ده شاگرد باشوْ


كی‌‌كاكوُ

 
صدایش می‌‌گیرد
دندان‌‌های میمون سپید است
     زیر ِماه، بر ستیغ ِكوه.
 
 باشوْ درباره‌‌ی این هایكوُ به كی‌‌كاكوُ گفت:
 
«ناتوانی تو در این است كه می‌‌كوشی از چیزی بعید سخن بگویی، تو شعر باشكوه را در چیزهای بس دور می‌‌جویی، حال آن كه در چیزهای پیرامون توست.»
 

كه بود از موجوداتِ پهنه‌‌ی خاك
آن كه پیشاب‌‌ ریخت
     بر این برفِ نخستین؟
   
آن روان‌‌های گرانمایه‌‌ی شما
رفته‌‌اند و دیگر هیچگاه باز نمی‌‌آیند.
     آه از این شب!
 
كی‌‌كاكوُ در زمان چهل و هفت روْنین می‌‌زیست. اینان چهل و هفت سامورایی بودند كه به خون‌‌خواهی مخدوم ستم ‌‌دیده‌‌شان برخاستند و در شانزدهمین سال گِن‌‌روكوُ (۱۷۰۳) به هاراكیری محكوم‌‌ شدند. هاراكیری یا سِپّوُكوُ، خودكشی به شیوه‌‌ی ژاپنی‌‌ها است، و آن چنان است كه دو زانو می‌‌نشینند و با دشنه شكم خود را می‌‌درند تا روحشان از بند تن آزاد شود.
 
در مِه ِصبحگاهی
تنها یكی توری‌‌یی
     و صدای امواج.
 
این شعر در یوُئی‌‌گاهاما گفته ‌‌شده ‌‌است. در این‌‌جا دین، سردی مِه و زمزمه‌‌ی دریا در جان تجلی‌‌ یافته ‌‌است. توری‌‌یی، دروازه ‌‌مانندی است غالباً به رنگ قرمز در مدخل ایزدكده‌‌های شین‌‌تو.
 
بركبوترْخان
 خورشید ِشامگاهی به‌‌آرامی می‌‌درخشید
     در پایان ِسال.
 
تضاد چشمگیری‌‌ است میان زندگی پرهیاهو و نگران انسان‌‌ها – كه خود آن را ساخته‌‌اند – خصوصاً در چند روز آخر سال، و آفتاب ملایم زمستانی بر كبوترخان با قوقوی آرام كبوتران.
 
رقص‌‌های مقدّس در شب –
نفَسِ آنان سفید است
     در پسِ صورتك‌‌ها.
 
شعرهای كی‌‌كاكوُ همیشه چیزی تازه و صریح و دور از احساسات در خود دارد. مردم این‌‌جا فقط به جامه‌‌های رنگارنگی كه در فروغ مشعل می‌‌درخشد، به نوازندگان و به سازها توجّه دارند، ولی كی‌‌كاكوُ نفس زمستانی را كه از پشت صورتك‌‌های رقصندگان بلند می‌‌شود می‌‌بیند.
 
منظرِ دورِ شكم‌‌های غازهای صحرایی
در آسمان
     برفرازِ زورق.
 
آب به معنای این منظره عمق ‌‌می‌‌بخشد، و نی‌‌هایی هم كه آشیانه‌‌ی غازها است بر این عمق می‌‌افزاید، و نیز زورقی كه برآب پیچ و تاب می‌‌خورد. كی‌‌كاكوُ شكم غازها را چیزی پُرمعنا می‌‌یابد و به چشم چیزی معنادار می‌‌نگرد، یعنی در این لحظه شكم غازها بامعناترین بخش ‌‌تن آن‌‌هاست.
 
باغبان را
می‌‌گذارم تا خوابی طولانی‌‌تر كند. –
     شكوفه‌‌های گیلاس فرو می‌‌ریزد.
 
گلبرگ‌‌های گیلاس زیر درختان را پوشانده ‌‌است، و كی‌‌كاكوُ شاد است كه باغبان یا كسی دیگر آن‌‌ها را جارو نكرده‌‌ است.
 
آسمانِ خزانی
جدا شده
     از سروِ آزادِ فرازِ تپه.
 
آسمان گویی در خزان بسیار بالاتر از تپه‌‌یی است كه سرو آزادی بر ستیغ آن رُسته است، حال آن كه بقیه‌‌ی سال آسمان به تپه نزدیك و كمابیش با سروهای بالای آن تماس ‌‌دارد.
 
دلم می‌‌خواهد ببینم از فراز ارابه‌‌یی
مردمان را غرقه در نظاره‌‌ی گُل
     برقلّه‌‌ی هیگاشی.
 
مردمی كه گل‌‌ها را دوست‌‌ می‌‌دارند خود از آن گل‌‌ها دوست ‌‌داشتنی‌‌ترند.
 
رگبارِ تابستانی. –
زنی تنها می‌‌نشیند
     و به بیرون چشم‌‌ می‌‌دوزد.
 
زن چه اندیشه‌‌یی در سر دارد؟ این در قلمرو این شعر نیست. گویی شعر ما را به ‌‌تفكر می‌‌خواند. چون باران، چون تصویر زنی كه به باران چشم می‌‌دوزد.
 
آذرخش،
دیروز در خاوران
     امروز در باختر.
 
در ژاپن تابستان فصل آذرخش و توفان است.
در این شعر احساس پهناوری هست كه خاور و باختر در آن جای خاص خود را دارند. امّا آنچه به شعر عمق ‌‌می‌‌بخشد بی‌‌سببی آن است. ما در قلمروی هستیم كه هستی‌‌اش نه سببی دارد و نه بی‌‌سبب است، امّا چیزی دارد كه از این هردو برتر است، و با اینهمه، خود چیزی نیست، از اینرو آنچه می‌‌ماند همین آذرخشِ خاوران و آذرخشِ باختر است.
 
زمستان فرا رسیده ‌‌است،
زاغان می‌‌نشینند
     بر مترسك.
 
كشتزاری خالی و بی‌‌رنگ كه هیچ سبزی‌‌یی در آن نیست، با مترسكی شاید عریان، كه زاغی بر یك دست آن نشسته ‌‌است و زاغانی چند روی زمین. مترسك گویی در همه‌‌ی فصول سودمند است، و ارزش هر چیز هم در سودمندی و به ‌‌كار آمدن آن است. این مترسك، «مترسك» جاودانی نیست، شاعر و زاغ هر دو این را می‌‌دانند چرا كه «نامی كه بتوان نامید نامِ جاودانی نیست»، این سخنی است از دائو دِه جینگ.
 
به خوابم می‌‌آید
مادرم، چرا بازش فرستادی؟
     ای كوكو.
 

ران‌‌سِتسوُ

 
زیر دروازه‌‌ی برفی
طرحِ لاوَك و دستاس
     آشكارا به ‌‌چشم‌‌ می‌‌آید.

این شعر مرگ اواست:
 
برگی فرو می‌‌افتد،
تُتْسوُ! برگی دیگر فرو می‌‌افتد
     و بادش می‌‌بَرد.
 
ران‌‌سِتسوُ این هایكوُ را به یاد درگذشت باشوْ گفته ‌‌است. دستاس كثیف و لاوك كهنه هیچ یك در روزهای معمولی چشمگیر نیستند، ولی پس از ریزش برف تا حدّی شاعرانه و آشناتر می‌‌شوند، و با اینهمه اندكی نا آشنایند.
 
نه نامه‌‌یی
نه پیامی،
     پنج كلوچه‌‌ی برنجی در برگِ خیزران.
 
چیماكی یا كلوچه‌‌ی برنج را در جشن پسران، در پنجم ماه مه می‌‌خورند. یكی این هدیه را برای شاعر فرستاده، كه با آن نه پیامی هست و نه كلامی.
 
می‌‌خزد حلزونی
درخشان
     بر زنگالی قدیمی.

زنگال، ساق‌‌بند است كه زره‌‌یی است برای ساق پا. زره‌‌ی قدیمی هم در آفتاب می‌‌درخشد. شاید این شعر در هنگام آفتاب ‌‌دادن تابستانی جامه‌‌ها كه در ژاپن رسم بوده گفته ‌‌شده ‌‌است.
 
زنِ بی‌‌فرزند
چه ظریف رفتار می‌‌كند
     با عروسك‌‌ها.
   
و یك شكوفه‌‌ی دیگرِ آلو،
و مقدار بیش‌‌تری
     گرما.
 
نخست این واقعیت ساده هست كه اندازه‌‌ی گرما و باز شدن شكوفه‌‌های آلو باهم بستگی حیاتی دارند. طبیعتِ دماسنج‌‌گونه‌‌ی شكوفه‌‌های آلو نكته‌‌ی چشمگیری است. از سوی دیگر، علت و معلول هم جابجا شده است، و همچنین جایی در زمینه‌‌ی جان، احساسی از رازِ چنینی چیزها هست.
 
غازهای وحشی به هنگام بازگشت
می‌‌آمیزند
     با زائران.
 
زائران بر خلنگزار می‌‌گذرند. اندوهان عمیق آنان آنگاه احساس‌‌ می‌‌شود كه غازهای وحشی بر فراز سرشان در پروازند و خط آن‌‌ها گویی با صف زائران در می‌‌آمیزد. شاید فریادهای ناهماهنگ غازهای وحشی با زمزمه‌‌ی ناهماهنگ زائران می‌‌آمیزد. زندگی برای همه سفری است، و واقعیتی چندان عمیق در طبیعت هست كه هم زائران و هم غازهای وحشی از آن بی‌‌خبرند، و نیز از یكدیگر. تنها شاعر است كه یك لحظه آن‌‌ها را می‌‌بیند.
 
نیم‌‌شبِ ژرف است:
رودِ آسمان
     مسیرش را عوض ‌‌كرده ‌‌است.
 
هنگامی كه او در خواب بود، تمامی جهان یكسره تغییر كرده ‌‌است. رود آسمان، یعنی كهكشان راه شیری چرخیده و اكنون در جهت مخالف در آسمان جاری است. «نیم‌‌شب ژرف» به رود آسمان معنای نامتناهی می‌‌دهد. احساس سابی، یا سابی‌‌شی‌‌سا، یا «تنهایی»، بر تمامی فضا گسترده ‌‌می‌‌شود، همه‌‌ی جهان را سرشار می‌‌كند، و شاعر را نیز از آن سهمی هست.
 
برقصید از علفی
به علفی،
     دانه‌‌های شبنم!

نكته اصلی این شعر در حالت امری آن است كه می‌‌خواهد چیزها، این چیزهای بخصوص، هماهنگ با طبیعتشان رفتار كنند، كاری ‌‌كنند كه باید بكنند، كرده‌‌اند و خواهند كرد. آنگاه قطره‌‌های درخشان شبنم قلب ما را از شادی سرشار می‌‌كند، و ما نیز همچنان‌‌كه پَرهای علف حركت‌‌ می‌‌كنند و تكان می‌‌خورند، می‌‌رقصیم.
 
نه لبخند می‌‌زند
نه می‌‌گرید.
     این نرگسِ شارون.
 
نرگس شارون، یا بامیه‌‌ی شامی، درختچه‌‌یی زینتی است از تیره‌‌ی «هزار چشمان» با گل‌‌های ارغوانی و سفید و صورتی. ترجمه‌‌ی كلمه به كلمه:
 
نرگسِ شارون،
نه خنده به ‌‌چشم ‌‌می‌‌آید
     نه گریه.
   
علفِ مَرغزار
گِرد می‌‌آورَد
     همه‌‌ی تنهایی ساگا را.
 
«علف مَرغزار» بلندی‌‌اش گاهی تا به یك متر هم می‌‌رسد. رنگ ذهنی صحرای ساگا بطور عینی در علف مَرغزار دیده‌‌ می‌‌شود.
 
داوودی‌‌های سفید
داوودی‌‌های زرد…
     كاش نامِ دیگری وجود نمی‌‌داشت!
 
از دوران‌‌های كهن چیزها و نام‌‌هاشان، خدا و نامش یك و همان به ‌‌شمار آمده‌‌اند. دائو دِه جینگ می‌‌گوید: «نامی كه بتوان نامید نام جاودانی نیست.» نان‌‌سِن (۸۳۴-۷۴۸) گفت، «در عصر تُهیا، نام یا كلمه نبود. همین كه «بودا»یی در جهان پیدا شد، نام‌‌ها و كلمات به ‌‌هستی ‌‌آمدند، و ما دلبسته‌‌ی صورت اشیا شدیم… با نام‌‌ها و كلمات، همه چیز محدود می‌‌شود.»
 

كیورایی

 
مردِ وجین‌‌گر
در كشتزار
     بی‌‌حركت به‌‌ چشم‌‌ می‌‌آید.
 
ادراك نسبیت حركت و سكون – كه در این‌‌جا ناشی از بُعد مسافت میان شاعر و وجین‌گر است – در نخستین دفتر جوانگ زه، و در بسیاری از شعرهای ذِن‌‌رین‌‌كوُشوو آمده ‌‌است. برای نمونه:
 
خروس، سپیده‌‌دمان را در شامگاه ندا می‌‌دهد؛
خورشید در نیم‌‌شب تابان است.
 
همین معنای متناقض‌‌نما و درنیافتنی، در این شعر كیورایی رقیق‌‌ شده ‌‌است:

كشتزارِ غوكان.
زمانی آواز می‌‌دهد
     و آنگاه خاموش‌‌ می‌‌شود.
   
قاصدی تنها
به تالارِ خانه راهنمایی می‌‌شود. –
     سرما.
 
تالاری بزرگ و به زیبایی آراسته، اما پُر از سرمای دل انسان.
 
باقی‌‌مانده‌‌ی ماهِ سَحر. –
تنها یك ‌‌روی بادبان پذیره ‌‌می‌‌شود
     هجومِ ناگاهی باران را.
طبیعت مانند انسان غرابت‌‌ها و ناسازی‌‌های خاصّ خود را دارد. باران همیشه بر دادگر و بی‌‌دادگر یكسان نمی‌‌بارد.
شعرِ خوب دیگری‌‌درباره‌‌ی بادبان:

چه سرگرم‌‌اند
آن‌‌جا، در دریا، در باران،
بادبان‌‌های تمام ‌‌بركشیده
در گذرگاهِ باد.
   
سرما. –
سر برگرداندن به تماشای ماهِ نو
     بس دشوار است!
 
این شعر بیان سرمای تلخ زمستان، و در عین حال، بیان زیبایی «داس مَه نو» است. شاعر می‌‌خواهد و هم نمی‌‌خواهد كه سر برگرداند و ماه را تماشا كند.
 
افسوس!
چراغِ كرمكِ شبتاب
     در دست خاموش‌‌ می‌‌شود.
 
كیورایی این هایكوُ را در مرگ خواهر كوچكش چینه سرود. چینه خود هایكوُسرایی توانا بود. یك سال پس از آن كه به خانه‌‌ی بخت رفت درگذشت. شعر كیورایی بر اساس این شعر چینه نوشته شده‌‌ است:
 
چه ساده می‌‌درخشد
چه آسان خاموش ‌‌می‌‌شود، –
     درخششِ شبتاب.
   
كوكویی آواز داد،
برادران  سر برآوردند
     و در یكدیگر نگریستند.

این دو برادر سوگا سوُكِه‌‌ناری و سوگا توكی‌‌موُنه بودند. پدرشان سوُكه‌‌یاسوُ را یكی از خویشانشان به نام كوُدوُ سوُكه‌‌تسوُنه در ۱۱۷۷ كُشت، و خونخواهی این پدر دستمایه‌‌ی داستان‌‌ها و شعرهای بسیاری شده ‌‌است.
كیورایی این دو برادر را كه به چادر سوُكه‌‌تسوُنه نزدیك می‌‌شدند مجسم ‌‌می‌‌كند. كوكویی ناگهان فریاد برمی‌‌دارد، گویی مرگی را ندا می‌‌دهد، و دو برادر بطور غریزی برمی‌‌گردند و در تاریكی به ‌‌هم نگاه‌‌ می‌‌كنند.
 
كاكُلی و كوكو
چلیپایی می‌‌سازند
     با آوازِ یكدیگر.
 
كاكلی، كه گونه‌‌یی چكاوك ‌‌است، راست به‌‌ بالا پرواز می‌‌كند، و كوكو اُریب. اگر شاعر می‌‌گفت كه پرواز این دو متقاطع و صلیب‌‌وار بود چیزی نگفته ‌‌بود، امّا آواز خواندن این‌‌ها چلیپایی است، و این نكته‌‌ی دیگری است.
 
در تاریكی
بر دروازه خواهم ‌‌كوفت،
     آن‌‌جا كه گل‌‌های اوُ پایان ‌‌می‌‌یابد.
 
یك شب گرمِ تاریك تابستان است. شاعر دیرگاه به دیدار دوستش رفته ‌‌است. دروازه دیده ‌‌نمی‌‌شود، ولی در هر دو طرف آن گل‌‌های سفید اوُ شكفته ‌‌است. تنها راهنمای شاعر در تاریكی این گل‌‌هاست و چون از هر دوسو در كنار دروازه تمام‌‌ می‌‌شود پس جایی كه گل نیست دروازه باید آن‌‌جا باشد، و شاعر هم می‌‌خواهد به آن‌‌جا بكوبد.
 
فریاد كردم «آمدم! آمدم!»
امّا یكی همچنان می‌‌كوفت
     دروازه‌‌ی برف‌‌پوش را.
 
یك شب سرد برفی شاعر كنار منقل نشسته ‌‌است. در این هنگام یكی بر دروازه‌‌ی بیرونی می‌‌كوبد. او به‌‌شتاب از جا بلند می‌‌شود و بانگ برمی‌‌دارد «بله! بله!» امّا او به چه دلیل همچنان در می‌‌زد؟
نكته‌‌ی اصلی شعر در این ندانستن شاعر است كه آن كه بر در ایستاده چرا دست از كوفتنِ در نمی‌‌كشد. و این در زدن مرموز به طریقی با برفی كه بر بام دروازه توده ‌‌شده بستگی‌‌ دارد. اینْ‌‌همانی معنایی كه در لایه‌‌ی سنگین برف است و در كوبیدنِ ابهام‌‌آمیز و پیاپی و كور، رازی است.
 

جوْسوْ

 
شعرهایش اغلب «طعمِ‌‌ ذن» دارد، و گاهی هم بسیار زیاد:
 
غوك بر آب شناور است
بانیروی چسبیدنش
     به هیچ.
 
این نه هایكوُ است، و نه ذن، بلكه تنها آویختنی است به آن.
 
نفخه‌‌ی لرزاننده‌‌ی بهاری. –
من خود عریان می‌‌زیم
     راست بر كنارِ گور.
 
این هایكوُ درباره‌‌ی گور باشوْ سروده ‌‌شده. جوْسوْ خود سخت بیمار بود.

سیرسیركی می‌‌خوانَد
زیر میزِ آن كو
     عزیمت را آماده ‌‌است.

صدای حشره، مختصر احساس بی‌‌تابی مسافری را كه حس ‌‌می‌‌كند می‌‌خواهد میهمانسرا را ترك‌‌ گوید تشدید می‌‌كند.

دریا تاریك می‌‌شود.
آن‌‌جا كه بارانِ زمستانی
     از فرازش می‌‌گذرد.
   
دو تپه‌‌ی پُر گیاه
به سبزی منعكس‌‌ می‌‌كنند
     یكدیگر را.

سبزی یك تپه نه فقط سبزی تپه‌‌ی دیگر را، بلكه پُر برگی آن را نیز منعكس‌‌ می‌‌كند؛ میل به سبز زیستن نیز منعكس ‌‌می‌‌شود.
 
هر بامداد
در آسمانِ بالای بامِ من
     آیا همان چكاوك است؟
 
شاعر آرزو می‌‌كند كه پرنده‌‌یی كه هر روز در آغاز دمیدن روز آواز می‌‌خواند به او تعلق داشته ‌‌باشد، كاكلی خاص او باشد. در این ناتوانی اندیشه چیزی درد آور هست. امّا چیزی عمیقاً انسانی نیز هست كه جوْسوْ آن را بطور شاعرانه درك‌‌ می‌‌كند. به این دلیل است كه او این اندیشه‌‌ی به ظاهر ناچیز و سطحی را بازمی‌‌گوید.
 
بسی سردتر از برف،
ماهِ زمستان
     بر موی سپید.
 
در نظر سامورایی، برای كسی كه شعر و وظیفه در نظر او یكی ‌‌است، نامردی بدتر از مرگ تن است. از این احساس بطور جسمی سخن گفته می‌‌شود چرا كه همین‌‌گونه احساس ‌‌شده ‌‌است. نور سفید ماه زمستانی بر سر پیرمرد احساسِ گذشتِ ناگزیرِ زمان را كه موی سفید نشانه‌‌ی آن است تشدید می‌‌كند. مهتاب نیز سردتر بر موهای سفید پیری می‌‌درخشد، زیرا كه سرما و شقاوت یكدیگر را تشدید می‌‌كنند.
 
پشت دوتا كرده از باران
سنبله‌‌های جو
     او را راهی تنگ فراهم ‌‌می‌‌آورند.
 
بسیاری از هایكوُها چیزی را به ما می‌‌گویند كه ما خود آن را دیده‌‌ایم امّا ننگریسته‌‌ایم. آن‌‌ها به ما ساتوری، یا اشراق، نمی‌‌دهند؛ به ما می‌‌نمایند كه به اشراق رسیده‌‌ایم، بارها رسیده و آن را بازنشناخته‌‌ایم.
 
یكی تُندبارِ شامگاهی
مورچگان شتابان سرازیر می‌‌شوند
     از خیزران‌‌ها.
 
این‌‌جا تماس ذِن در احساس بیان نشده‌‌ی یگانگی حیات ما با حیات طبیعت است. این در بازگشتن شتاب‌‌آلودِ مورچگان از تنه‌‌ی خیزران‌‌ها احساس‌‌ می‌‌شود. مورچگانی كه تمام روز را از خیزران‌‌ها بالا می‌‌رفته‌‌اند.
 
یكی تُندبارِ زمستان. –
بسی از مردمان می‌‌دوند
     به آن سرِ پُل دراز سِتا.
 
رگبار ناگهانی، دویدن مردمان از روی پل سِتا با چترها و كاساهایشان در باران كه اریب می‌‌بارد. در این شعر، از طریق درازای پل، طبیعت تندبار را حس‌‌ می‌‌كنیم. منظره هیچ رنگی ندارد.
 
بوران می‌‌بارد
تنهایی،
     بی‌‌پایان، نامتناهی.
 
آسمانِ سُربی، شاخه‌‌های عریان بالای سر، برگ‌‌های خشكیده‌‌ی زیر پا، بی ‌‌هیچ صدا. آنگاه فرو می‌‌بارد، نه باران كه بشارت نمو است با موسیقی پُراصواتش و چشمگیری قطرات درخشان و گردَش؛ نه برف كه همه چیز را یگانه و زیبا می‌‌كند؛ بلكه بوران سرد و بارانی هم كه نه حیاتی در آن است و نه امیدی. نیاز به جانی خدا مانند است تا از آن شاد شود، و این را شاعر در این شعر به ما داده، و به ما توان آن را داده ‌‌است كه چنین‌‌كنیم. «بی‌‌پایان»، «نامتناهی» از اصطلاحات ذِن و اشاره است به اشراق ناگهانی و برق‌‌آسا.
 
برگ‌‌های فروریخته
آرمیده‌‌اند بر سنگ‌‌ها
     درتهِ آب.
 
برگ‌‌ها روی سنگ‌‌های ته آب آرمیده‌‌اند. زندگی هنوز در آن‌‌ها جریان دارد، گو این كه به شكلی دیگر، به شكلی متفاوت با آن‌‌چه در هوای بهاری داشتند. باد خزان آن‌‌ها را در آب ریخته‌‌ است، و آن‌‌ها آرام در ته آب آرمیده‌‌اند. ولی این‌‌جا هم دیری نخواهند ماند. دیر یا زود با آب خواهند رفت. چنینی چیزها از میان این برگ‌‌ها در این مكان خاص جاری است. طعم ذِن در این شعر آشكار است.
 

سام‌‌پوو

 
نام‌‌هاشان را نمی‌‌دانم،
لیكن هر هرزه‌‌گیاهی
     گلِ ظریفِ خود را دارد.
   
گام زنان
از درون كشتزار به رودكناران،
     شبی مهتابی.
   
دست بر آن نهادم
و آن را نچیده گذشتم:
     نرگسِ شارُون.

جای «نرگس شارون» با معناست. «نرگس شارون» در پایان شعر می‌‌آید، همان‌‌گونه كه زیبایی «نرگس شارون» دیری پس از كندن از شاخه‌‌یی كه فراموش شده ‌‌است در جان شاعر می‌‌ماند.
 
پرنده‌‌یی بی‌‌نام
سرد می‌‌نماید
     در تُندبارِ زمستانی.
 
بی‌‌نام بودن، عریان ‌‌بودن است. بی‌‌نامی و سردی بدین‌‌ گونه به ‌‌هم بسته‌‌اند.

جوجه‌گانت چشم‌‌ براه خواهند بود،
كاكُلی،
     در اوجِ آسمان.
 
از یك نظر این شعر احساس‌‌های پرند‌‌گان كوچك را كه در جو زار چشم براه پدر یا مادر خودند بیان ‌‌می‌‌كند. از نظر دیگر، از نظر شعری، نگرانی و خطر احساس ارتفاع را افزایش‌‌ می‌‌دهد. كاكلی بالا و بالاتر می‌‌رود، تا آن‌‌جا كه فقط صدایش شنیده ‌‌می‌‌شود، و ما در اندیشه‌‌ی جوجه‌‌گان، بُعد مسافت پرنده‌‌ی پدر را حس‌‌ می‌‌كنیم.
 
 

كیوروكوُ

 
قطره‌‌های باران
بر كاهگِلِ تازه. –
     نخستین بارشِ زمستان.
   
بر كرباسِ سفید
گسترده در آفتاب
     ابرهای مَوّاج.
   
كنارِ گُل‌‌های اوُ
اسبی سپید
     در دمدمه‌‌ی سپیده.
   
آبستن و
پابه‌‌ماه،
     امّا جوانه‌‌ی شالی نشا می‌‌كند.
   
این كلوچه‌‌ها نیز
كوچك‌‌تر شده ‌‌است
     بادِ خزان.
 
در این شعر شیوری هست. از این هایكوُ بیش از آن ‌‌چه به چشم، یا به دهن می‌‌آید می‌‌توان احساس ‌‌كرد، زیرا كاهش در اندازه‌‌ی توْداگو (كلوچه‌‌ها) بخشی از آن گرایش كلّی چیزهاست كه در كیفیت و كمیت كاهش ‌‌می‌‌یابند.
 
آفتاب‌‌دادنِ تابستانی:
بر سرِ چوبی
     جامه‌‌ی مرگ!
 
در ژاپنِ قدیم، مانند امروز، معمولاً كفن از پارچه‌‌ی سفید بود، وقتی كه آن را در آفتاب داغ پس از فصل باران آفتاب ‌‌می‌‌دادند، به آسانی از جامه‌‌های رنگارنگ باز شناخته ‌‌می‌‌شد. این شعر نمونه‌‌یی از یكسانی چیزها، كلیت و بی‌‌غرضی طبیعت است.
 
بادِ خزانی
پشتِ نیلوفرها را
     به تماشا می‌‌گذارد.
 
گل‌‌های نیلوفر بیش‌‌تر تابستانی‌‌اند تا خزانی، با رنگ‌‌های آبی، سرخ، ارغوانی، و كبود، امّا آنگاه كه باد خزان می‌‌وزد، پشت سفید گل‌‌ها با خزان و تنهایی و فقر آن هماهنگ است.
 
صداهایی
فراز ابرهای سپید:
     كاكُلی‌‌ها.
 
این شعر، رازگونگی – یا حتّا در معنایی دقیق‌‌تر – رازِ خاصی در خود دارد كه ایجاز شعر دست ‌‌یافتنِ به آن را دیواری برمی‌‌كشد. آن راز، راز پاك و ساده‌‌ی فضا و نادیدگی است.

نخستین چیزی
كه توفان بر خاك خواهد افكند:
     مترسك.
 
سستی و شكنندگی مترسك یكی از نشانه‌‌های انسانی اوست، و آنگاه كه باد خزان بر كشتزاران هجوم‌‌ بیاورد، مترسك، كمابیش، در دم فرو می‌‌افتد.
 
غازهای وحشی فرود می‌‌آیند
صداهاشان، یكی بر دیگری. –
     سرمای شب افزون ‌‌می‌‌شود.
 
هنوز فریادهای دسته‌‌یی از غازهای وحشی خاموش ‌‌نشده دسته‌‌یی دیگر نزدیك ‌‌می‌‌شوند، و فریادهاشان احساس سرما را افزایش ‌‌می‌‌دهد.
 
آتشی كُپه ‌‌شده.
شب، ژرف است،
     دروازه را می‌‌كوبند.
 
آتش خاكستر شده ‌‌است، شب زنده و ژرف است، ولی در خاموشی‌‌اش معنایی عمیق هست، معنایی نهان كه با دَر زدنی مرموز برانگیخته‌‌ می‌‌شود.
این شعر مرگ اوست:

می‌‌اندیشیدم
كه تنها بی‌‌هنران در می‌‌گذرند؛
امّا فرزانه را، چندان كه از مرگ گزیر نمانَد
كارِ مردن را چه بخردانه به ‌‌پایان ‌‌خواهد برد!
 

شیكوْ

 
به سرما خفتن دشوار است.
وگر نتوانی خفتن،
     سرما همچنان گزنده‌‌تر!
   
اسب گوش‌‌هایش را
واپس می‌‌بَرد. –
     شكوفه‌‌های سردِ گلابی.
 
برای درخت بهار است نه برای اسب. شكوفه‌‌های گلابی، به خلاف شكوفه‌‌های گیلاس و آلو، درخشندگی و شادی ندارند، بلكه بیش‌‌تر گونه‌‌یی تنهایی و اندوه با خود دارند. اسب در راه بازگشت به خانه در این شب سرد بهاری گوش‌‌هایش را واپس‌‌ می‌‌برد، و گوش‌‌هایش لحظه‌‌یی با شكوفه‌‌ها هماهنگ است.
 
كشتزارها همه پژمرده‌‌اند،
هیچ چیز قد نمی‌‌كشد
     مگر گردنِ دُرناها.
   
زن، كاسای بوریایی خود را بر سر می‌‌گذارد
و در آیینه خیره ‌‌می‌‌شود:
     چیدنِ برگِ چای.
 
وقت چیدن برگ‌‌های چای است. دختر جوان زیبایی در برابر آینه ایستاده ‌‌است. كاسای خود را به سر می‌‌گذارد و در آیینه می‌‌نگرد. در این شعر میل به انجام ‌‌دادن پیش ‌‌پا افتاده‌‌ترین كار به زیباترین شكل احساس ‌‌می‌‌شود.
 
كلاغانِ جنگل
خیره فرومی‌‌نگرند
     در شالیزار.
 
شالی‌‌كاران تا زانو در گِل فرورفته‌‌اند، و در آب گل‌‌آلود گرمِ كارند. زاغان بر درختان جنگل كنار شالیزار نشسته به شالی‌‌كاران چشم ‌‌دوخته‌‌اند. گویا دیگر در این شعر چیزی نیست؛ امّا اگر در آن دقیق‌‌تر شویم، كشش‌‌های آشكار و آرام طبیعت را حس ‌‌می‌‌كنیم.
در ندانستگی شالی‌‌كاران درباره‌‌ی پرندگان، و در نگاه نیم‌‌آگاه زاغان به شالی‌‌كاران، حیات را می‌‌بینیم كه چون همیشه به رمز و راز در سرنوشت‌‌های ناشناخته در كار است و آنگاه تواناتر است كه احساس نشود و آن‌‌جا مرموزتر از همیشه است كه به هیچ تفسیری نیاز نباشد.
 
همچنان‌‌كه در گذرم
كاسای من و كاساهای شالی‌‌كاران
     در هم می‌‌آمیزد.
 
كاسا، كلاه چترمانند، هستی‌‌یی خاص خود و جداگانه دارد؛ كاری با هیچ انسان ندارد. می‌‌توان آن را به سر هر كسی یا چیزی مثلاً مترسك گذاشت، یا شاید بر آب بِركه‌‌یی شناور باشد، یا بر كُنده‌‌یی یا توده‌‌ی خار و خاشاك افتاده ‌‌باشد، امّا این نیز چون هر چیز دیگر، كاملاً بی‌‌قصد است و فقط برای خود هستی دارد. میان كاساهای شالی‌‌كاران – كه به چیزی جز كارشان آگاهی ندارند – و كاسای رهگذری كه همیشه از كنارشان می‌‌گذرد رابطه‌‌یی عمیق و توضیح‌‌ ناپذیر هست. جان شاعر است كه میان كاسای خود و كاسای دیگران بستگی عمیقی ایجاد می‌‌كند.
 
به صدایی كه ورزا را هی می‌‌زَند
پاشلگان پرواز می‌‌گیرند
     شامگاهان.

خورشید پشت كوه‌‌های مغرب فرو رفته ‌‌است. در كشتزاران همه چیزی خاموش است. زارعی به خانه بازمی‌‌گردد و ناگهان گاوی را كه می‌‌برد هِی می‌‌زند. از صدای او چند پرنده‌‌ی پاشله كه در درختستان مجاور بودند پرواز می‌‌گیرند. این اتفاق نامنتظر در آرامش شامگاه خزانی صدایی در سكوت ایجاد می‌‌كند، و حركتی در آرامش، ما در همان دم رابطه‌‌یی را كه، به‌‌ظاهر اتفاقی است، میان همه چیز حس‌‌می‌‌كنیم. وَرزا لحظه‌‌یی می‌‌خواهد بیایستد، و پاشَله‌‌ها با صدای ناگهانی بال‌‌هایشان پرواز می‌‌گیرند. یك شاعر ژاپنی دویست سال پیش به این توجّه ‌‌می‌‌كند، و یك خواننده‌‌ی امروز معنای عمیق آن را حس ‌‌می‌‌كند.
 

یاها

 
صدای مردم
به نیم‌‌شبان می‌‌گذرد. –
     سرما!
 
میان صدا و سرما رابطه‌‌یی هست. صداهای مردم سرد است و شب به سرمای آن‌‌ها می‌‌افزاید.
 
پرچینِ نو
با بندهای گره ‌‌خورده‌‌اش
     در نخستین بارانِ زمستانی.
 
وقتی پرچین خیزرانی می‌‌سازند، آن را با بندهای سیاهی كه بطور هنرمندانه‌‌یی گره‌‌ خورده محكم ‌‌می‌‌كنند، و قطرات شفاف باران با این بندهای سیاه تقابل دلپذیری دارد.
 
پس از آن كه باغ
پاك و رُفته ‌‌شد
     كاملیایی چند فروافتاد.
   
همسایگان
از كوفتنِ هاون دست‌‌ كشیده‌‌اند. –
     بارانِ سردِ شبانگاهی.
 
بستگی میان دو چیز همیشه شگفت‌‌آور است، حتّا اگر این دو چیز علت و معلول باشند. در این‌‌جا صدای كوبیدن هاون قطع ‌‌می‌‌شود و این خود سبب‌‌ می‌‌شود كه شاعر به معنای باران كه در تمام وقت می‌‌بارید پی‌‌ببرد.
 
یكی چترِ تنها
می‌‌گذرد.
     شامگاهی برفی.

یكی چتر تنها در تاریكی شامگاه برفی می‌‌گذرد، و دیگر چیزی دیده نمی‌‌شود. همچنان‌‌كه به آن چشم‌‌ می‌‌دوزیم، یكی چتر تنها در تاریكی شامگاه برفی می‌‌گذرد، و جان همراه با چتر حركت‌‌ می‌‌كند و هیچ اندیشه یا عاطفه‌‌یی ندارد. ما معنای چتر و نگهدارنده آن را می‌‌دانیم، و نیز معنای «آن» را كه همه چیز را همچنان ‌‌كه می‌‌گذرند نگاه‌‌ می‌‌دارد.
ولی این چیزی است كه ما به كسی می‌‌گوییم كه می‌‌پرسد به چه چشم دوخته‌‌ای. این نه قلمرو تجربه‌‌ی خودمان است، و نه حركت چیزهایی است كه ما در آن‌‌ها سهمی‌‌ داریم. همین تجربه در این شعر دیده ‌‌می‌‌شود، كه به خزان بستگی دارد:
 
بی‌‌اعتنا به باد
برگ پولونیا
     فرو می‌‌افتد. (بون‌‌چوْ)
 

ئتسوُجین

 
چراغِ خواب
دود می‌‌كند. –
     یك شبِ سردِ برفی.

آنْ‌‌دِن یك جور چراغ خواب است كه از چوب و كاغذ می‌‌سازند.
 این شعر را این جور هم می‌‌شود ترجمه‌‌ كرد:
 
چراغِ خواب را دوده پوشانده،
برف می‌‌بارد سرد
     در تاریكی.
 
چراغ دودمی‌‌كند و دیری نمی‌‌گذرد كه همه چیز را دود بگیرد. شب سردی است، تاریك است و برف سفید با صدای بی‌‌صدایش فرو می‌‌بارد، اندوه و افسردگی حاصل از برف در كلبه‌‌ی گاله‌‌پوش كه جای جای از بامش آب می‌‌چكد، همه در دوده‌‌یی خلاصه ‌‌می‌‌شود كه كاغذ و چوب چراغ را پوشانده، این ‌‌برای دل همان اندازه سرد است كه برف بیرون.

گُل‌‌های چای
بر لبه‌‌ی درهم شكننده‌‌ی
     پرتگاه.
 
خطر هر معنایی را، خواه اخلاقی، خواه هنری و خواه شاعرانه كه باشد، می‌‌افزاید یا تشدید می‌‌كند. مراد از گل چای رُزهای زردرنگ است.
 
یك شامگاه خزانی
باز خواهد آمد و خواهد پرسید:
     «چراغ را برافروزم؟»
 
این شعر گذری به تنهایی است از راه تنهایی شامگاه، تنهایی خزان. در قلمروی بی‌‌نام، انسان و غیر انسان، عشق و قانون به‌‌هم می‌‌رسند و یگانه می‌‌شوند. شاعر نشسته ‌‌است و به روزی كه ناپدید می‌‌شود نگاه‌‌ می‌‌كند. شامگاه خزانی تاریك ‌‌می‌‌شود، و همسر شاعر می‌‌آید و می‌‌پرسد چراغ را روشن‌‌كند یا نه. با خود چراغ نمی‌‌آورد بلكه فقط می‌‌پرسد. مهر آرام هر روزی و ظرافت همسرش، ناگزیری ناپدید شدن روز در شعله‌‌یی كه هنوز آن‌‌جا نیست، امّا باید آورده ‌‌شود، دیده ‌‌می‌‌شوند. شامگاهی گرم و تنهاست، و شاعر در سوزی كه جانش را روشن ‌‌می‌‌كند، ناگزیری طبیعت و عشق و مهر انسان را به مثابه‌‌ی یك چیز حس ‌‌می‌‌كند.
آن تنهایی كه ما همه حس ‌‌می‌‌كنیم چیزی كاملاً متفاوت از این تنهایی نیست كه این‌‌جا تصویر شده. این شاید پیش‌‌درآمد آن باشد؛ شاید علت باشد؛ شاید آن دیگری باشد، آنگاه كه حیات  شاعرانه آن را سرشار كند:
 
در سراسرِ این راه
كسی نمی‌‌گذرد،
     این شامگاه خزانی. (باشوْ)
 
این شعر ئتسوُجین را مقایسه‌‌ كنید با گفتگوی دو استاد ذن: تاكوُسان  در ایوان خانه نشسته و به ذاذِن  پرداخته ‌‌بود. ریوتان از او پرسید كه چرا به خانه نرفته ‌‌است. تاكوُسان گفت «چون كه تاریك است.» پس، ریوتان شمعی برافروخت و آن را به سویش گرفت. همین كه تاكوُسان خواست شمع را بگیرد، ریوتان آن را خاموش‌‌ كرد. تاكوُسان سر فرود آورد.
 
تنها یاس‌‌های خوشه‌‌یی
سر به زیر افكنده‌‌اند
     به هنگامِ وداع.
 
یاس خوشه‌‌یی برای فوُجی یا هوُجی ژاپنی (به انگلیسی ویستاریا و به فرانسه گلیسین) به كار برده شده ‌‌است. یاس خوشه‌‌یی گل‌‌های ارغوانی دارد، به رنگ‌‌های سفید و آبی كمرنگ هم هست.
روشن نیست كه این وداع چه هنگام از روز صورت‌‌ گرفته، بامداد یا شامگاه، ولی این‌‌جا گل‌‌های فروآویخته و مردمی كه به وداع ‌‌آمده‌‌اند با هم مقایسه ‌‌می‌‌شوند. زیبایی یاس هر دو عرضه‌‌ شده ‌‌است.
 
در معبدِ كوهستانی
صدای كوبیدنِ شالی،
     یك شبِ مهتابی.

صدای دَنگ و گِردی ماه؛ درختان بلند و معبد زیر آن، كه چون قارچی از زمین درآمده؛ شبِ آرامِ خزانی، گرمایی كه رو به خنكی دارد، – این‌‌ها همه معنای خاصی دارند، متفاوت، و با این ‌‌همه، همان‌اند.
 

هوكوُشی

 
ستارگان، در دریاچه
هم‌‌چنان به تپاتاپ فرو می‌‌ریزند. –
     بارانِ سردِ زمستانی.
   
دكل‌‌ها در یك خط،
جزیره
     نهان در مِه.
   
آمدنِ خزان
تنها با بادِ خزانی
     نیست.

یا به صورتی دیگر:

تنها در باد نیست كه خزان می‌‌آید.
   
بانگِ سوزانِ ناقوسِ ترَك ‌‌برداشته‌‌ی معبد.
     هلالِ ماهِ تابستانی.
 
در این شعر از هم‌‌بستگی شكاف ناقوس و گرما سخن ‌‌می‌‌رود. هایكوُ، در حقیقت، شعر حواس است و این‌‌جا احساس گرما است و ناخوشایندی صدای ناقوس ترك ‌‌برداشته. امّا رابطه‌‌ی این با ماه چگونه است؟ پاسخ این است، ماه نه گرم است و نه ترك برداشته ‌‌است، یا آن كه در بانگِ ناقوسِ ترك ‌‌خورده نه تنها گرما بلكه سختی و معنای فلزی آن هم هست، و ماه هم این را دارد. بدین‌‌سان، ترك ‌‌خوردگی یگانه ‌‌می‌‌كند گرمای شب را و درخشندگی سفت و سرد ماه را.

صدای طبل انعكاس‌‌ می‌‌یابد
در معبدِ آن‌‌سو، میانِ كشتزاران.
     ابرهای سپید در آسمان انبوه ‌‌می‌‌شوند.
 
در این بعد از ظهر گرم تابستانی مراسمی در معبد دور دست، در درختستانی كه در میان شالیزاران است، برپا می‌‌شود. صدای طبل بر كشتزاران غلبه ‌‌می‌‌كند و این با ابرهایی كه به نرمی آماس‌‌ می‌‌كنند و در افق بالا می‌‌آیند هماهنگی كامل دارد. آن‌‌چه در صدا هست در شكل هم هست.

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو