زنان هایكوُسرا


چی‌یو – جو

 
بركشتزار و كوه
هیچ‌چیز نمی‌جنبد
     این بامدادِ برفی.
 
بر كشتزار و كوه را بر خَلنگزار و كوه هم ترجمه‌ كرده‌اند.
این شعر نوعی سادگی دارد كه با موضوع آن كاملاً هماهنگ است. برف تأثیر ساده و سازنده‌یی دارد كه با كار هنرمندان بزرگ هم‌سنگ است. همه‌ی جزییات زاید و همه‌ی حركات نالازم محو شده ‌است.
 

چه سرزنده است و خوشایند
خواب‌گاهِ بی‌چیزان:
     در هر كنارش حشره‌یی می‌خوانَد!
 
در ترجمه‌ی دیگر:
 
پناهگاهِ شبانه‌ی گدایان، –
چه زنده و شاد،
     با صدای حشرات!
 
این شعر بستگی عمیقی با ذِن دارد. در این شعر قلب نیست، مانند ذِن، مانند
طبیعت، مانند سرنوشت؛ نه شفقتی در آن است و نه شقاوتی.
 
مهتابِ تابستانی
لمس‌ می‌كند
     نخِ ماهی‌گیری را!
 
نخ ماهی‌گیری عكس ماه را در آب لمس ‌می‌كند، نه ماهِ واقعی را. این تصویری از عالم خواب است، و با این ‌همه این جهان است. ماهی‌گیری ویران‌ كردن حیات است، ولی در همین كار چیزی آفریده ‌می‌شود، چیزی رخ‌ می‌دهد كه ما در این شعر حس ‌می‌كنیم.
شعرهای بودایی او:
 
یكصد كدوی قلیانی. –
این ‌همه، فراز آمده ‌است
     از جانِ یكی پیچك.
 
می‌گویند كه استاد ذِن معبد اِی‌هی‌جی از چی‌یو خواست این آموزه را كه «هزار معنا از یك اندیشه برمی‌خیزد» در یك هایكوُ بیان ‌كند. شعر بالا بیان همین اصل ذن است.
 
شكوفه‌ی آلو
ایثار می‌كند بوی خود را
     بدان كس كه شاخه را می‌شكند.
 
 این شعر این عنوان را دارد: درباره‌ی گردانیدن بدی به نیكی.
 
كوكو،
كوكو، سرانجام
     سپیده ‌بردمید.
 
روگِم‌بوْ، استاد چی‌یو، از او خواست كه هایكوُیی درباره هوتوتو گیسوُ یا كوكو بگوید و او این هایكوُ را سرود.
شاید با شعر چوْوا – درگذشته به‌سال ۱۷۱۵ – رابطه‌یی داشته‌ باشد:
 
چشم به راهت مانده،
كوكو، كوكو،
     امّا به ‌خواب‌ رفتم.
   
پرده‌ی خیزرانی را برمی‌چینم:
همسرِ كه تواند بود آن
     كه در آن زورق شناور است؟
 
به سبك چینی نزدیك‌تر است.
 
آنك نشان قدم‌های یكی مرد
بر زمین. –
     نخستین شكوفه‌های گیلاس.
 
چی‌یو به دیدن شكوفه‌های گیلاس می‌رود و درمی‌یابد كه كسی در آن‌جا بوده ‌است و از اندازه‌ی نشان قدم‌های او به مرد بودنش پی ‌می‌برد.
 
در رودِ تنها
تاریكی جاری است. –
     شب‌تاب‌ها!
 
كرمكان شب‌تاب تمام آسمان و همه‌جا را پر می‌كنند، تا آن‌جا كه تاریكی فقط در رودی كه در پایین جاری است دیده ‌می‌شود. تاریكی جاری است، حال آن كه در بالای رود همه چیز روشن و درخشنده ‌است.
 
چمبك‌ زده
می‌پاید ابرها را
     وزغی.
   
ماهِ درخشانِ پاییز
چندان كه دورتر رفتم دورتَرَك بود
     درآسمانی ناشناخته.
 
در این‌جا یك احساس جدایی هست كه انكارش نمی‌توان كرد. شاعر حس‌ می‌كند كه او و ماه دو چیز متفاوت‌اند، در یك آسمان متفاوت، و در یك جهان متفاوت. كوتومیچی (۱۸۶۸-۱۷۹۸) واكایی دارد كه روی دیگر این حقیقت را بیان ‌می‌كند:
 
در سرازیری كوه
ماه
همراهی‌ام كرد،
و آنگاه كه دروازه را گشودم،
ماه هم داخل‌ شد.
   
شبنمِ گلِ سرخ
چندان كه فروریزد
     آبی بیش نیست.
 
گفته‌اند كه چی‌یو شعر زیر را در مرگ شوهرش نوشته ‌است:
 
برمی‌خیزم
و دراز می‌كشم
     چه وسیع است این پشه‌بند!
 
و نیز گفته‌اند كه این دو شعر را هم در مرگ فرزند سروده:
 
صیادِ كوچكِ سنجاقك
به دوردست‌ها می‌پندارم
     امروز رفته ‌باشد!
   
فرزندِ از دست ‌رفته!
كی پاره ‌كرده ‌است پرده‌های كاغذین را؟ –
     چه سرد است!
 
خانه‌های ژاپنی پنجره‌های كشویی چوبی مشبك ِ كاغذپوش (شوجی) دارد. فرزند شاعر یكی از این پنجره‌های كاغَذین را پاره‌ كرده ‌است، و چندی پس از آن نیز مُرده ‌است. اكنون بادی كه از پارگی‌های پنجره به درون می‌وزد سردتر از باد روزهای دیگر است. این خرافات است یا ذهنیت، یا یك واقعیت فلسفی؟ نظر دادن در این‌باره آسان نیست.
 
 

شاعران دیگر

 
گل‌ها در نیكوترین حالت خویش‌اند
و نمی‌دانند كه من
     پیر می‌شوم. (چی‌گِتسوُ)
 
این بیش‌تر به واكا می‌ماند تا به هایكوُ.
 
گلبرگ‌های گیلاس
می‌ریزد و می‌پراكند
     بر چرخابِ نهر. (چی‌گِتسوُ)
   
آیا سایه‌ی من است آن؟
و در برگ‌های فروریخته
     می‌نگرم. (چی‌گِتسوُ)
   
پیكرِ من نیز
شكسته می‌نماید
     بر این خلنگزارِ پژمرده. (چی‌گِتسوُ)
   
اندكی گرما،
و غوكان چشم به جهان می‌گشایند
     در چالْ‌آب‌های باران. (چی‌گِتسوُ)

طبیعت چه شوقی به زیستن دارد، و چه بی‌اعتنایی به مردن!
 
چنان به نظاره ایستاده‌ام كه پنداری
در خاطرم اندیشه‌یی ‌نمی‌گذرد. –
     یك شامگاه پاییزی. (سوُته جو)
 
شامگاه‌های پاییزی، بنابر طبیعت‌شان، ما را به ‌اندیشه ‌وامی‌دارند، هر چند ما شاید برای خود و به خاطر دیگران ترجیح ‌دهیم كه آرام و خشنود باشیم.
 
آیا راه‌های ابری را
میان‌بُری نیز هست؟ –
     بَدرِ تابستانی. (سوُته جو)
 
توصیفی است از كوتاهی شب تابستان.
 
پژمرده،
بنفشه‌ها
     در دستمالِ كاغذین. (سونه جو)
 
سونو جو در ۱۶۸۹ شاگرد باشوْ شد. باشوْ دو هفته پیش از مرگش درباره‌ی او این هایكوُ را نوشت:

داوودی سپید؛
ذره‌یی غبار
     به چشم‌ نمی‌آید. (باشوْ)
   
سگ می‌لاید
به خش‌خشِ برگ‌ها.
     تندبادی درگذر است. (سونو جو)

این یك هایكوُی كامل است.

كودكی كه در آغوش می‌برم
با گیسوانم بازی ‌می‌كند. –
     گرما! (سونو-جو)
 
این از بهترین هایكوُهای زنان است. تجربه‌ی یك زن است، و هایكوُ است چون احساسی است كه شاعرانه درك ‌شده.
مادر، كودك را كه خیس عرق است. به ‌دوش‌ می‌كشد، بچه با موی مادر بازی ‌می‌كند، گرما و مزاحمت بچه كلافه ‌كننده‌اند. ولی در این گرما كه به بی‌بیانی از آن گلایه شده، مستقیم یا نامستقیم، چون مهر مادر به كودك بیان ‌شده، و این مهری است كه بطور جسمی و غریزی از میان ‌رفتنی نیست. مقایسه ‌كنید با این دو هایكوُ، اولی از كی‌كاكوُ و دومی از شیكی:
 
خُنكای شامگاه؛
راستی را كه نیك‌بختم من
     كه مرد به جهان آمده‌ام. (كی‌كاكوُ)
   
هیچ‌كس مگر مردان؛
و زنی آن‌جا، –
     او چه گرمش است! (شیكی)
   
پیشانی می‌فشارم
بر بوریای سبز. –
     خُنكا! (سونو جو)
 
دیدار و بو و احساس تاتامی (فرش حصیریِ) نو همه خنك ‌است. این سه، تاز‌گی چشم و گوش و روح است.
 
سالِ كهنه برون ‌رفت
شلنگ‌اندازان و پای‌كوبان
     بی‌آن‌كه نگاهی به پشت سر افكند. (سِن‌كاكوُ)
 
این نادرترین نمونه‌ی انسان‌وار‌گی، یعنی دادن صفات انسانی به چیزهای غیرِ انسانی، در هایكوُ است.
 
مترسك
كلاهی بر سر نهاده ‌است
     زیارتِ معبدِ ئیسه را. (شی‌سِه‌كی)
   
وه
نزاری ران‌های پیر
     كنارِ تلِ آتش! (شی‌سِه‌كی)
   
گل‌های اوُ
ریزان
     به روی دَنگ. (سوْسوُیی)
   
راهی میان‌بُر:
برگ‌های فروریخته نهان ‌می‌كنند
     چالْ‌آب‌های باران را. (سوْسوُیی)
   
چُرتِ كوتاهی در نیمروز:
نمی‌گذاردم كه پروانه‌یی شوم
     این مگس! (یایوو)
 
 اشاره است به خواب سوْشی .

چون عطرِ سیاه را شكستم
سپیدش یافتم. –
     شكوفه‌ی آلو! (یایوو)

هوا خیلی تاریك ‌است، و شاخه‌های شكوفا به‌ سختی دیده‌ می‌شوند او شاخه‌یی را كه «دیده» نمی‌شود، امّا بوی‌اش به مشام می‌رسد، می‌چیند. او با بینی‌اش می‌بیند. آن‌چه او شكسته ‌است بو است، و آن را با خود می‌برد.
 
بر تنِ مُرده‌اش می‌گرید
و بر خویشتن‌اش،
     آوازِ زنجره! (یایوو)
   
هم در زیرِ پای او
دانه‌ها را می‌رُبایند. –
     چه مترسكی! (یایوو)
   
خود را خنك‌ می‌كردم؛
زیرِ بستری كه در آن آرمیده ‌بودم
     ماه درگذر بود. (باكوُسوُیی)
 
او روی نیمكت بزرگی كه روی رودخانه گذاشته ‌بودند خوابیده ‌بود.
 
به خزان رنگ‌ كرده ‌است
سراپای خود را
     سنجاقك. (باكوُسوُیی)

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو