دریغا درهی سرسبز و گردوی پیر،
و سرودِ سرخوشِ رود
به هنگامی که دِه
در دو جانبِ آبِ خنیاگر
به خوابِ شبانه فرو میشد
و خواهشِ گرمِ تنها
گوشها را به صداهای درونِ هر کلبه
نامحرم میکرد
و غیرتِ مردی و شرمِ زنانه
گفتگوهای شبانه را
به نجواهای آرام
بدل میکرد
و پرندگانِ شب
به انعکاسِ چهچههی خویش
جواب
میگفتند. ــ
دریغا مهتاب و
دریغا مه
که در چشماندازِ ما
کوهسارِ جنگلپوشِ سربلند را
در پردهی شکی
میانِ بود و نبود
نهان میکرد. ــ
دریغا باران
که به شیطنت گویی
دره را
ریز و تُند
در نظرگاهِ ما
هاشور میزد. ــ
دریغا خلوتِ شبهای به بیداری گذشته،
تا نزولِ سپیدهدمان را
بر بسترِ دره به تماشا بنشینیم
و مخملِ شالیزار
چون خاطرهیی فراموش
که اندکاندک فرا یاد آید
رنگهایش را به قهر و به آشتی
از شبِ بیحوصله
بازستاند. ــ
و دریغا بامداد
که چنین به حسرت
درهی سبز را وانهاد و
به شهر بازآمد،
چرا که به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفرهی نان نیز، هم بدان دشواری به پیش میباید بُرد
که در قلمروِ نام.
Memory of the green valley &
The old oak tree
And the rivers fine serenade.
As, the village slumbered
On the river banks
Bodily desires, closed the ears to the whispers
Of every hut, mans honor and woman’s grace
Led to whispers of the nightly talks
& birds replied to their nightly tweets
Memory of moonlight & the mist
Covering the green mountain
In one vista!
And the rain, criss- crossing the valley
The nights with open eyes,
Witnessing the sunrise & dawn,
The velvet green taking its colors,
From the impatient moon
Like a lost memory remembered at once.
Remember” Bamdad”, who left the green valley,
And back in the city.
Such that, in a great century
Traverse for a loaf of bread,
Is such a task as seeking fame?
Ahmad Shamloo
Free translation by: Assad Faghihi
Summer-2017