برنج افشاندن نیز
گناهی است:
«ماكیانها به جان هم میافتند!»
آتشِ سرشاخههای خشك
و سایه بر دریچهی كاغذپوش. ـــ
زنِ ریسنده.
كاجی كه به دستِ خویش كاشتم نیز
پیر شده است. ـــ
این شبِ خزان.
داركوب
هنوز در آن نقطه منقار میكوبد.
روز به پایانِ خویش نزدیك میشود.
دریاچه، در آنجا
به ناگهان روشن میشود:
یكی هیگوُراشی میخواند.
هیگوُراشی یا «روزتاریككن» زنجرهیی است كه در آغاز شامگاه (یا آغاز بامداد) میخواند. هیگوُراشی همیشه به ناگهان در سایهی سیاه درختان تناور میخواند، و ما را به شگفتی وامیدارد. در دوردست هوا صاف است و آب بهگونهیی نامنتظر درآخرین پرتوهای آفتاب مغربی میدرخشد. نور و تاریكی، صدا و سكوت.
سنجاقكِ سرخ، ـــ
از این یا بدان نَمَط
او نیز دوستدارِ غروب است.
آنان را عمرِ بیشتری بخش
آنان همه را عمرِ بیشتری بخش
آه، ای سرما!
ایسّا، در ۶۱ سالگی، این هایكوُ را در مرگ همسرش نوشت. چهارمین فرزندش كمی پیش از این در گذشته بود، و او خود به رعشه دچار شده بود.
بهار بدرود میگوید
موجزنان، در پیچ و تاب
بر فرازِ علفهای خَلنگزار.
ما، در این جهانِ خویش
بر بامِ دوزخ گام برمیداریم،
خیره به گلها نظر بردوخته.
نیكبختی بی فراموشكردن ممكننیست.
«اینك نخستین زنجره!»
چنین گفت
و كاری سخت عبث كرد.
روستایی كوهنشین
هوُكایش را بالشِ خویش میكند.
كاكلیها میخوانند.
كوهستان، آسمان بهاری برفراز آن، آواز كاكلیها، كشتزار كوچك كه نیمی از آن را شخم زدهاند، مردی كه خفته است و هوُكایش را به زیر سرنهاده، ــ دیگر به چه چیزی نیاز است؟ پاسخ این است: به ایسّا.
مرغانِ خَلنگزار میخوانند،
و به آهنگِ آوازشان
ابرها شتاباناند، شتاباناند!
هلالِ ماه،
و همپای آن
یكی كوكو.
روزی مهآلوده،
اسبان
در خَلنگزار باهم درسخناند و…
به شهرِ كاماكوُرا
روزگارِ درازی از این پیش،
كاملیاهای كهنسال! شما درختانِ كه بودید؟
داوودیها میشكفند
و با تودهی كود
تصویری یگانه میسازند.
به كجا میروی
زایرِ كوچك؟
بدانجا كه باد پاییزی میوزد.
ایسّا پسرجوانی را میبیند كه از میان كشتزارهای خزانی راه زیارت را در پیش گرفته است. كجا میرود؟ ایسّا نمیداند، امّا او به سوی رنج و بیماری و مرگ میرود، به سوی خزان جهان، جایی كه بادهای سرد میوزد، همانگونه كه امروز میوزد.
«هماكنون بپرس، هماكنون بپرس!»
چنین میگوید شبنم،
و میغلتد و میگذرد.
نسیمِ خنك
جای میگیرد
حتّا در یك ساقهی تنهای علف.
این یك چشمانداز ذن است.
آوازِ نشاگرانِ برنج
از همه چیزی سخن میگوید،
از هر محنتی.
ترانههای كهن، رنجها و هراسهای همهی نسلها را در خود دارند و ما رنج و هراس خود را در آنها میشنویم.
اوُگوُییسوُ. ـــ
و صدای صبحگاهیاش
خیس از باران.
كار شاعر آن است كه آنچه را خدا از هم جدا كرده، یعنی صبح و پرنده و صدا و باران را، به هم بپیوندد.
شبتابها
به كلبهی من میآیند.
تو این را اندك میشماری؟
یادْروزِ باشوْ:
كنارِ دروازه،
پرستوها چیزی را نجوا میكنند.
این شعر كمی تاریك است، به خلاف بیشتر شعرهای ایسّا، ولی شاید به این معنا باشد كه آنچه پرستوها به هم میگویند، یعنی این صدای سادهی طبیعت، چیزی است كه باشوْ خود همیشه میخواست بگوید.
از تاریكی
به تاریكی،
گربههای عاشق!
دور مرو!
هر چند كه خوانندهیی تهیدست باشی
تو اوُگوُییسوُی منی، آنِ منی!
با فریادِ سنگْچشم
تار و پود انبانهی صبر
میگُسلد.
صدای پرندهی سنگچشم بیش از پرندگان دیگر تیز و زیر است. وقتی كه این مرغ ناگهان فریاد میكند، حس میكنیم كه صدای او فریاد تحمل ناپذیری و بیتابی است؛ طبیعت خود نمیتواند گاهی خود را تحملكند.
یكی كاسهی گدایی
با پشیزی چهار و پنج در آن؛
و بارانِ سردِ شامگاه.
ایسّا این شعر را در زمستان در معبد ذنكوُجی سرود. هوا روبه تاریكی میرود، و باران فرو میریزد. گدایی بر دروازهی معبد نشسته است، و كاسهیی در پیش دارد، پشیزی چند در آن است، كه حاصل یك روز گدایی است.
شبِ كوتاه.
گلی سرخرنگ شكفته است
در انتهای پیچك.
ایسّا صبح خیلی زود تابستان از خواب بیدار شد و به باغ رفت. این گل سرخ درخشان، تأثر زندهیی از نیروی طبیعت به او داد، همان نیرویی كه میتواند چنین چیز شگفتآوری را در اندك زمانی از هیچ پدید آورد.
حفرهیی در پل.
اسب آن را به خاطر دارد
در مِه شامگاهی.
كوههای دوردست
منعكس میشوند
در مردمكهای سنجاقك.
مشاهدهیی بسیار باریك و دقیق است، مشاهدهیی بسیار زیباست، و نیز یگانگی قابل توجّه سنجاقك است و كوه.
همچنانكه به پشت درمیغلتید
ترانهاش را خواند،
زنجرهی پاییزی.
شعر بسیار سادهیی است، و دربردارندهی چیزهای بسیار. نخست ارادهی به زیستن است تا آخرین دم. سپس دارندهی این حقیقت است كه خود طبیعت اغلب دور از طبیعت رفتار میكند. آنگاه، زنجرههای پاییزی است و همانگونه كه فصل به پایان میرسد، ناتوانتر و شتابناكتر میخوانند. در این شعر شوُنكِی این نكته بطور نامستقیمتری بیان شده است:
دو تا بودند؛
یكی آواز نمیخوانْد.
زنجرههای پاییزی. (شوُنكِی)
گونهگونه زنجرگان میخوانند،
گونهگونه قطرهی باران میچكد. ـــ
تالارِ بزرگِ بودا.
آیینبودا یكی است، و جهان بسیار، هیچ فیلسوفی تاكنون درنیافته است كه چگونه یك بسیار میشود، و باز همچنان یك است.
حشرات، بر یكی شاخهی شناور،
در بسترِ رود پایین میروند
همچنان آوازخوان.
نسیمِ ملایم
برمیخیزد
از فریادِ زنجره.
پرنده، به رشك
از قفس
در پرواز مینگرد.
آنجا كه مگسان هستند،
انسانها هستند،
بوداها هستند.
قطراتِ شبنم فرومیریزد
یكییكی و دوتادوتا، بهشتاب.
جهانی نیكوست این.
از برای من
كوكو میخوانَد، و كوه
به نوبت.
اوُگوُییسوُ
پای گِلآلودش را میسترد
بر درختِ شكوفای آلو.
عنكبوتانِ كنار و گوشه،
نگران نباشید!
سرِ جاروب كردنام نیست.
حشرات مگریید!
عاشقان را، حتّا ستارگان را،
به جدایی گردن میباید نهاد.
حشرات گریان، ایسّا و همسرش كیكوُ در ۱۸۲۲، و ستارگان. این غمناكترین هایكوُ است، زیرا طنز و خیال را نیز در خود دارد.
ماهِ درخشانِ پاییز. ـــ
چارزانو نشستن
بوداوار.
آه!
كودكی بودن
در این روزِ سالِ نو!
دود
اكنون میسازد
نخستین آسمانِ سال را.
بهار بدرود میگوید:
در گیاهانِ كشتزار
خشخشی هست.
باد ملایمی بر كشتزار میوزد و میگذرد و علفِ ناتوان میلرزد؛ باد در دوردست وداع میكند و با آن بهار نیز وداع میكند. آه میكشد و از ساقهها و برگها دور میشود، هرگز بازنمیگردد.
در رودِ كمعمق،
بردستهایی كه دیگها را میشویند
مهتابِ بهاری.
آب از روی سنگها میگذرد و صدایی ایجاد میكند. در تمام شب هرگز نمیایستد. كنار آب زن جوانی دیگ میشوید، و ماه بهاری بر دستهایش كه بر آب و زیر آب در حركتند میتابد.
با كاسایشان،
خدانگهدار، خدانگهدار،
در مِه نازك.
اینشعر به هنگام وداع در سفری نوشته شده است. كاتسوُمینه در این باره مینویسد:
پگاه است. ایسّا روی ایوان یا بیرون مهمانسرا ایستاده است. میهمانان دیگر پیش از ایسّا برخاستهاند، و او به تماشای دو مرد ایستاده است كه بر سر دوراهی وداع میكنند. كاسایشان را به دست گرفته، چندبار تعظیم میكنند و میروند، و هیأتشان هر لحظه در نظر كمرنگتر میشود تا سرانجام در مه از نظر پنهان میشوند. ایسّا، كه بیاختیار به آنان نگاه میكرده، حال بیانناپذیری در خود حس میكند.
به سخن دیگر، او از آنان كه هرگز ندیده بود جدا شده است این آرمان بوداسَف (بُدیسَتْوه) در آئینبودا است؛ زندگی كسانی است كه به ذات چیزها راه یافتهاند، از دریای وجود بیرون آمدهاند،… در خانهی دل كندن منزل كردهاند، در آرامش فضا جا دارند، و در حالت پُر از همدردی راه یافتن به اندرون همه چیز، میتوانند كوهها را به جنبش آورند، بر آب بگذرند.
نخستین روزِ ماه:
بادبادكِ دوپولی نیز
در آسمانِ ئدو!
بادبادكی زیبا
به هوا برخاست
از كومهی گدا.
گِردِ كلبهی من،
هم از نخست،
غوكان، پیری را آواز میخواندند.
در بهار، غوكان آوازی شاد دارند، با گذشت زمان صدایشان عمق مییابد، و لحنی غمانگیز میگیرد. ایسّا نشسته است و به غوكان شالیزار پشت خانهاش گوش میكند، غمگنانه میخوانند. نه آن كه اكنون صدایشان چنین باشد، بلكه از آغاز چنین بوده است. گویی از اندوه و مرگ میخوانند. ایسّا میداند كه دارد آنچه را كه از خود او است به غوغان آواز خوان نسبت میدهد، و ما میدانیم كه او نیز این را میداند، و بدین گونه به جای یك شعر ذهنی دربارهی غوكان، یك شعر عینی دربارهی خود شاعر میخوانیم.
چه شاد و چه مهرباناند!
اگر بار دیگر به جهان برآیم
شاید پروانهیی در كشتزاران باشم.
گویی هیچ چیز رخ نداده بود:
كلاغ و
بید.
مقایسه كنید با این هایكوُی باشوْ:
شاخی خشك
كلاغی بر آن نشسته،
این شامگاه خزانی.
اگر بخواهیم این دو شعر را مقایسه كنیم باید بگوییم كه شعر باشوْ عرفان در خود دارد و شعر ایسّا، ذِن ایسّا را.
در شعر ژاپنی كلاغ و بید تداعی قراردادی خاصی ندارند. از اینرو میفهمیم كه ایسّا چیزی را توصیف میكند كه پیش چشمان او قرار گرفته بود. كلاغ، كلاغی تنهاست. بید آرام در نسیم بهاری تكان میخورد. ولی میان این دو نوعی ارتباط بنیادی و همانْبودگی وجود دارد.
آوازِ پرنده. ـــ
در درختان امّا، هنوز
درختِ آلو شكوفه نیاورده است.
پرنده باید اوُگوُییسوُ باشد كه در شعر و نقاشی با درخت آلو (اومه) پیوندی پایدار دارد، و ما چنین احساس میكنیم كه باید در حقیقت، یعنی در طبیعت نیز چنین باشد. وقتی كه درخت آلو میشكفد اوُگوُییسوُ باید بخواند. ایسّا این حقیقت را در شعر دیگری نیز بیان میكند، منتها در این شعر هوتوتوگیسوُ یا كوكو است و باران بهاری كه سرنوشتشان با هم پیوند دارد.
این باران،
و كوكوی
ناگزیرش.
یك جهان اندوه و درد،
حتّا هنگامی كه شكوفههای گیلاس
شكفتهاند.
رابطهی میان درد و زیبایی مشكل بزرگ همهی انسانهاست نه فقط شاعران.
راهِ شینانو. ـــ
بالاتر و همچنان بالاتر
همسُرایی شالیكاران.
تمامی راه كوهستانی شینانو، طبقه به طبقه، شالیزار است. شاعر به شالیزاری میرسد آواز شالیكاران را میشنود، كمكم از آنان دور میشود، و دیگر آوازشان را نمیشنود. همچنانكه از كوه بالا میرود به شالیزار دیگری میرسد و باز آواز شالیكاران را میشنود. سراسر راه كوهستانی او سرشار از همسُرایی شالیكاران است.
نیمروز است؛
پریشاهرخان فریاد میكنند
و رود در سكوت میگذرد.
آفتاب در همهچیز جاری است و رود مالامال است. مقابل این حیات سرشار و خاموش، حركات پُرهیاهوی پریشاهرخها در بوتههای ساحل بهچشم میرسد. این پرندگان بلبل مانندِ دم دراز با صدای بلند میخوانند: كوُكوُشی! كوُكوُشی!
یك انسان
و یك مگس،
در اتاقِ دَنگال.
این انسان خود ایسّاست؛ مگس، مگسی است كه نیمروزِ آفتابی در اتاق به اینسو و آنسو میپرد. هردو در اتاق دَنگالی هستند كه درها و پنجرههایاش بازاست…
زنجرگانِ درختِ كاج!
چهقدر باید فریاد كنید
تا نیمروز فرارسد؟
درخت كاج نشانهی كهنسالی و دوام و بیجنبشی است، و زنجرگان بر آن میخوانند. مقایسه كنید با این هایكوُی شیكی:
صداهای گوناگونِ خیابان
فرومیمیرد، ـــ
آوازِ زنجرگان. (شیكی)
یك شامگاه پاییزی. ـــ
مردی مسافر
جامهاش را میدوزد.
نمونهی خوبی است از بیان تنهایی.
یك شامگاه پاییزی.
و دیوار
تنها شریكِ غمگُساریهای من.
ایسّا نخستین بار در ۵۲ سالگی ازدواج كرد. در شصت و یك سالگی، همسرش پس از زاییدن پنج فرزند كه همه در كودكی مُردند در سی و هفت سالگی میمیرد. این هایكوُ در شصت و یك سالگی ایسّا گفته شده است.
این شعر نیز در همین سال سروده شده است:
كاشكی او تنها اینجا میبود،
شریكِشِ كوهگرِ من، ـــ
ماهِ امروز.
علفِ مَرغزار
بدرود را
با خزانِ وداع كننده سرجنباند.
چه زیبا
از میان كاغذین پنجرهی پاره
كهكشان!
دمیدن روز:
مِه قلّهی آساما
برپهنهی میز میخزد.
شیوهی دریافتن چیزهای گذشته و حال و آینده، دور و نزدیك، در یك حركت جان در این شعر آورده شده است. مهی كه بیرون درنگ دارد و به ناتوانی بوتهها و سنگهای مجاور را میپوشاند و حتّا به اتاق میرسد و روی میز صبحانه میگردد، مِه قلهی آساما است: كوه بزرگ آتشفشانی كه مدام دود و گدازه از دهانهی آن بیرون میریزد. آنچه دور و نادیدنی است پیش چشمان ما آورده شده است.
بادِ خزان.
در سرِ ایسّا
اندیشههایی میگذرد.
شاعر غمی به دل دارد. باد خزان «اندیشههایی» میآورد كه كلمات هرگز گویای آن نیستند، امّا میدانیم كه آنها چیستند.
تولهسگی كه نمیداند
كه خزان فرارسیده است،
بوداست.
اشاره است به این سخن ذِن كه «سگ، طبیعتِ بودایی دارد».
سرما
از كجا میآید
ای مترسك؟
مترسك در هرگونه هوایی در كشتزار میایستد. یاوه نمیگوید و در سكوت فرزانگی میاندوزد. سرما از جایی مرموز میآید، بیهیچ علت قابل دركی. ایسّا این را از مترسك میپرسد چراكه داناتر از مترسك نیست.
شیكی شعری دارد كه بهگونهیی به این شعر میماند، ولی احساسی كه در آن است سخت و تحقیر كننده است:
از همهی موجودات
ابلهترین است
مترسك.
و این حقیقت است، امّا «حقیقتی كه میكُشد.»
مردم اندكاند؛
برگی اینجا میافتد و
آنجا میافتد.
بهار وداعمیگوید،
لرزان
در علفهای كشتزاران.