صحنهی نخست
اتاق سفیدی در خانهی برناردا آلبا با دیوارهای ناموزون و زُمخت و سردرهای هلالی و پردههای کنفیِ دارای حاشیه و منگوله و صندلیهای حصیری و تابلوهایی با مناظر غیرعادی وحوریهای جنگلی وپادشاهان افسانهیی. تابستان است و اتاق خاموشِ خنک هنگام بالارفتن پرده خالی است. ناقوسهای کلیسا مترنم است.
خدمتکار وارد میشود .
خدمتکار | آخ، امان از این ناقوس. مُخمو خورد! |
پونچا | در حالِ خوردن نان و سوسیس وارد میشود. |
پونچا | درست دوساعتِ تمومه که از نفس نیفتاده. از دور و ورهام اونقده کشیش اومده که توکلیسا جای سوزنانداز نیست. چه خوشگل هم بستنش! وقتی دعای آمرزشو شروعکردن، طفلی ماگدالهناهه غش کرد پس افتاد. |
خدمتکار | آخه فقط هم اون بود که راسراسی خاطر پدرهرو میخواست… |
پونچا | ( لقمهاش را که تا حالا میجوید فرو میدهد)
پدره هم فقط اونو واقعاً دوس داشت … آخی! بالاخره به آرزوم رسیدم که بیام باخیال آسوده و سرِ فارغ ، خیر سرم یه کوفت و ماشرایی وصلهی شکمم کنم . |
خدمتکار | (به مزاح)
اگه … برناردا … تواینحال …ببینهتت ! … |
پونچا | چون امروز وامونده شیکمِ خودش هم خالیمونده از خداشه که همهی عالم از گشنهگی بترکن. مادهببر افادهیی! … اما من که خودمو رسوندم به سوسیسهاش و یه تهبندییی کردم . حالا بذار خودِ بدجنسش حسابی گشنهگی بکشه ! |
خدمتکار | (نالان)
واسه کوچولوم یه خورده به من نمیدی پونچا؟ |
پونچا | خب برو خودت وردار … یهمشت هم نخود وردار . اون امروز حواسش پی این چیزا نیس. یک صدا(ازپشت صحنه) برناردا! |
پونچا | خودِ عفریتهشه! … در خوب بستهس؟ |
خدمتکار | کلیدو دوبار توش چرخوندم . |
پونچا | باس تختهی پشتشم مینداختی … انگشتایی داره کهصدرحمت به چنگال ! صدابرناردا! |
پونچا | رسید! (بهخدمتکار) یاللا! برقبنداز! برقبنداز! باید همهچیزِ خونه برق بزنه، اگه نه این چارتا موییرم که برام مونده از بیخ میکنه! |
خدمتکار | چه عفریتهیی! |
پونچا | خون هر کیو دستش رسیده کرده تو شیشه. لعنتی میتونه بشینه رو سینهت با اون لبخندِ یخزدهش چش بدوزه تو چشت، یه سالِآزگار ذره ذره جونکندنتو سیاحت کنه! … یاللا، اون بدلچینیرم تمیزکن ! |
خدمتکار | بس که بشور و بمال کردم دستام غرقِ خونه. |
پونچا | همیشه باید از همه بیشتر لیلی به لالاش گذوشت، از همه باید بالاتر باشه، به همهباید سرباشه … اون مرد بدبخت واقعاً که تو زندهگیش بش خوش گذشت ! |
ناقوسها از صدا میافتد.
خدمتکار | قوم و قبیلهش همه از دم اومدن؟ |
پونچا | فقط قوم وقبیلهی خودِ عفریتهش. کس و کارِ شوهره که چشمِ دیدنِ اینو ندارن. همین قدر یه توکپا اومدن ماهیرو نمیخوای دمبشو بیگیر یه نگاهی به جنازه بندازن صلیبی بکشن برن پی بدبختیاشون. |
خدمتکار | صندلی بهاندازهی همه بود؟ |
پونچا | آره. اگه نه که باس میشستن زمین. از وقتی بابای برناردا مُرد احدی پا تو این خونه نذاشت. خودش هم خوش نداره کسی اونو تو ملکش ببینه. لعنتی! |
خدمتکار | با تو چی؟ خوب تا میکنه؟ |
پونچا | سی سالِ آزگاره رخت و لباسشونو میشورم، سی سال آزگاره ته سفرهشونو سق میزنم، شبایی که کُهه میزنه تا صبح بیدار خوابی میکشم، صب تا شومم از درزِ در غلاغِ همسادههارو چوب میزنم که سیر تا پیازشونو واسهش خبرچینی کنم. حالا هیچ کدوم واسه همدیگه راز ندونستهیی باقیندارنا! … آخ که الاهی میخ تویلههای درد و مرض چشم و چارشو کورکنه! |
خدمتکار | ولکن بابا، ولکن! |
پونچا | خوب سگ نگهبانیام واللا: وقتی بخواد واسهش پارس میکنم، وقتی کیشم بده هم پاچهی گداهارو میگیرم. پسرامم که جفتشون عیالوارن رو زمیناشجون میکنن… اما یه روز، بالاخره به خرخرهام میرسه … |
خدمتکار | خب، اون وقت … |
پونچا | اون وقت خِرشو میچسبم با خودم میکِشمش تو یه پستو تمومِ نفرتِ عالمو روش تُف میکنم: تحویل بگیر برناردا! این واسه خاطرِ فلان چیز، این واسه خاطرِ بهمان چیز، این هم دوباره واسه خاطرِ فلان، تا دست آخر مث مارمولکی که بچهها زیر پا لهش کرده باشن ولش کنم برم ردِ کارم. بیش از اون که برام ارزشی نداره. نه خودش نه تخم و ترکهش. به چیزیشم که الحمدوللا چشم ندارم: پنج تا ایکبیری رو دستشه: بزرگ بزرگهشون آنگوستییاسه رو که از شوور اولیشه و یه لِک و پِکی هم داره کنار که بذاریم بقیهشون با همهی اون گلدوزیها و پیرنهای نخی و میراثی که بردن کُلِ داروندارشون یه لقمه نون و انگوره. |
خدمتکار | من که داشتنِ همونشم ازخدامه! |
پونچا | ما رو ولکن: ما از همهی مالِ دنیا فقط همین دوتا دستو داریم و یه وجب خاک تو زمینِ خدا. |
خدمتکار | آره خب، تازه اونشم همیشهگی نیس! |
پونچا | (بالای در را وارسیمیکند)
این شیشه لک داره. |
خدمتکار | پاکبشو نیس: نه با صابون میره نه با کهنه. |
ناقوسها دوباره شروع به زدن میکند.
پونچا | نمازِ آخره. میرم یه خورده بشینم پای صحبتِ کشیش. از خوندنش خوشم میاد. تو دعای ای پدران ما… صداش همین جور میره بالا، میره بالا، میره بالا… عین کوزهیی که داره پُر میشه… تهشو خراب میکنه اما اولشو خوب میاد. البته به پای واعظ قبلیمون که نمیرسه. خدابیامرزهتش، نمازِ میت مادرِ منو اون خوند. صداش دیوارا رو میلرزوند. وقتی میگفت آمین، پنداری یهگرگ میاومد تو کلیسا. (تقلید کشیش رادر میآورد) آم… مم… ـ یننن !(میافتد به سرفه). |
خدمتکار | حالا نمیخواد به گلوت فشار بیاری! |
پونچا | کاش به چیز دیگهم فشار میومد! |
با خنده و ادا میرود.
صحنهی دوم
خدمتکار | سرگرم نظافت میشود. ناقوسها مینوازد. |
خدمتکار | (به آهنگ ناقوسها)
دینگ، دینگ، دونگ. دینگ، دینگ، دونگ. خداش ـ بیا ـ مرز! خداش ـ بیا ـ مرز! |
زن گدا | (با دختربچه)
به راه خدا! |
خدمتکار | دینگ، دینگ، دونگ. یه ـ عمر ـ دراز! دینگ، دینگ، دونگ. |
زن گدا | (محکم و عصبانی)
خدا برکت! |
خدمتکار | (باخشم)
تا دنیا دنیاس! گداواسه، تهسفرهها اومدم. |
ناقوسها از صدا میافتد.
خدمتکار | اون درو میبینی؟ وا میشه به کوچه …امروزم تهسفرهها سهم خودمه. گدا تو رو که نمیذارن از گشنهگی بمیری. من و بچهمیم که کسیو نداریم. |
خدمتکار | سگام کسی رو ندارن و از گشنهگی هم قزلقورت نمیکنن. گداهمیشه ته سفرهشونو میدن به من. |
خدمتکار | یاللا بزن به چاک! اصلاً کی گفته با این کفشهای کثیفتون بیایین تو و کار منو زیاد کنین؟ |
گداها میروند. خدمتکار رد پاهاشان را تمیز میکند.
کفپوشای رنگ و جلاخورده و گنجهها و پایه ستون و تختهای آهنی، اما ماها و امثال ماها همون جور عذاب میکشیم و خفهقون میگیریم و با یه قاشق و یه بشقاب تو کلبههای کاهگلیمون پورمک میزنیم. تا یه روز همچین گورمونو گم کنیم که حرفی هم ازمون به دنیا باقی نمونه. |
ناقوسها دوباره به صدا درمیآید.
آره آره، بزنین، یاللا! بزنین ناقوسا!… یه تابوت با کندهکاری طلایی با نازبالشتک و چیچی و چیچی و دست آخرم تو خودت، با همون دک و پُزِ همیشهگیت! با این اوضاع و احوال من بیشتر از تو مرده به حساب میام. خوش به حالت آنتونیو ماریا که گرفتی با لباسای Antonio Maria Benavidesوهناویدس شق و رق و چکمههای چرمیت چنون تخت اونتو خوابیدی که دیگه حتا هوس نمیکنی بیای پشتِ در حیاط خلوت مث اون وقتا دومنِ منو تو چنگت مچاله کنی. |
صحنهی سوم
زنهای هیاءت مشایع با شالهای بلند و دامنها و بادزنهایسیاه دوتا دوتا آرام آرام از ته صحنه میآیند همه جارا پُر میکنند.
خدمتکار | خاک به سرمون شد آنتونیو ماریا وهناویدس! (بنا میکند شیلانکشیدن) تودیگه این دیوارها رو نمیبینی، دیگه از نونِ اینخونه نمیخوری! من تو رو از همه آدمای این خونه بیشتر دوس داشتم! (موهایاش را میکند) حالا دیگه بیتو چه جوری میشه زندهگی کرد؟ چهجوری میشه زندهگی کرد؟ |
دویست زن صحنه راکاملا پُر کردهاند. برناردا و پنجتا دخترهایاش وارد میشوند. برناردا به عصا تکیه کرده.
برناردا | بِبُر صداتو! |
خدمتکار | (شیونکنان)
برناردا! |
برناردا | بهتر بود عوضِ ننه من غریبم راهانداختن به کارهات میرسیدی و واسه پذیرایی از مشایعین خونهرو بهتر تمیز میکردی… حالام بیرون! تو جات اینجا نیست. |
خدمتکار گریهکنان میرود.
فقیربیچارهها عین حیوونان. انگار پاک از یه جنم دیگهن. غیراز ماهان. |
زن اول | وا! اونام غم و غصه دارن خب. |
برناردا | اما یه ملاقه عدس که زیادتر تو کاسهشون خالی کنی غم و غصه یادشون میره. |
یک دختر | (باحجب زیاد)
واسه زندهموندن، خب باید یه چیزی خورد دیگه. |
برناردا | بچهی به سن و سال تو جلوِ بزرگترها اظهارنظر نمیکنه. |
زن اول | چیزی نگو دخترم! |
برناردا | ما که بچه بودیم لازم نبود کسی این چیزارو بمون بگه… بفرمایین خانوما. |
همه مینشینند. مدتی به سکوت میگذرد.
(باخشونت) ماگدالهنا! یا گریهتو ببُر یا برو تو رختخوابت. شنیدیکه چیگفتم؟ زن دوم(به برناردا) کارای مزرعهرو شروع کردین؟ برناردااز دیروز. زن سومآفتاب که میاد پایین، انگاری یهپارچه سُرب! زن اولسالهای سال همچین گرمایی ندیده بودم.
سکوت. همهی زنها همزمان شروع میکنند خودشان را بادزدن.
برناردا | شربت لیمو حاضره؟ |
پونچا | بله برناردا. با سینیِ بزرگی پر از لیوانهای کوچک میآید تو و از حاضران پذیرایی میکند. |
برناردا | به مردها هم بده. |
پونچا | تو حیاط خلوت بشون میرسن. |
برناردا | از همون راهی که اومدن برگردنها! نمیخوام از این جا رد شن. هم اون Pepe el Romano دختربچه(به آنگوستییاس) پپه ال رومانو جابود، با مردا. |
آنگوستییاس | آره. اونم بود. |
برناردا | البته منظورت مادرشه. اونی که دیده مادرش بوده. ماها پپهرو ندیدیم. (بااشاره به آنگوستییاس) نه اون نه من. هیچ کدوممون. دختربچهمن خیالکردم که … یِ زنمرده بوده باشه کهDarajali برناردااون میباس داراخالی تنگِ دلِ خالهجانت نشسته بود. همهمون دیدیمش. بله: دارا خالی بود. |
زن دوم | (آهسته باخودش)
فلکزدهی بدبخت! |
زن سوم | (زیر لب )
یه بند نیش میزنه! |
برناردا | تو کلیسا چشم زنا نباید جز به واعظ به هیچ مرد دیگهیی باشه. اونم ــ میدونی واسهچی؟ ــ واسه اینکه واعظ دامن پاشه. چرخوندن سر به اینور و اونور ــ بی اینکه خودِ موجود ماده متوجه باشهها ــ لابد واسه گشتن پی حرارتِ تنِ نره! |
زن اول | (شگفتزده باخودش )
اوه، اوه ! پیر هاف هافو چه جانمازی آب میکشه! |
پونچا | (زیرلبی)
تبِ مرد پاک مغزشو خشکونده! |
برناردا با عصا به زمین میکوبد.
ستودهباد خداوند! | |
همه | (صلیبکشان)
ستودهباد و ارجمند! |
برناردا | ستودهبادی به عمق جان ما در کبریایت ای نگهبان ما! |
همه | غنوده در پناهِ خداوند! |
برناردا | با کروبیانِ عالم بالا در پناه عدالتِ والا! |
همه | غنوده در پناهِ خداوند! |
برناردا | با کلیدِ گشاینده به هدایتِ آن بخشاینده! |
همه | غنوده در پناهِ خداوند! |
برناردا | به شادی و شادکامی با آرامشِ جاودانی. |
همه | غنوده در پناهِ خداوند! |
برناردا | با ارواحِ مقدس و شاد جاودانه در آرامش باد! |
همه | با ارواحِ مقدس و شاد همواره در آرامش باد! |
برناردا | بگذار در پناه رحمتات بخسبد جاودانه آنتونیوماریا وناویدس ، او را که خدمتگزارِ ناچیزتوست جاودانه بپذیر و در پناهِ رحمت خود گیر! |
همه | آمین! |
برناردا | (میایستد و میخواند)
: ـRequiem aeternam dona eis , Domine. |
همه | (بر میخیزند و میخوانند)
: ـEt lux perpetua luceat eis. |
همه بر خود صلیب میکشند.
زن اول | روحاش جاودانه قرینِ آرامش باد! |
همه راه میافتند و از جلوِ برناردا میگذرند.
زن سوم | نان گرم از سفرهات کم مباد! |
زن دوم | و نه سایهی بام از سر دختران و بازماندهگانات! |
صف زنها از صحنه خارج میشود. آنگوستییاس از دری که به حیاط خلوت باز میشود میخزد بیرون.
زن چهارم | الاهی سالها از گندم سفید عروسیت برخوردار باشی! |
پونچا | (با یک کیسهی کوچک میآید تو)
این کیسهپولو مردا دادن واسه نمازخونا. |
برناردا | ازشون تشکرکن یکی یه استکان عرق هم بشون بده. دختربچه(به ماگدالهنا) ماگدالهنا… |
برناردا | (به ماگدالنا که ناگهان به گریه میافتد)
ساکت! |
زنها که همه خارج شدهاند هر کدام به سمتی میروند.
آره، برگردین خونههاتون واسه هر چیزی مضمونی کوک کنین! امیدوارم سالهای سال عمر کنین اما پا تو خونهی من نذارین! |
صحنهی چهارم
پونچا | هیچ عیب و ایرادی نمیتونی بگیری. همهی ده اومده بود. |
برناردا | آره. اومدن خونهمو از گندِ دومن و زهرِ زبونشون پرُ کنن! |
آمهلیا | اینجور حرف نزنین مادر! |
برناردا | تو این دهِ لعنتیِ بیرودخونه درست باید همینجوری حرفزد… دهخرابهیی که دایم تن آدم از خوردن آب مسموم چاههاش میلرزه… |
پونچا | ببین چه بلایی سر کف اتاقها آوردن! |
برناردا | صد رحمت به گلهی گوسفند! |
پونچا مشغول پاککردن کف اتاق میشود.
یه بادبزن برسون به من، آدهلا. |
آدهلا بادزنی باگلهای سبز و سرخ به طرفاش دراز میکند. برناردا پرتاش میکند به طرفی.
یه همچین بادبزنی دست یه بیوهزن میدن؟ یه سیاهشو بم بده و یادبگیر به عزای پدرت حرمت بذاری. مارتیریومال منو بگیرین. | |
برناردا | خودت چی؟ مارتیریوگرمم نیس. |
برناردا | برو یکی دیگه گیر بیار چون لازمت میشه. تو هشت سالِ دورهی عزاداریمون هوای کوچه نباید وارد این خونه بشه. باید جوری رفتار کنیم که انگار درها و پنجرههارو از دَم گِل گرفتیم. درست همون کاری که تو خونهی پدر و پدربزرگ من کردن… تو صندوق من بیستتا بقچه نخه که میتونین بیارین بیرون باشون روتختی و این جور چیزا ببافین. ماگدالهنا هم براتون برودریدوزیشون میکنه. |
ماگدالهنا | واسه من فرقی نمیکنه. |
آدهلا | (ترشرو)
اگه تو برودریدوزیشون نکنی از خیرشون میگذریم. با کارتو چشمگیرتر میشن خب. |
ماگدالهنا | نه از من نه از شما! من که میدونم عروسی مروسییی تو کارم نیس. بنابراین ترجیح میدم کیسههای گندمو کول بگیرم ببرم آسیاب. هر کاری به کپکزدنِ روز به روزِ تو این هلفدونی شرف داره. |
برناردا | زن سرنوشتش اینه. |
ماگدالهنا | لعنت دنیا و آخرت به روح و روان و رگ و ریشهی هر چی زنه! |
برناردا | اینجا، حرف، حرفِ منه. حالا دیگه نمیتونی واسه بابات خبرچینی کنی. زن و سوزن و نخ، مرد و قاطر و شلاق. تو خونوادههای حسابی قاعده اینه. |
آدهلا | خارج میشود. |
ماریا خوزهفا | (ناله از خارج)
برناردا! بذار بیام بیرو��! |
برناردا | (بانفرت)
ولش کنین دیگه. |
ورود خدمتکار.
خدمتکار | پیرم در اومد تا تونستم نیگرش دارم. هزار ماشالله ننهت با هشتاد سال سن از یه بلوطِ جنگلی هم سختتره. |
برناردا | جنمِ خونوادهگیمونه. پدربزرگمم این جوری بود. |
خدمتکار | زنا که اینجا بودن چند بار مجبور شدم با یه پارچه دهنشو ببندم که قیل و قال نکنه … میخواس صدات بزنه یه خورده آبِ قابدسمال و گوشت سگ براش بیاری. فکر میکنه خورد و خوراکی که بش میدی اینجور چیزاس! |
مارتیریو | حقداره بیچاره، پُری هم بیراه نمیگه! |
برناردا | بفرستین تو حیاط خلوت هوای تازه بخوره. |
خدمتکار | انگشترا و گوشوارههای لعلشو از مجری درآورده آویزون کرده به خودش. میگه میخواد عروس بشه. |
دخترها میخندند.
برناردا | خیلیخیلی مواظبش باش سمتِ چاه نره. |
خدمتکار | نترس، خودشو اون تو نمیندازه. |
برناردا | واسه این نمیگم… نکنه همسایهها از پنجره ببیننش. |
خدمتکار | میرود بیرون. |
مارتیریو | بریم لباسامونو عوض کنیم. |
برناردا | برین اما روسریتونو بذارین باشه. |
ورود آدهلا.
آنگوستییاس | کوش؟ |
آدهلا | (باحرامزادهگی)
دیدمش از درزِ درِ پشتی زاغسیا مردارو چوب میزد. تازه حالا دس کشیدن و دارن میرن. |
برناردا | تو خودت اون جا چه غلطی میکردی؟ |
آدهلا | میخواستم ببینم مرغا جارفتن یا نه. |
برناردا | باوجود این، مردا تازه دسکشیدن و دارن میرن! |
آدهلا | (با حرامزادهگی)
خب، هنوز یهدستهشون اون بیرون وایسادن. |
برناردا | (خشمناک)
آنگوستییاس! آنگوستییاس! |
آنگوستییاس | (وارد میشود)
بله، چیه؟ |
برناردا | کیو داشتی اون پشت دید میزدی؟ |
آنگوستییاس | هیچکی. |
برناردا | هیچ خوبیت داره یه دختر خونوادهدار مثتو، روزِ دفنِ پدرش چشمش دمبال مرد باشه؟ یاللا بگو بینم کیو دید میزدی؟ |
مکث.
آنگوستییاس | من… |
برناردا | بله، تو! |
آنگوستییاس | هیچکیو بخـ خدا. |
برناردا | (با تمسخر)
قندک منو باشین! خیرندیده شیرینزبونی هم میکنه! |
برناردا | میرود جلو او را میزند. |
پونچا | (دواندوان میگیردش)
آروم باش برناردا! |
نگهاش میدارد. آنگوستییاس به گریه میافتد.
برناردا | (بهدخترها)
همهتون گمشید از جلوِ چشمم! |
دخترها خارج میشوند.
صحنهی پنجم
پونچا | حالیش نیس چی کار میکنه. البته خیلی عیبه خب. اول دیدم دزدکی میخواد از کنج حیاط خلوت جیم شه. ویرم گرفت زاغشو چوب بزنم ببینم قضیه چیه. این بود که یواشکی ردشو گرفتم دیدم پشت یکی از پنجرهها خف کرده داره به اختلاطِ مردا گوش میده. |
برناردا | (صورتاش را ناخن میکشد)
به زمین گرم بخوری الاهی دختر! (کنجکاو) چی میگفتن؟ |
پونچا | از همین حرفای بیتربیتیِ همیشهگیشون دیگه… بگم؟… ولکن برناردا تو روخدا! از همون حرفای بیخودی میزدن که یه دخترِ چشم و گوشبسته باید گوشاشو محکم بچسبه که چشم و گوشش بسته باقی بمونه … |
برناردا | دِ واسه همین چیزاس که تشییع جنازه تشیف میارن دیگه!… (کنجکاو) یه خوردهشو برام بگو ببینم راجع به چیبود… رو میکردند. شبPaca la Roseta پونچاصحبت پاکا لا روزهتا پیشش تو استبل دست و پای شوهرشو میبندن خودشو میشونن رو اسب میبرنش پُشتمُشتای زیتونزارها… هیچ ناراحت نشو برناردا: مخصوصا میگم که بدونی اصلا به این طرفا مربوط نبود. |
برناردا | (به عنوان سپاس سر به آسمان بلند میکند)
گفتی پا کا لا روزهتا.ها؟ خب، یه دست و پازدنی، یه جیغی دادی فریادی چیزی… |
پونچا | ای بابا! گفت کور از خدا چی میخواد دو چشم بینا! از قرار لباس درست و حسابی هم تنش نبوده و ماکسیمیلییانو عین یک گیتار گرفته بودهتش …الاهی خدا هرMaximiliano چی زودتر پونچا رو مرگ بده که از این زندهگی خلاصبشه! |
برناردا | بعد؟ بعدش چی شد؟ بعدش… |
پونچا | خب. همونی که باید… یعنی نباید… سفیدهی صبح زده بوده که برمیگردن. پاکـا لا روزهتا با موهای افشون و یه تاج گُلم روسرش! |
برناردا | صد هزار کرور شکر به درگاه خدا که اون تنها زن نانجیبیه که تو دهمون داریم! |
پونچا | علتش اینه که مال این طرفها نیس. از جاهای خیلی دوری اومده. همتاچهی هموناییه که باش ددر میرن. مردای خودمون اهل این جور فرقهها نیستن. |
برناردا | گیرم مردهی اونن که این چیزها رو ببینن و شاخ و برگش بدن و لب و لوچهشونو بلیسن. |
پونچا | خیلی چیزای دیگه هم میگن… |
برناردا | (با دلواپسی دور و بر را میپاید)
چیها مثلا”؟ |
پونچا | روم نمیشه بگم! |
برناردا | دخترای منم شنیدن؟ |
پونچا | معلومه خب! |
برناردا | از عمههاشون میشنفن… از همین اطفاریهای دست و رو شستهیی که تو سرکه خوابیدن و عوض اینکه جاسنگینیشونو حفظ کنن و واسه حفظ حرمتشون به خودشون زحمت بدن و جلو غریزههاشونو نگه دارن، تا یه بچهسلمونیِ مُزلفِ بیسر و پا ازشون تعریفی بکنه چشاشون مث چش گاب وامیمونه! |
پونچا | خب از حق هم نباس گذشت: دخترات وقت شوهرکردنشونه. تازه بیچارهها دردسری هم واسهتو درست نمیکنن. |
آنگوستییاس | طفلکی سیسالو شیرینداره، مگهنه؟ |
برناردا | درست سیونه سالشه. |
پونچا | دِ بفرما! یهخورده هم فکر کن خب: نومزدی چیزی هم که هیچ وقتِ خدا نداشته طفلکی! |
برناردا | (از کوره در میرود)
نه اون نه بقیهشون. احتیاجی هم ندارن. میتونن راحت از خیرش بگذرن. |
پونچا | خیلی خب بابا، من که منظور بدی ندارم! |
برناردا | این دور و ور تا صدفرسخی تنابندهیی نیس که بتونه به دخترای من نزدیک بشه. مردای این جام که تیکهی اونا نیستن… میگیچی؟ شوورشون بدم به عملههای روزمزد؟ |
پونچا | باس میرفتی یهآبادیِ دیگه. |
برناردا | آره، ببرم بفروشمشون! |
پونچا | نه، برناردا. واسه اینکه وضعو عوض کنی… این بینواها چه گناهی کردن. |
برناردا | جلوِ زبون صابمرده تو بگیر! |
پونچا | پیش تو که ماشاللا نمیشه دهن واکرد!… ما به هم اعتماد داریم یا نه؟ |
برناردا | نه! چه اعتمادی؟ تو واسه من کار میکنی منم بت مزد میدم. همین. |
پونچا | آخه… |
صحنهی ششم
خدمتکار میآید تو.
خدمتکار | دن آرتورو Don Arturo تشیف آورده واسه تقسیم ارث و میراث. |
برناردا | باشه. اومدم. (به خدمتکار) تو بمون حیاط خلوتو تمیزکن. (به پونچا) تو هم برو چیزمیزا و رخت و لباسای اون خدابیامرزو بچین تو یخدون. |
پونچا | به مستحقشونم میتونستیم یه چیزاییشو بدیمها. |
برناردا | ابدا… حتا یه دگمهشو!… حتا دسمالی که چشم و چونهشو باش بستیم! |
آرام خارج میشود، در حالی که به عصا تکیه میکند. قبل از خروج سر برمیگرداند به خدمتکارها نگاه میکند. آنها هم پس از او از سمت دیگر راه میافتند طرف بیرون.
صحنهی هفتم
ورود آمهلیا و مارتیریو.
آمهلیا | دواتو خوردی؟ |
مارتیریو | نه که خیلی به حالم اثر داره! |
آمهلیا | به هر حال خوردیش که؟ |
مارتیریو | آره. من همهی کارامو مث ساعت سر وقت انجام میدم. |
آمهلیا | مث اینکه از وقتی این دکتر تازههه اومده قبراقتر شدی. |
مارتیریو | خودم هم همینجور حس میکنم. |
آمهلیا | آدهلائیدا میون مشایعین نبود. تو هم متوجه شدی؟ |
مارتیریو | میدونستم نمیاد . نامزدش بش اجازه نمیده از خونه پا بیرون بذاره. اون اولها یادته چهقدر شاد و شنگول بود؟ حالا حتا دیگه یه پودر خشک و خالی هم به خودش نمیزنه. |
آمهلیا | امروزه روز آدم نمیدونه نامزد داشتن بهتره یا نداشتنش. ماتیریوفرق زیادی هم نداره. |
آمهلیا | همهی این چیزا به خاطر بدگوییهای مردمه، نمیذارن آدم زندهگیشو بکنه. آدهلائیدا هم باید حال و روز وحشتناکیرو گذرونده باشه. |
مارتیریو | مث سگ از مادرمون میترسه، چون مادر تنها کسیه که از گندکاریهای پدر آدهلائیدا و موضوع زمیناش خبر داره. هربار که طفلکی آدهلائیدا اینورا آفتابی میشه مادر با گوشهکنایههایی که بش میزنه انگار که رو زخمش نمک ، واسه گرفتن زن اولش زدهCuba میپاشه. آخه پدرش، تو کوبا شوور زنه رو کشته سرشو کرده زیرآب. یه چند هفتهم که گذشته و عرق اون تب تند دراومده زنیکهرو ول کرده افتاده دنبال زن دیگهیی که از شوور قبلیش یهدختر داشته. بعد هم که اون بیچارهی بدبختو میگیره با دخترش روهم میریزه ـ که حالا این دخترهی مادرمردهی معصوم بینوا کیه؟ ـ ننهی همین |
آدهلا | ئیدای شوربختِ فلکزده، که دیوونه میشه و دقمرگ میشه و جاشو به طفلکی دخترش آدهلائیدا میده. |
آمهلیا | هیچکی هم خِرِ این نامردو نمیچسبه بندازدش تو زندون؟ |
مارتیریو | نه. چون، هم مردا هوای همو دارن، هم کسینبوده نامردیهاشو بریزه رو داریه و لووشبده. |
آمهلیا | آدهلائیدای بیچاره این وسط گناهش چیه؟ |
مارتیریو | ای بابا! زنده |