حوای دیگر


می‌شناسی ــ به خود می‌گویم ــ
همان‌ام من که تو را ساخته‌ام تو را…
بسی پیش از آنکه خدا را تنهایی‌ آدمکش بر سرِ رحم آرد:

بسی پیش از آن که جانِ آدم را
پوک‌ترین استخوانِ تنش همدمی شود بُرَنده
جامه به سیب و گندم بَردَرنده
ازراه‌دربَرنده
یا آزادکننده به گردنکشی. ــ

 

غضروف‌پاره‌ی جُداسری.

 

 

می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــ
همانم که تو را ساخته‌ام تو را پرداخته‌ام
غَرّه‌سرترین و خاکسارترین. ــ
مهری بی‌داعیه به راهت آورد
گرفت‌ات
آزادت کرد
بازت داشت
بر پایت داشت
و آنگاه
گردن‌فراز
به پای غرورآفرینَت سر گذاشت.

 

 

می‌شناسی، می‌دانم همانم.

 

۵ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

مدایح بی صله روی جلد

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو