چندان که هیاهوی سبزِ بهاری دیگر
از فراسوی هفتهها به گوش آمد،
با برفِ کهنه
که میرفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان که قافله دررسید و بار افکند
و به هر کجا
بر دشت
از گیلاس بُنان
آتشی عطر افشان برافروخت،
با آتشدانِ باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
□
غبار آلود و خسته
از راهِ درازِ خویش
تابستانِ پیر
چون فراز آمد
در سایهگاهِ دیوار
به سنگینی
یله داد
و کودکان
شادی کنان
گِرد بر گِردش ایستادند
تا به رسمِ دیرین
خورجینِ کهنه را
گره بگشاید
و جیب و دامنِ ایشان را همه
از گوجهی سبز و
سیبِ سُرخ و
گردوی تازه بیاکَنَد.
پس
من مرگِ خویش را رازی کردم و
او را
محرمِ رازی؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.
و با پیچک
که بهارخوابِ هر خانه را
استادانه
تجیری کرده بود،
و با عطش
که چهرهی هر آبشارِ کوچک
از آن
آرایهای دیگرگونه داشت
از مرگ
من
سخن گفتم.
به هنگامِ خزان
از آن
با چاه
سخن گفتم،
و با ماهیانِ خُردِ کاریز
که گفت و شنودِ جاودانهشان را
آوازی نیست،
و با زنبورِ زرّینی
که جنگل را به تاراج می بُرد
و عسل فروشِ پیر را
میپنداشت
که بازگشتِ او را
انتظاری میکشد.
و از آن با برگِ آخرین سخن گفتم
که پنجهی خشکش
نومیدانه
دستاویزی میجُست
در فضایی
که بیرحمانه
تهی بود.
□
و چندان که خِش خِشِ سپیدِ زمستانی دیگر
از فراسوی هفتههای نزدیک
به گوش آمد
و سَمور و قُمری
آسیمه سر
از لانه و آشیانهی خویش
سر کشیدند،
با آخرین پروانهی باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
□
من مرگِ خویشتن را
با فصلها در میان نهادم و
با فصلی که میگذشت؛
من مرگِ خویشتن را
با برفها در میان نهادم و
با برفی که مینشست؛
با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جُستجوی چینهای بود.
با کاریز و
با ماهیانِ خاموشی.
□
من مرگِ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانبِ من
باز پس نمیفرستاد.
چرا که میبایست
تا مرگِ خویشتن را
من
نیز
از خود
نهان کنم.
۲ بهمنِ ۱۳۴۳