که زندانِ مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.
بارویی آری،
اما
گِرد بر گِردِ جهان
نه فراگردِ تنهاییِ جانم.
آه
آرزو! آرزو!
□
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلقِ جان.
فروبسته باد
آری فروبسته باد و
فروبستهتر،
و با هر دربازه
هفت قفلِ آهنجوشِ گران!
آه
آرزو! آرزو!
۱۳۴۸
این هم از شاملو نیست
این هم دزدیست
شاملو با دزدیدن اشعار شاعری شاملو میشود.آیدا برای حزب توده خوش رقصی میکند
قصیده ی مه از شاملو نیست مشیری و شاملو را دوباره با گریم شخصی زنده میکنند و اشعاردزدی میخوانند