افراد، جهتهای جغرافیایی گاه به چپ و گاه به راست تغییر کرد و میکند.
استعارهی قطبنما، استعارهی جهتهای جغرافیایی، به نوعی از صراحت و ایمان در منش اشاره میکند. نمیشود به قطبنما گفت: حالا شمال را اینطرف نشان بده و جنوب را آنطرف. قدمتِ زمین و تاریخِ آن را نمیشود به سلیقهی این و آن گروه سیاسی دستکاری کرد، جهتِ طلوع و غروب بامداد را هم. قدمتِ خاک، قدمتِ رنجهاییست که بر آن گذشته است، جنگها، کشتارها، سپیدهدمانِ اعدام و حبس. قدمتَ خاک، قدمتِ شادیهاییست که بر آن رقصیده است: عشقها، امیدواریها، شبانههای خنده و مستی.
این قطبنما اگرچه برای گروهی در همین دوم مردادِ شانزده سالِ پیش از دست شد، برای بسیاری دیگر، زنده و تپنده در دلِ «زبان» به زندگیِ خود ادامه میدهد. چه در زبانِ نوشتار و گفتار باشد، چه در زبانِ فعل و عمل سیاسی و اجتماعی و چه در زبانِ زندگیِ روزمره.
آنچه آن یارِ قدیمیِ شاملو در آن سخنرانی بدان اعتراف کرد، علاوه بر فرافکنیِ رفتار آیندهی خویش به یک فقدان، از مسئلهای دیگر هم پرده برمیداشت: از کیش شخصیت. وقتی در این سطور، این استعاره را به کار میبریم، یا به پدیدهی «حقیقت» اشاره میکنیم، منظورمان «احمد شاملو» نیست، اشارهمان به همان آرمانیست که خود، قطبنمایِ آن عزیزِ رفته بود و در دلِ همین آرمان است که شاملو به لورکا میپیوندد، به لنگستن هیوز، به «پابرهنگان»، به اندوهِ «گیلگمش» و به بسیاری دیگر. این تصویرِ شاملو، آنگونه که در خلق و بارآوری آرمانش مشارکت میکند، با تصویری از شاملو که امضاییست پایِ یک تیشرت یا عکسیست روی دیوارِ کافهای فرق میکند. همان امضا یا تصویر، وقتی از مخاطرهی آرمانش تهی میشود، یک ابژهی فروش است، درست مثل ابژههای دیگر: تصویر چهگوارا، یا عکسِ هدایت با جملهی قصارِ «در زندگی زخمهایی هست.» ابژهی فروشی که «احمد شاملو» باشد همانقدر به او شباهت دارد که تیشرت چهگوارا به چهگوارا.
با این مقدمه، ادامهی سخن را با بندهایی از نامهها و نوشتههایش در سالهای الغای برنامهی طلوع خورشید، به پیش میبریم:
۱. مینویسد: « روزگار ما ديگر روزگار خاموشى نيست، هر چند كه بازار دهانبندسازى همچنان پر رونق باشد. روزگار تفنن و اينجور حرفها هـم نيست، چرا كه امروزهروز آثار هنرى بر سر بازارها به نمايش عام در مىآيد و دور نيست كه بيننده، مدعىى بىگذشتى از آب درآيد و براى گرفتن حق خود چنگ در گريبان هنرمند افكند.
هنرمند روزگار مـا بر هيچ سكوئى ايمن نيست، در هيچ ميدانى ناظـر مصـون از تعرض قضايـا نيست.» در این پاراگراف، بینندهای که به تماشای آثار هنری میآید، فقط بییندهی طبقهی بالای اجتماع نیست، پابرهنگان، روستائیان، زخمخوردگانِ کشتار و فاجعه نیز بینندهی همین اثر هنریاند و آنها هستند که جرات دارند چنگ در گریبان هنرمند افکنند و حق خود را طلب کنند. حقِ آنان سکوت نیست، فراموشی نیست! هنرمندی که راهِ امن اختیار میکند، میخواهد ناظر مصون از تعرضِ حقطلبیِ آن فراموششدگان باشد.
۲. مینویسد: «اينجا جلاد زندان فرياد مىزند : كجاست آن شاعر تيرهبخت كه در سياهچال هم به ستايش آزادى شعر مىسرايد ؟ ـ و آنگاه لبان شاعر را به جوالدوز و نخقند مىدوزد و چون از اينكار طرفى بر نمىبندد در سلول مجرد زندان با تزريق سرنگ پر از هوا براى هميشه خاموشاش مىكند . نام بردن از اين شاعر(: فرخى ) چه سودى در بر دارد حال آنكه امثال او در خاطرهى ما فراوان است ؟ ـ پنجاه سال پيش از اين ، نيما كه استاد و پير ما بود، گفت: آنكه در هنر دست به كارى تازه مىزند مىبايد مقامى چون مقام شهادت را بپذيرد.» و میپرسیم جایگاهِ هنرمند در این بیان، چه در عبارت نیما و چه در فراز شاملو، چگونه جایگاهیست؟ طبعن، این عبارت از مواجببگیری به اسم هنرمند سخن نمیگوید که دغدغهاش فرصتِ فروش و عرضهی کالایش است. کارِ تازه در هنر، همیشه از جنسِ «مخاطره» است.
۳. مینویسد: « نوشتهايد موقعيت خاص من ارتباط يا مكاتبه با مرا مستلزم رعايت هزار نكته باريك مىكند و سرانجام انسان را به آنجا مىكشاند كه سكوت را برگزيند. ـ نه عزيزم، اين كار به معنى گردن نهادن به شكست خود و تأييد اصالت عمل سياسى كوتولههاى حاكم است. ما در هر شرايطى كارمان را مىكنيم بىترس از هر عكسالعملى. روزى كه آيدا و من قاطعانه مصمم شديم پا از ايران بيرون نگذاريم زير گوشمان پر از زوزه مرگ بود، ديوانه آدمخورى به اسم خلخالى خلع سلاح نشده بود و كسى هم با ما قصد شوخى نداشت.
گر ما ز سر بريده مىترسيديم
در كوچه عاشقان نمىگرديديم.»
پرواضح است که شاملو در این فراز، سکوت را معادل «گردن نهادن به شكست خود و تأييد اصالت عمل سياسى كوتولههاى حاكم» میداند.
۴. مینویسد: «با سلام و احترام و سپاس از حسن ظن جنابعالى در باب طرح پرسشهائى كه من آن را قدم نه چندان سنجيدهئى در زمينه نوعى بفرمائيد آشتى كنيم به حساب مىآورم، به اطلاع حضرتتان مىرسانم كه وصول نامه آن مركز پيش از هرچيز باعث تعجب اين غربزده آلت دست بيگانگان و دشمنان كشور شد. تعجبى كه بىگمان نمىتوانسته از انتظار شخص شما نيز دور مانده باشد. من نمىدانم چند تن از اين دويست نفرى كه امروز بىمقدمه از سوى “سياستگزاران و كارگزاران” خوابنما شده به “صاحبنظر” و “پديدآورنده” تعبير شدهاست و ايشان را بناگهان در دعوتنامه حاضر “اهل نظر” خوانده از آنان “راىزنى” جستهايد در شمار همان گروه تحقير شدهئى هستند كه سيزدهسال پيش از اين بر بام كانون صنفىشان تيربار مستقر فرموده به اتهام مخالفت با انقلاب يا الهامگيرى از سياستهاى دشمنان خارجى كشور در معرض انواع و اقسام فشارها قرار گرفته دشنامها شنيدهاند يا چون خود من دوازده سال به طور غيرقانونى از انتشار كتابها و آثارشان ممانعت همه جانبه به عمل آمده است.
در هر حال از آنجا كه اولا تعطيل كانون صنفى اين صاحبنظران(!) همچنان ادامه دارد و اين نكته دعوت از اعضاى آن كانون براى مشاركت در تعيين استراتژى فرهنگى نظام را پيش از هرچيز به نوعى تحقير و ريشخند كسانى كه اكنون “صاحبنظر” و “پديدآورنده” خوانده شدهاند شبيه مىكند، و از طرف ديگر به طور مشخص منظور آقايان از كلمه “فرهنگ” مشخص نيست و براساس تجربيات شخصى من برداشتى كه در آن جبهه از اين مفهوم مىشود در اكثر موارد به “معانده با فرهنگ” شباهت بيشترى دارد، شخصا از پاسخ گفتن به پرسشهاى عنوان شده معذور است. توفيق آقايان را در سياستگزارى فرهنگ مورد نظر خواهانم.» (در پاسخ به نامهی حسین قاضیان)
در همین نامه، احمد شاملو، هم علیه «فراموشی» موضع میگیرد، هم از مشارکت —حتی در مقام مشاوره— سرباز میزند و «امتناع» میورزد، هم بر مرزهای مشخصِ میانِ تعریف خود از واژهی «فرهنگ» و تعریفِ اهالیِ قدرت، تاکید میکند.
۵. مینویسد: «به اعتقاد من در اين كه جناح خاتمى مىخواهد روابط ايران و امريكا را ترميم كند و جناح مخالفاش نمىخواهد، بحثى نيست. من نمىدانم حق با كدام جناح است و تازه ، در صورت دانستناش هم ، معتقدم اگر من و تو يك پارچه آتش مىشديم نيز حتا قادر نبوديم خودمان را خاكستر كنيم . ـ پس ديگر تمام اين حرفها زايد است و همينقدر كه نگذاريم حرامزادهها موضوع را سياسى كنند جل را از لهيب آتش نجات دادهايم … والسلام !» این فاصلهگیری، یک فاصلهگزینیِ فعال است. نه اینجناح قدرت را به آن جناحِ قدرت ترجیح میدهد و نه حاضر به هیچگونه بازیِ سیاسی با آنها میشود. میکوشد، حوزهی عمل را بیرون از دسترسِ آنها تعریف کند.
۶. مینویسد: «شعر جهان نيازمند ارشاد كارمند تنگ نظر شما نيست كه به عقيده سخيف عوامانهاش هر شعر كه هدفاش گذر از حيوانيت به انسانيت باشد ادبيات فاحشهخانه است.» به صراحت، خطاب به آقایان میگوید که شعر، فراتر از مصلحت و نظرِ این و آن عملهی قدرت حرکت میکند. سانسور را تحتِ هرشرایطی محکوم میداند.
۷. تامل در همین سطور، و نگاهی به پیرامون، به خیلِ هنرمندانی که درکارِ سهمخواهی خود از قدرتمداراناند، شاید با ما بگوید که غیابِ این صراحت و ایمان، چه مایه تلخ میتواند باشد. شاملو، با ما هست و نیست. ضمیمهی این نوشتار، تصویرِ کتابیست از لورکا، همان آوازهای کولی که شاملو ترجمهاش کرد. این کتاب درست پس از جنگ جهانی دوم در تولوز فرانسه به چاپ رسید تا درآمد فروشاش صرفِ کمک به مقاومت علیه فرانکو شود. نام لورکا، هرناندز، سرنودا، فیلیپه، آلبرتی و بسیاری دیگر کابوسیبود برای دیکتاتور، نام شاملو هم میتواند چنین کابوسی باشد و بماند، مادام که در این خاک ظلمت حکم میراند. مینویسد: «جوانىى ما سراسر با دغدغهى آزادى گذشت . امروز هم نسل جوان ما با همين دغدغه مىزيد و آن را در هرجا كه مجال پيدا كند به زبان مىآورد . اما اين نسل پوياتر و پربارتر است . سالهاى جوانىى ما در«رؤياى مبارزه» به سر آمد اما اين نسل ، راست در«ميدان مبارزه» به جهان آمده . تفاوت در اين است.» آنکه مبارزه کرد و مبارزه را به رویا دید، نسلی را انتظار میکشد و میبیند که این مبارزه را پرتوانتر به پیش میبرد. نسلی که از آرمانِ شاملو، همان کابوسی را برای دیکتاتور میسازد که آرمانِ هرناندز و لورکا بود و هست.
سایت رسمی احمد شاملو
چالش دكلمه اشعار احمد شاملو در سايت ١٠٠ هنر
با صداى خوبتان فايل صوتى ضبط كنيد و به طور رايگان اجراى زيبايتان را در سايت به اشتراك بگذاريد
http://www.100honar.com
زنده باد جنبش دانشجویی ایران !