– فروغ مىگفت زندگى شاعر بايد مصداق كامل اشعارش باشد.
– حرف تازهئى نيست. لابد بارها صفت «واعظ غير متعظ» را شنيدهايد. كسى كه برخلاف آنچه مىگويد زندگى مىكند حقهباز و نابكار است. كسى كه با خودش روراست و صميمى نيست چهطور ممكن است با ديگران صميمى باشد؟ به عقيده من اين بحث بهكلى زائد است.
– سامرست موآم درباره بالزاك مىنويسد زندگيش درست خلاف چيزهائى بود كه مىنوشت. بورژواها را به خاطر رذالت و وقاحت و نوكيسگىشان تحقير مىكرد و در حالى كه مادرش از گرسنگى مزمن رنج مىبرد خودش دكمه طلا به سر آستينش مىزد. آيا شما او را حقهباز و نابكار مىدانيد؟
– دوست عزيز، من از زندگى و خلقيات بالزاك هيچى نمىدانم. البته شنيدهام كه آن حرف «دو» (de) را كه نشانه اشرافيت است خودش به اول نام خانوادگيش افزود بالزاك خالى را به دوبالزاك تبديل كرد و داد حروف H.B را كنار دستمال سفرهها و روميزىهايش برجسته دوزى كردند. ولى اولاً كه معلوم نيست اين حرفها چهقدرش راست است چهقدرش دروغ و بخصوص چهقدرش قضاوت نادرست. من از كجا بدانم؟ شايد واقعاً يك بار خواسته از نوكيسگى تجربه دست اولى حاصل كند يا هر ديوانگى ديگرى كه غالب نوابغ كم و بيش گرفتارشند. اين مقدار اطلاعات براى هيچ نوع قضاوتى كافى نيست. آن قاضى كه براى رأى دادن به مرگ كسى شهادت مشكوك يكى دو تن را كافى بداند قاضى نيست، قاتلى است كه براى آدمكشى جواز گرفته. آگاتا كريستى را درنهايت سادگى يك پليسىنويس به حساب مىآورند كه كتابهاى هيجانانگيز مىنويسد. اگر ما آموخته بوديم از سادهترين چيزها درسى بگيريم مىتوانستيم اين درس بسيار بزرگ را از آگاتا بياموزيم كه به خود حق قضاوت دادن مشكلترين كارها است. يا از ارل استنلى گاردنر و آن قهرمان معروفش پهرى مِىسِن.
– خود شما شعرتان را چهطور مىنويسيد؟
– گفتم كه؛ حقيقتش را بخواهيد اين را نمىدانم. خودش يكهو در نزده مىآيد تو. من هيچوقت به شعر نمىانديشم. يعنى در من به صورت مشغله ذهنى بروز نمىكند. خودش مىآيد. ناگهان و بدون اطلاع قبلى و غالباً به كلى بى موقع. مثل وقتى كه شما در خانه تنهائيد و رفتهايد زير دوش و يكى در بزند خواهش كند آدرسى را برايش بخوانيد. براى اينكه چيزى از واقعيت را ناگفته نگذاشته باشم اين را هم اضافه كنم كه معمولاً پيش از آمدنش از خود غايب مىشوم و حالت افسردگى گاه بسيار شديدى بهام دست مىدهد كه پارهاى اوقات ممكن است چند روز طول بكشد. اما تا لحظهئى كه قلم برمىدارم مطلقاً نمىدانم چه خواهم نوشت. گاهى شده است شعر در خواب بيايد و بيدار كه شدم بنويسم. به اين ترتيب شعر نمىتواند محصول مستقيم و صادقانه رنج يا شادى زندگيم نباشد. مگر اينكه شخصيتى دوگانه داشته باشم: در شعر دكتر جكيل باشم در زندگى روزمره مسترهايد.
بگذاريد داستان سه شعرى را كه در شماره نوروز 71 ماهنامه آدينه چاپ شد براىتان بگويم: صبح خواب مىديدم با جمعى از دوستان نشستهايم و من يك دسته كاغذ آوردهام و مىگويم شعرْمايه واحدى رابه دويست شكل نوشتهام و به خواست جمع بنا كردم به خواندن آنها. چند تائيش را خوانده بودم كه از خواب پريدم و توانستم سه شعر آخرى را به سرعت بنويسم. اگر خوانده باشيد حتماً توجه كردهايد كه مضمون دو شعر اول واقعاً يكى است. و جالب اينكه فقط دو كلمهاش را عوض كردهام كه يكيش كلمه تاريخ است در شعردوم، كه در خواب «زمان» بود.
– من از پيش كشيدن حرف فروغ منظور خاصى دارم. او با حرفش به اين نتيجه مىرسيد كه بسيارى از شاعران ما زندگىشان خلاف نوشتههاىشان است.
– قضاوتش كاملاً درست بود. اين را چون خودم شاهد بودهام تصديق مىكنم.
– يعنى آن «بسيارى» كه فروغ اشاره مىكرد از ديدگاه شما اشخاص حقهبازى بودند؟
– منتها در سطوح مختلف. فكر مىكنيد براى كسى كه مىكوشد خودش را از طريق محفل بازى در جريانى جا بزند جز شارلاتان چه نام گوياترى انتخاب مىشود كرد؟
– شما در مجله فيلم به موضوعى اشاره كرديد كه بهتر است روشن بشود. در آنجا فرموديد در دورهئى از زندگىتان به سبب تنگى معيشت براى فيلمهاى فارسى ديالوگ مىنوشتيد. البته كار عار نيست، اما احياناً هنرمند جوانى كه هنوز نتوانسته باشد خودش را به درستى بشناسد ممكن است از گفته شما برداشت نادرستى بكند. سوآل من اين است كه يك هنرمند تا كجا مىتواند پيش برود و خلاف اعتقادش قلم بزند.
– چرا اسم اين كار را مىگذاريد قلم زدن برخلاف اعتقاد خود؟ من با حسننيت تمام به سينماى فارسى نزديك شدم. سناريوهائى نوشتم كه با ابتذال سينماى روز همخوان نبود. يك شكست. ولى به علت شدت نياز مالى پيشنهاد يكى از كارگردانها را كه براى تهيه يك فيلم طرحى داشت پذيرفتم و ديالوگهاى فيلمش را نوشتم كه يك كمدى جاهلبازى بود و من چهار پنج روزه تمامش كردم. چون به سبب كار روى فرهنگ عامه و اطلاعاتى كه از چهگونگى كاربرد زبان و اصطلاحات اين جماعت داشتم بهترين ديالوگ ممكن را روى آن گذاشتم. اهل خودنمائى نيستم و مورد هم چيزى نيست كه كسى بهاش تفاخر كند ولى حقيقت اين است كه پنجاه درصد آن هم از سر آن سينما زياد بود. بازار آن فيلم سخت گرفت و از آن به بعد به قول سعدى مشترى برما جوشيد. از من سناريو نمىخواستند چون سناريوئى كه من مىنوشتم لزوماً فروشى نداشت، فقط ديالوگ مىخواستند. داستانها را معمولاً تهيه كننده و كارگردان با توافق يكديگر راست و ريس مىكردند و خلاصهاش را در اختيار من مىگذاشتند تا برايش ديالوگ يا اگر مستند بود گفتار بنويسم. گدائى كه ازم برنمىآمد. از اين گذشته كارى را هم كه تقبل مىكردم با احساس مسئوليت كامل انجام مىدادم. ادعا نمىكنم كه بهتر از ديگران، ولى اينقدر بود كه فيلمسازها اول مىآمدند سراغ من. اگر در گفت و گوها به ميل خود دست نمىبردند و كار را سهل نمىگرفتند و كارگردانى خوبى ارائه مىدادند و فقط به گيشه فكر نمىكردند شايد اين كار مفيد هم مىافتاد. – من در زيست اجتماعى هرگز كارى نكردهام كه از ديدن خودم در آينه احساس سرشكستگى كنم. مىتوانيد به اين حرف اعتماد كنيد. همسرم يك بار در مصاحبهئى گفت ما سالها است در خانه شيشهئى زندگى مىكنيم. يعنى چيزى در زندگىمان نبوده كه مجبور باشيم از كسى پنهان كنيم. من تا مغز استخوان در برابر مخاطبم احساس وظيفه مىكنم و براى يك لقمه نان ذوق و فرهنگش را گرو نمىگذارم. در فيلمى كه مرا كارگردانش معرفى كردند من فقط سه صحنه «حضور داشتم». مىگويم حضور داشتم چون فيلمبردار – كه اصلاً حاليش نبود من ازش چه مىخواهم – سرخود عمل مىكرد و هنرپيشه كه جملهئى راكه بايد مىگفت طولانىتر از استعدادش مىديد براى اينكه نصف زحمت گفتن آن را به دوش دوبلور بيندازد به بهانه قدم زدن پشتش را به دوربين مىكرد در حالى كه مىبايست تا آخر جمله رو به دوربين ايستاده باشد! – نامبردن از من به عنوان كارگران آن فيلم كار شرافتمندانهئى نبود.
– به اين ترتيب شما قضاوت در درست و نا درست بودن امرى را كه هنرمند بر عهده مىگيرد به وجدان خود او واگذار مىكنيد. البته شما براى نان روزمرهتان به قبول اين كار نياز داشتيد ولى شايد هنرمند ديگرى نياز ديگرى داشته باشد كه خود او به آن بيش از تأمين نان روزمره اهميت بدهد. قطعاً دليل اين سوآل مرا احساس مىكنيد. حرف و كار شما مىتواند براى خيلىها الگو بشود. هركسى مىتواند با همين استدلال شما به هر كارى دست بزند. من مىخواستم با اين پرسش تا حدى كه ممكن باشد راه چنان كارها را بر اينچنين اشخاص ببندم.
– من بقالى نمىكردم كه عدس سوسك زده به كسى قالب كنم. به هر حال كارى بود در زمينه قلم زدن و سعى مىكردم تا حد ممكن آن را تميز انجام بدهم. غالباً كار وقتگيرى بود و درآمد چندانى هم نداشت. اگر استعداد داستانپردازى داشتم به آن كار مىپرداختم، ولى قطعاً نه براى پاورقى مجله تهران مصور. اما صاحب چنين استعدادى نبودم. در مورد پائين بودن سطح آن فيلمها نمىتوان مرا مقصر دانست، نوشتن ديالوگ ِ(نمىگويم خوب، بلكه فقط قابل قبول) براى فيلمِ بد جرم به حساب نمىآيد. چون زبان محاوره را خوب مىشناختم و چنانكه گفتم كارم را هم هرگز به شيوه بنداز و در رو انجام نمىدهم چشم بسته مىتوانيد به اين قضاوت برسيد كه از عهده آن برمىآمدهام. در اطرافم كم نبودند دوستان صاحب نفوذ و قدرتى كه مىتوانستند با اشارهئى دست مرا به شغل نان و آب دارى بند كنند، ولى خود به اين آب باريكه راغبتر بودم تا نشستن پشت ميز ادارهئى زير تمثال منحوسى كه حيفت مىآيد آب دهنت را به طرفش پرتاب كنى. – مرابه پيش كشيدن چه حرفها مجبور كرديد! – اينها چه دردى از كسى دوا مىكند؟
– همانطور كه گفتم براى ممانعت از الگوبردارى.
– لو فرض كه حق با شما باشد باز به هيچوجه قبول نمىكنم كه با اين كار قدم كجى برداشتهام و مستحق سرزنشم. به مختصر معاشى قناعت كردن و در كار خود نيت خير داشتن … پس بايد هر دو روى سكه را نگاه كرد. ما روزهاى جمعه به دعوت دوستى براى شنا كردن به استخر و باغش مىرفتيم كه وزير كشاورزى وقت – تيمسار رياحى – هم با خانوادهاش مىآمد. روزى به من گفت مىخواهد ادارهئى تأسيس كند براى تهيه فيلمهائى كه دهقانان را با كشاورزى جديد آشنا كند، و پيشنهاد كرد سرپرستى آن اداره را قبول كنم. فكر بسيار خوبى بود و پذيرفتم. اگر زندهياد سهراب سپهرى خاموش است دكتر هادى شفائيه حى و حاضر است و مىتواند شهادت بدهد و تازه لابد سوابق امر هم در بايگانى وزارت كشاورزى هست. ما سه نفر براى اين كار تيمى تشكيل داديم و چند ماهى به تهيه وسائل كار گذشت. آقاى رياحى رفت و جمشيد آموزگار جايش را گرفت و يك روز آمد به اداره ما و چنان قيافه تلخ و مسخرهئى براى ما گرفت كه انگار او ارباب است ما سه نفر نوكرهايش. مردك حتا زورش آمد با ما دست بدهد. من و سهراب و هادى گفتيم گور پدرت با وزارتخانهات! – باهم خداحافظى كرديم و بدون استعفا دادن هر كدام رفتيم پى كار خودمان. هر كارى به هر قيمتى كه شد؟ – ابداً !