برگِ موز در رهگذارِ باد.
از لاوك، باران را
میشنوم، شب.
با عطرِ آلو
به ناگاه برمیدمد آفتاب.
كوره راهِ كوهستانی.
این«بهناگاه» اشاره است به حالت جان شاعر، نه به ناگاه برآمدن خورشید. دو حس بویایی و شنوایی در یك زمان تحریك شدهاند، و باشوْ گفتی آفتاب را بویید و بوی شكوفههای آلو را دید.
كیست این
كه بوریاییش در بَر است
در این بهارِ شكوفان؟
مردم با جامههای نو به تماشای شكوفههای گیلاس میروند، اما اینجا كسی خفته است كه بوریایی بر خود كشیده است، شاید گدایی، دیوانهیی، یا سامورایی بیمخدوم باشد. بهار او باید متفاوت از مردم دیگر باشد.
در سراسرِ سنگها
تُندبادِ خزانی میوزد
بركوهِ اَساما
شعری است كه در آن حماسه موج میزند.
اینك خزان.
چرا پیر میشوم ـــ
در ابرها: پرنده.
شامگاه است. باشوْ در سفر است، كه آخرین سفر او است؛ دو هفتهی بعد میمیرد. مرغ آشیان دارد و روباه حفره، امّا فرزند آدمی را بالینگاهی نیست.
نیلوفرها
میبندند
دروازه را به چپر
برمیخیزند
داوودیها.
باقیماندهی آب.
زنبقها.
گپزدن نیز
از [خوشیهای] سفر است.
ماهیگیرانِ سوُما
پیكانهاشان.
میخوانَد كوكو.
ماهیان كیسوُگو را در ساحل پهن كردهاند تا بخشكند، و كلاغان آنها را میربایند. ماهیگیران روستایی كه از این وضع دلخورند با تیر و كمان به جان كلاغها افتادهاند. باشوْ میگوید این ستم شاید به این حقیقت بستگی داشته باشد كه در زمانهای قدیم در این محل، یعنی در سوُما جنگهای بسیاری رخ داده است. باشوْ در این هایكوُ این احساس را بیان میكند كه هوتوـ توگیسوُ در این ساحل همدردی با كلاغان را فریاد میكند، یا بیم جان خود را.
در زادروزِ بودا
زاده میشود
آهوبرهیی!
در روز میلاد بودا، یك تندیس كوچك بودا را همواره با چای سبزِ شیرین میشویند. از اینجاست اصطلاح روزِ بوداشویی.
در یوشینو
گیلاسبنان را نشانت خواهم داد ـــ
هینوكیكاسا.
كاسا، كلاه چتر مانندی است كه آن را از چوب سرو یا خیزران میسازند. این شعر با سادگی بازیگونهاش بسیار جالب است. باشوْ، با توكوكوُ به یوشینو میرفتند. به جز شعر بالا، آن دو بر كاسایشان نوشتند: «دو همسفر، در جهان بیكاشانه.» این سخن بسیار غمانگیز را باید در كنار شعر بالا نهاد و خواند.
هنوز
خواهانِ رؤیتِ رخسارهی خدایم
در شكوفههای نوخاسته.
این شعر در دامنهی كوه كاتسوُراگی نوشته شده. میگویند كه ئنّو ئوتسوُنوِ غیبگو ــ متولد ۶۳۴ میلادی ــ هنگامی كه میخواست پلی میان كاتسوُراگی و یوشینو بسازد از یكی از خدایان، به نام هیتوكوتو-نوُشی خواست كه او را یاری كند. باز میگویند كه چهرهی این خدا چنان زشت بود كه تنها شبها به كار میپرداخت. باشوْ این مكان را چندان زیبا مییابد كه باورش نمیشود رخسارهی آن خدا زشت بوده باشد، و میخواهد آن را ببیند. این ستایشی است نامستقیم، و بسیار مؤثر از زیبایی آن مكان و آن شخص.
با برگهای نورُسته
اشك از چشمانِ شما
میزدایم.
اینهایكوُ در معبد شوْدایجی در نارا سروده شده است. این معبد را گانجین، پیر بودایی چینی، كه در ۷۵۴ میلادی به ژاپن آمده بود ساخته است. باشوْ میگوید كه او «در دریا با بیش از هفتاد خطر» روبرو شد، و هوای نمكآلود دریا به چشمانش آسیب رساند، و سرانجام نابینا شد. باشوْ هنگامی این هایكوُ را سرود كه در برابر مجسمهی او در آن معبد زانو زده بود.
موی سپید را كندن.
زیرِ بالش
جیرجیركی.
شاعر در بستر دراز كشیده است و كسی تارهای سفید موی سرش را میكَنَد. زیر كف اتاق درست، زیر بالش او، جیرجیركی میخواند. در صدای جیرجیرك، در تسلیم اندوهگنانهی آن چیزی هست كه با احساس پیری باشوْ و گذشتِ ناگزیر زمان هماهنگ است.
صافكنان چین و چروك را
به تماشای برف رفتم.
كامیكو.
جوهر شعری این شعر اندك، امّا واقعی است. شاعر كامیكو یش را میپوشد، میبیند پر از چین و چروك است. میخواهد به تماشای چشمانداز برفی شاعرانهیی برود. از این رو سعی میكند این جامهی كمبها را به زیباترین شكل آن درآورد، پس چینهای آن را صاف میكند. شاعر آرزو میكند هنگامی كه برف به زیباترین حالت آن جلوه میكند او نیز هم در بهترین وضع و هیأت خود باشد.
شامگاه.
هوشیزاكی را نگاه كن.
میخوانند مرغانِ باران.
مرغان باران در جهت دماغهی هوشیزاكی در تاریكی هیاهو میكنند. سال ۱۶۸۷ است و شاعر سر راه زادگاه خود در ناروُمی اقامت میكند و این شعر را میگوید. در این شعر غم مسافری حس میشود كه میداند سفرش را سرانجامی نیست. شكل پرسشی این شعر عمیقاً با معناست. شعر را هرگز در پاسخها نمیتوان یافت، مگر در پرسشها ــ یا، درستتر گفته باشیم، شعر در فلاصلهی میان پرسش و پاسخ، میان شناخته و ناشناخته قرار دارد.
مسافرم
نامند.
نخستین تندبارِ زمستانی.
این نخسیتن هایكوُیی بود كه باشوْ در راه سفر به سوی زادگاهش ئیگا سرود. این سفر در ۱۶۸۹ از ئدو آغاز شد. باشوْ در ئویی نو كوبوُمی مینویسد:
«در ماهی كه خدایان غایبند (اكتبر) به راه افتادم. آسمان بیثبات بود، و من چون برگی بودم در باد، بی آنكه بداند به كجا میرود.»
باشوْ به راه میافتد، بارانكی خُرد میبارد، دیری نمیگذرد كه تا زانو خیس میشود، تنهاست و نمیداند شب را كجا به سر خواهد آورد.
یك روزِ زمستانی:
یخزده برگُردهی اسب
سایهیی.
باشوْ این شعر را هنگامی گفت كه از آماتسوُ ناواته میگذشت، و اینجا «كورهراهی بود در میان شالیزاران كه تندباد سردی از جانب دریا بر آن میوزید». باشوْ حس میكند سایهیی است یخزده. سایه در اینجا موجودی جداگانه به شمار میآید، و شاعر در همدردی با چیزی بیاحساس گم میشود. میتوان این ذهنیت عالیتر را كه در آن شاعر و شیء، تنها در اندیشه ولی نه در تجربه، از هم جدا شدهاند با آن عینیت ناب كه در اغلب شعرهای بوُسون هست مقایسهكرد:
خورشید میدرخشد
بر سنگهای
خلنگزارِ پژمرده. (بوُسون)
شالیزار سرد. ـــ
بر گُردهی اسب پشت دوتا میكند
سایهام.
هنوز زندهام
در پایانِ سفر!
یك شامگاه آخرِ پاییز.
باشوْ در دومین سفر از هشت سفرش، در پاییز ۱۶۸۴ به زادگاهش ئیگا رسید. ۴۱ ساله بود. كمابیش در همین زمان دریافت كه «خانهی هستی ما» نه «ابدیت» كه طبیعت است، و بر آن شد كه از خود زندگی دست بشوید تا در آنجا زندگی كند. او در این شعر از این كه خود را هنوز زنده مییابد در شگفت است، چه در این سفر هشتماههی طاقتفرسا رمقی از او نمانده بود.
لانهی متروكِ كلاغِ مهاجر
درختِ آلویی
شدهاست!
باشوْ احتمالاً این هایكوُ را در ۱۶۸۵ در راه ئیگا نوشته است. هنگامی كه از ئیگا در آمد سامورایی جوانی بود؛ اكنون جامهی سیاه رهروانه به تن دارد. اینجا خانهی او بود، امّا اكنون خانهی درخت آلوی باغ شده است. باشوْ طبیعت را میبیند.
خوابآلوده بر گُردهی اسب:
رؤیاهای بیرنگِ ماهِ بس دور
و دود برای چای صبحگاهی.
باشوْ سحرگاه مهمانسرا را ترك میگوید. خوب نخوابیده، و همچنان خوابآلوده پشت اسب مینشیند. در آسمان باختر ماه افول میكند و كمرنگتر میشود، و از اینجا و آنجا دود آتشهایی كه برای دم كردن چای افروخته بودند به هوا برخاسته است. اسب، خود باشوْ، رؤیاهای شب پیش، رنگباختگی ماه در دوردست، و دود ناخواسته همه با آرامش صبحگاهی و خوابآلودگی هماهنگاند.
در تُندبارهای اردیبهشت
آیا گلِ خطمی باز میگردد
بهجادهی خورشید؟
هوا بارانی است، و گل خطمی شاید در جهت خورشید دیده نمیشود؛ زندگی مرموز و وفاداری چیزها و بند میان آنها را حس میكنیم.
اوُگوُییسوُ!
در بیشهی خیزران
پیریاش را آواز میخوانَد.
آغاز تابستان است و جوانههای خیزران در باغ پیدا شدهاند. صدای اوُگوُییسوُ جوانی را پشت سر گذاشته است، و همان گونه كه قدرت و لطف صدای پرنده كاهش مییابد، جوانهها با تمامی نیروی زیست و نیروی رشدشان از خاك بیرون میآیند.
چكهچكه، از حفرههای بام،
بارانِ بهاری
برلانهی زنبوران میچكد.
زیرِ هلالِ پریدهرنگِ ماه
زمین سفید میزند
از گلهای گندمِ سیاه.
گندمِ سیاه گلی تابستانه از تیرهی ریواسها است.
آوازخوانان، آوازخوانان
تمامتِ روز را ـــ
با اینهمه، روز، كاكُلی را چنان كه باید طولانی نبود.
طبیعت گویی چیزی سیریناپذیر در خود دارد. یك نمونهی كوچك و سادهی این آرزوی سیریناپذیر طبیعت همین كاكلی است. از بام تا شام بی هیچ دلیلی میخواند، و درازترین روز نیز راضیاش نخواهد كرد.
اگرش به دست گیرم
در اشكِ سوزانم خواهد گداخت،
همچون یخچهی شبنمِ پاییزی.
باشوْ در ۱۶۸۴ به خانه باز آمد و موی سپید مادرِ مردهاش را دید. و این شعر اشاره است به آن موی سپید.
نخستین روزِ سال:
به یاد میآورم
غروبِ تنهای خزانی را.
شامگاهی در بهار
در تالارِ سوگ
نوحهگری اسرارآمیز.
این شعر در معبد هاسِهدِرا سروده شد. شبی باشوْ به این معبد میرود، و چون نگاهی به گوشه و كنار تالار بزرگ میافكند مردی یا زنی را میبیند كه در برابر تندیس كاننون نیایش را زانو زده است. در گوشه و كنار تالار چند شمع میسوزد، همهی تالار پُر از سایه است. بیرون از معبد، شكوفههای گیلاس در تاریكی فرو میریزند؛ اینجا، درون تالار، درون تاریكی تالار، هیأت خاموش و بیحركت لابه میكند.
آری بهار آمده است:
تپهیی بینام، در این پگاه
به مِه فرو پوشیده.
شاید در این هایكوُ، «بینام» مهمترین كلمهی شعر باشد. این تپه، چون تپههای دیگر است، چندان پیش پا افتاده است كه در مواقع دیگر كسی چندان اعتنایی به آن نمیكند، ولی هنگامی كه ابرهای مِه برفراز آن دیده شود، تپه، زیبایی مشهورترین قلل را به خود میگیرد. كوشوُن، هایكو سرایی كه سه سال پس از مرگ باشوْ درگذشت، هایكوُیی دارد مشابه این هایكوُ. معلوم نیست كدام یك هایكوُی خود را زودتر گفته است:
در مكانهای بینام،
شاد و دوست داشتنی
شكوفههای گیلاسِ كوهی.
بارانِ بهار. ـــ
بیدهای افشانِ رود میوزند
بر بارانیهای حصیری.
باد و باران بر بارانیهای حصیری روستاییان و شاخههای افشان بید میوزد؛ این را هر كسی میتواند حس كند. امّا باشوْ چیز دیگری را میبیند و باز میگوید، در این شعر رابطهی باد با بید، بید با باد، و رابطهی باد با بارانی حصیری، بارانی حصیری با باد مطرح است. رابطهی میان این جفتهای رابطه در جان مختصر میشود، یعنی، در تجربه، و نیز در بیان آن.
از كدامین درختِ شكوفان؟
نمیدانم.
با اینهمه، آه، چه بوی خوشی!
عقل، شناسنده نیست، و بهاعتبار طبعاش هرگز نمیتواند «چیز»ی را بشناسد. كّلِ جان آن را میشناسد، در یك لحظهی جاوید زمان و در یك نقطهی نامحدود مكان. تنها راه بیان معنای یك چیز، «آه!» است. این شعر در معبد بزرگ ئیسه گفته شد. بویی كه مشام شاعر را پُر كرده، كه به آن نامی نمیتوان داد، شاید از یك گل شكفتهی واقعی باشد، ولی بویی كه باشوْ از آن سخن میگوید به جان وابسته است نه به تن. شك نیست كه باشوْ در سرودن این هایكوُ، واكای سایگیوْ را در یاد داشته است:
چه میتواندبود؟
نمیدانم
امّا از هیبت و حقشناسی
اشكهای من فرو میریزد.
این واكا در همین مكان و در همان حال و هوا سروده شده است.
یكی بیدِ افشانِ سبز
در لای و گِل فرو میچكد
در واپسنشستنِ آب.
به هنگام مدّ شاخههای بید مجنون را آب فرا میگیرد، اكنون كه مَد فرونشسته از شاخهها قطرات آب در گل و لای میچكد. حیات چیزی است سبز و نمناك كه به تاریكی و نور، كثافت و زیبایی نیاز دارد.
در دلِ دشت
كاكُلی میخوانَد
ناچسبیده به چیزی.
تجربههای شعری یا شاعرانهی باشوْ چندان عمیق بود كه او هیچ تردیدی در درستی آنها نداشت. استدلال هنری چنین است كه «حس میكنم كه این طور است، پس این طور است.» این استدلال، با همهی خطرناكیاش، تنها استدلالی است كه شاعران و هنرمندان به كار میبرند. این تجربهها را تنها آنكس میتواند تصدیق یا تكذیبكند كه خود دارای چنین تجربههایی باشد. از این رو، همهی مردمان شعر اندیش یا شاعر مسلك میدانند كه چكاوك یا كاكلی به چیزی نمیچسبد و بدان دل نمیبندد و از همه چیز آزاد است، و این احساس را در آوازش بیان میكند.
از میانِ آواز كاكُلی
به گوش میآید
ضربِ بانگِ تیرنگها.
این اركستر طبیعی یادآور سنفونی پاستورال بتهوون است، امّا این چیزی عمیقتر در خود دارد. كاكُلی و قرقاولها به هم بستهاند.
آوازِ تیرنگ. ـــ
والدانِ از دست رفتهام را
چه مشتاق بودم!
مسیح گفت آن كه پدر و مادر خود را كه میبیندشان دوست نمیدارد، چگونه میتواند خدا را كه نمیبیند دوست بدارد؟ باشوْ بهحق میگوید:
مردی كه میگوید:
«فرزندانِ من بارند.» ـــ
او گل را در نمییابد.
با جوجه گنجشكان
همصدایی میكنند
موشان در لانه.
آیا در این صورتهای متفاوت حیات، دردهای مشترك و طنز حقیقی چیزهای ناكامل را نمیبینیم؟
بِركهی كهن، آه!
جهیدنِ غوكی. ـــ
صدای آب.
بِركهیی كهن است در باغی كهن. درختان پیرند، تنههای درختان سبز و بر آنها و بر سنگها خزه نشسته است. این سكوت، آنسوی هیاهوی انسانهاست. غوكی به بِركه میجهد. تمامی باغ، تمامی هستی در یك «تاپ!» ــ در صدای آب ــ جای میگیرد، و این صدایی است كه آن سوی صدا و سكوت است، و با اینهمه، آواز آبِ بِركه است.
تو یكی پروانهیی،
و من
قلبِ خواب بینندهی سوْشی.
در زبان ژاپنی جوانگ زِه، فیلسوف چینی، را سوْشی میخوانند. این شعر اشارهیی است به خواب جوانگ زِه.
برگهای بیدِ افشان فرو میریزد.
ارباب و مرا
گوش به بانگِ ناقوس است.
تسلیمِ بید كُن
بیزاری را به تمامی
خواهشِ جانت را به تمامی.
برخی این شعر را از ریوْتو ــ شاگرد باشوْ ــ دانستهاند. شاخههای بید برای من خم میشوند. نرمی خود را به من میبخشند. من قلبم را به بید میدهم، زندگیام را به او میسپارم. بید و من یگانهایم. دادنی و گرفتنی در كار نیست. زندگی پیدا میشود، جایی به شكل بید، جایی به شكل انسان.
این هایكوُ را به این صورت هم میتوان خواند:
دلِ گوناگون را
بسپاریم به بید.
چشماندازِ بهار، كموبیش آماده است:
ماه و
شكوفههای آلو.
باشوْ گویی در قلبش یك چنین چشمانداز بهاری برای ما فراهم آورده. ماه و شكوفهها را بزرگترین شادی روزهای سپنجی كرده: برای آنها زیستن، به یاد آوردن آنها، مشتاقانه چشم براه بازگشت سالِ دیگر آنها بودن.
كنارِ پرستشگاهِ كهن
شكوفههای هلو. ـــ
مردی شالی میكوبد.
مردی از معبد نشینان شالی میكوبد. بالای دَنگ شالیكوبی شكوفههای سفید هلو آویخته است. كهنسالی معبد، جوانی گلها، صدای دنگ با موسیقی روستایی آن هماهنگی بیان نشدنی رنگ و صدا و احساس را یكجا دارد.
ناقوس از صدا میافتد،
بوی گلها به شامگاه
همچنان مینوازد ناقوس را.
ناقوس معبد از صدا افتاده است، ولی ارتعاشات آن در بوی گلها ادامه دارد. این تعویض حواس یكی از نشانههای هر بودا است.
درختِ كاجِ كاراساكی
تیرهتر، مبهمتر
از شكوفههای گیلاس.
گلها زیر ماه مه آلوده نه از این كاج كهنسال در مهتاب پریدهرنگ زیباترند و نه باهم هماهنگتر.
كاراساكی در ساحل جنوب غربی دریاچهی بیوا قرار دارد، و این شعر در فاصلهی دوری از این درخت كاج سروده شده است.
شبِ بهاری
به پایان آمده است
با سپیده بر شكوفههای گیلاس.
احساس شاعرانه در این شعر چندان ظریف است كه هرگونه توضیحی را دشوار میكند. باشوْ شب را با دوستان و شاگردانش زیر شكوفههای گیلاس به سر آورده است با می نوشی و گل بویی و سرودن شعر. سپیده دمیده است، و شكوفههای گیلاس شامگاهی، اكنون شكوفههای گیلاس بامدادیاند، همانند با اینهمه متفاوتند، متفاوت از شكوفههای شب پیش، با اینهمه همان شكوفههای گیلاساند.
برگهای گُلِ زرد آیا
فرو میریزد
به آوازِ هجومِ آب؟
گلها میریزد و بر سواحل تُنداب نیشیگوُ پراكنده میشود. شكل پرسشی شعر بیان احساسی است كه در جان شاعر میگذرد و در آن رابطهی عمیقی میان گلبرگهای كوچك و زرد و نیروی آبهای گردنده هست.
زنی قطعه قطعه میكند
كنارِ آزالههای نهاده به گلدان
ماهی دودی را.
این یكی از نمونههای بسیار درخشان آفرینش و كشف هماهنگی چیزهای به ظاهر بیربط و ناهماهنگ است. گلدانی كمبها و ساده است، كسی، شاید خود این زن، چند شاخه از آزالههای شكوفا را در آن چیده است. زن در كنار گلها چمباتمه زده ماهی خشك را قطعه قطعه میكند. چه چیزی كارهای خانه را با احساس زیبایی همراه میكند؟ بستگی میان زیبایی گلهای ارغوانی، و رشتههای ماهی دودی چیست؟
راهِ درازِ كوهستانی را درنَوَشتم. ـــ
در این بنفشهها
چیزی رقتانگیز هست.
خُنكا
نقاشی شده در تصویری:
خیزرانهای ساگا.
این شعر عنوانی دارد: در خانهی یامِی. یامِی، شاگرد باشوْ، در ساگا میزیست كه به خیزرانهایش شهره است. شاعران ژاپنی خنكی را نه در لمس بلكه در صدا و شكل هم احساس میكنند.
دامِ هشتپا:
رؤیاهای زودگذر.
در ماهتابِ تابستانی.
هشت پا در تهكوزهیی كه در آن به دام افتاده آرام خوابیده است. باشوْ این شعر را در زورقی در خلیج آگاشی گفته است. هایكوُیی است سرشار از نور و رنگ، اگرچه كلمات آن را بیان نمیكند.
گِرد میآورد
بارانهای اردیبهشت را همه
تُندابِ موگامی.
این شعر در اصل گویا به این صورت بوده است:
گِرد میآورد
بارانهای اردیبهشت را همه
رودِ خُنكِ موگامی.
باشوْ گویی در جان خود فرو میرود تا رود واقعی موگامی را كه آنجا جاری است، و نه در جای دیگر، بیابد.
تنها چیزی كه پنهان نمانْد
در بارانِ بهاری،
پُلِ درازِ سِتا!
پل سِتا گویی ارزشی همسنگ فضای عریان آسمان در چشماندازهای چینی دارد، كه جان را به آرامی به اندیشهی جاودانگی راه مینماید.
پاهای دُرنا
كوتاه شده است
در بارانهای تابستانی.
پاهای درنا را آب گرفته و فقط قسمت بالای پایاش پیدا است، از اینرو پای دُرنا به نظر كوتاه میآید. و در این چندان چیزی نیست. امّا این دُرنای خاص، كه آب پاهایش را گرفته، رابطهی وصفناپذیری با افزایش آب دارد.
چه ستودنیست آنكو نیندیشد
«زندگی گذرا» است
به هنگامِ برجهیدنِ آذرخش.
خویشتن را در تصویر مییابم؛
اسب یورغه میرود
در خَلنگزارِ تابستانی.
مقایسهی این هایكوُ با شكل اصلی آن قابل توجّه است:
اسب یورغه میرود؛
حسمیكنم گویی
در تصویرم.
در اینجا جان باشوْ تأكید میشود. در شكلِ بازنوشته، همهچیز، و خود باشوْ نیز، عینی است؛ تنها طبیعت میماند. شعر مشابهی در ذِنرینكوُشوو هست:
چندانكه دلم میخواست در چشماندازِ شوشو چشم دوختم،
حتّا زورقم را من در آن تصویر مینگارم.
مردی علوفه بر دوش میبَرد. ـــ
راهنمای ما است پنداری
به خَلنگزارانِ تابستانی.
باشوْ و سورا بر دشت پهناورِ موُساشی راه گم كرده بودند كه مردی را میبینند پشتواری علف بر پشت افكنده میرود. به دنبالش میروند. نكتهی شاعرانه در بیخبری و ندانستگی آن مرد است.
در اینجا این احساس هم هست كه سرنوشت ما نامعلوم و نابینا است، و زندگی، ما را به این سرنوشت میكشاند.
سواره میگذرم در خَلنگزارِ تابستانی
«آه، اسب را بدان سو بر!»
آنجا كه كوكو میخوانَد.
باشوْ هیچ اعتنایی به جایی كه میرود ندارد، و در واقع به هیچ چیز اعتنا نمیكند مگر به آواز كوكو. این، شاعری است فراسوی زمان و مكان كه همه چیز را به خاطر آن دمی كه بار دیگر آواز كوكو را بشنود تحمل میكند.
رودِ موگامی جاروب میكند
خورشیدِ سوزان را
به اقیانوس.
آیا این درست، یعنی، شاعرانه است؟ یا فقط خیالپردازی، یعنی، دروغ است؟ چیزی میتواند شاعرانه باشد، و با اینهمه، در واقعیت، واقعیت نداشته باشد؟ پیداست كه «واقعیتی» كه در این شعر بیان شده این نیست كه خورشید عملاً در آب دریا خاموش شده و رود آن را شسته است. پس اینجا چه حقیقتی بیان شده؟ هم از باستان گفتهاند كه: «رود همواره جاری است، و خورشید هر روز در افق فرو میرود» ولی من میگویم:
رودِ موگامی جاروب میكند
خورشیدِ سوزان را
به اقیانوس.
آبشاری زلال.
مخروطهای كاج فرو میافتد
در موجهای كوچك.
در این شعر زلالی و سادگی این چشمانداز هست، و جان شاعر تركیبی است از سادگی و لطافت و صافی و عمق، كه ما آن را بسیار میستاییم.
آغازِ شعر:
آوازِ شالیكاران
در ایالت ئوشوُ.
باشوْ حس میكند كه طبیعت بدون انسان خالی و بیمعنا، سترون و ناشاعرانه است. آواز است كه به جهان جان میبخشد. باشوْ همین احساس را در هایكوُی دیگری نیز باز میگوید:
بهارِ وداع كننده
مرغان میگریند،
اشك از چشمانِ ماهیان.
وداع و جدایی است كه به خزان معنا میبخشد. در اینجا اندوه مرد مسافر به پرندگان و ماهیان نسبت داده شده است.
بشقابها و كاسهها
رنگپریده در فَلَق
در خُنكای شامگاهی.
ظروف شام در تیرگی هوای شامگاهی میدرخشد. امّا اینجا خنكی سهم برجستهیی دارد. هنگامی كه جان و تنمان كاملاً در آرامش است میتوانیم معنای نامتناهی بودن چیزها و پیشامدهای جزیی و روزمره را دریابیم.
چه هیجانانگیز، زورقِ صیدِ با قرهغاز!
با اینهمه پس از زمانی
احساسِ اندوه كردم.
صید با قرهغاز (اوُكایی) چنین است كه صیاد قرهغازهای دستآموزِ بهبند كشیدهی گلوبسته را وا میدارد كه در آب فرو روند و ماهیان را به منقار بگیرند. قرهغاز نمیتواند ماهی را فرو ببرد، و صیاد آن را از حلقومِ تنگ بستهاش بیرون میكشد، و این قرهغاز را رنجی بزرگ است.
باشوْ به ما نمیگوید چه چیزی او را اندوهگین كرده است. دلسوزی او آیا برای ماهیان بود، یا برای قرهغازها، یا برای صیادان؟ یا برای انسان و آرزو و تشنگی بیپایانش؟ شاید سادهترین و بهترین پاسخ این باشد كه باشوْ خود نیز این را نمیداند. برخی برآناند كه باشوْ واكنش خود را از تمام شدن هیجان صید و رفتن زورقها بیان میكند. با اینهمه، شك نیست كه احساسهای انسان دوستانهی باشوْ برانگیخته شده بود. دو سخن از یك نمایشنامهی نو NoÎ به نام صیدِ با قرهغاز نقل میشود كه شاید باشوْ به هنگام گفتن این هایكوُ آن را در اندیشه داشته است:
«وه چه دلپذیر است، آنگاه كه قرهغازها دلیرانه ماهیان را فرو میبرند، و یكباره گناه و كیفری را كه در جهانِ دیگر خواهند دید از یاد میبرند. آتش در زورقِ ماهیگیری خاموش میشود؛ چه غمانگیز است تاریكی!»
كوكو
میخوانَد، پرواز میكند، میخوانَد.
چه زندگی پُرمشغلهیی!
ناگفته نماند كه بنا بر باور ژاپنیها هوتوتوگیسوُ، یعنی كوكو، پس از آن كه هشت هزار و هشت بار خواند خون از گلویش میچكد و میمیرد.
بانگِ كوكو
ناپدید میشود
در راهِ جزیرهیی خلوت.
در اینجا میان آواز كوكو، پرواز او در هوا، و چشمانداز دوردست وحدتی هست، چنان وحدت كاملی كه میتوان گفت كه ما صدای جزیرهی دوردست را میشنویم و آواز كوكو را میبینیم. یك واكای كهن از سانِهسادا (۱۱۳۹-۱۱۹۱) همین مفهوم را بیان میكند:
خیره به جایی چشم بردوختم
كه كوكویی بانگ برداشته بود
تنها ماهِ سپیدهدمان
آنجا مانده بود.
آه، كانكودوری!
اندوهگینم من
و تو تنهایی مرا عمق میبخشی.
كانكودوری پرندهیی است كه به «كوكوی هیمالیایی» هم معروف است.
این شعر بیان هدف باشوْ در زندگی است، كه دوست داشتنِ عمیقترین تماس ممكن است با بیشترین تعداد ممكنِ چیزها. «تنهایی» یا سابیشیسا نامی است كه به این حالت تماس داده میشود، و صدای كانكودوری از نظر آواز، طنین، و حجم كیفیت خاصی دارد كه جان را گستردگی میبخشد، و به عمق و پذیرندگی آن میافزاید.
سكوت. ـــ
ژیغ ژیغِ زنجرگان
در سنگها نفوذ میكند.
چیزی باز نمیگوید
در آوازِ خویش.
چه زود خواهد مرد زنجره!
این شعر را دو گونه میتوان فهمید. یكی آن كه در آواز زنجره ــ كه نشان میدهد همیشه نخواهد خواند ــ چیزی نیست. او در آوازش كیفیت اكنون ناب، اكنونِ جاوید را دارد. دیگر آن كه زنجره به رَغم مرگ زودرس خود میخواند. بی بیم و امید خواهد خواند، و بی هیچ دلیلی خواهد خواند؛ میخواند چون كه میخواند.
لاكِ پوكِ زنجره. ـــ
خود را به تمامی
خواند و خالی كرد!
این ذنِ زنجره است. واقعیت این است كه زنجره نمرده است، فقط پوست انداخته. ولی باشوْ بیاعتنا به این نكته، لاك پوك زنجره را رمز از میان رفتن آن میشمارد، حس میكند كه زنجره با تمام جان و دل و روحاش میخواند.
حتّا داركوب نیز
بر نخواهد آشفت این عزلتگاه را
درمیانِ درختانِ تابستانی.
این شعر دربارهی عزلتگاه بوُچّوْ، استاد ذنِ باشوْ، سروده شده است. باشوْ كه از ویرانهی كلبهی بوُچّوْ در كنار معبد ئنگانجی دیدن میكرد از دیدن كلبهی استادش سخت اندوهگین شد و این هایكوُ را بر ستون معبد نوشت.
یكی گلِ اوُ،
و تاریكی بر فرازش. ـــ
یكی بید خم میشود.
آه، علفهای تابستانی!
تنها چیزِ بر جای مانده
از رؤیاهای جنگاوران!
این شعر در پایان سفرنامهی باشوْ به نام تنگراههی ئوكوُ آمده است:
«آن سرزمین، ویران شده؛ كوهها و رودها به جا مانده. در دژ، بهار است؛ علف روییده است. من كاسایم را پایین نهاده اشك ریختم و گذشت زمان را از یاد بردم.»
باشوْ در این زمان، سال ۱۶۸۹، در تاكاداته بود و این همان محلی است كه یاسوُهیرا به فرمان یوریتومو به یوشیتسوُنه حمله كرد. با آن كه یوشیتسوُنه دلیرانه نبرد كرد امّا بهناگزیر، از شمار اندك سپاهش، سرانجام پس از كشتن فرزندان و همسرش، خود را كشت. سی و یك ساله بود.
نوای ننواختهی نیلبك را شنیدم
در سایههای عمیقِ درختان
پرستشگاه سوُما.
تابستانی كه باشوْ از معبد سوُما دیدن میكرد، در زیر سایهی درختان كاج آنجا نیلبكی را دید كه آتسوُموری (۱۱۶۹-۱۱۸۴) پیش از مرگش آن را در دژ مینواخت. در نبرد ایچیـ نوـ تانی كه تایراها شكست خوردند، آتسوُموری هفده ساله بود. كوماگایی نائوزانه (درگذشته به سال ۱۲۰۸) او را ربود، و با آن كه آتسوُموری او را به یاد پسرش كوجیرو میانداخت، باز سرش را برید، و نیلبكی را كه آتسوُموری با خود داشت برای پدرش، تسوُنهموری فرستاد. تسوُنهموری باقی عمر را در كوُروُدانی گذراند تا برای آمرزش روح آتسوُموری دعا كند.
در روزِ نشای خیزران
مینو و كاسا،
اگر چه بارانی نیست!
روز كاشتن خیزران روز سیزدهم از ماه پنجم بود. مینو بارانی حصیری است و كاسا كلاه چتر مانندی از چوب سرو، یا خیزران، یا سُعدِ كوفی. در این روز، كه معمولاً هوا بارانی و برای كاشتن خیزران مناسب است، رسم است كه مینو و كاسا به تن میكنند.
آنان، به تشنج
چنگ در سنبلههای جو زدند
به هنگامِ وداعشان.
در یازدهم ماه مه سال ۱۶۹۴ باشوْ از ئدو رهسپار زادگاهش شد. این آخرین سفر او بود و در دوازدهم اكتبر همان سال در ئوساكا درگذشت. دوستان و یارانی كه برای بدرقه و وداع آمده بودند بیاراده چنگ در سنبلههای جوی كه در كنارهی راه رسته بود میزدند.
شامگاه خزانی،
زاغی
نشسته بر شاخهی خشكی.
در این شعر كمال وحدت میان اشیا و حالات برقرار است، بیان نوعی یگانگی است میان چیزهای بیرونی بیان شده و چیزی درونی و بیان نشده.
این راه!
رهگذاری نمیگذرد ـــ
شامگاه خزانی.
در این شعر احساس ناگفتنی «تنهایی» هست كه بسیار عمیقتر از تنهایی معمولی ما است.
آنچنانكه به چشمِ من میآید
قلمروِ مُردگان هم از اینگونه است!
غروبِ خزانی.
این یكی از شعرهای قدیمی باشوْ است كه بیانكنندهی تنهایی مرگ ــ مانند و ناشاعرانهیی است كه بسیار نزدیك و با اینهمه بسیار دور از آن تنهایی است كه ما در آن تنهاییم امّا تك و تنها نیستیم.
دریایی توفانی،
و كهكشانِ كشیده
بر آبخُستِ سادو.
باشوْ بر دماغهی ئیزوُمو در استان ئچیگو ــ ایستاده است و به دریا نظاره میكند. جزیرهی سادو در همین دریا است. باشوْ در شعری به این كوتاهی پهناوری و شُكوهمندی را بیان میكند.
ریزباری مه آلوده.
روزی كه فوُجی را نمیتوان دید
جالب است.
بانگِ ناقوس
چرخزنان میگذرد از دلِ مه
در سپیدهی بامدادی.
بانگ ناقوس شكل مِه را به خود گرفته است. مهی كه اینجا و آنجا درنگ میكند، میشتابد، میرود و در هوای مرطوب میگردد.
ماهِ شتابان میگریزد،
شاخهها هنوز رها نكردهاند
قطرههای باران را.
گهگاه
ابرها استراحتی میدهند
نظّارگانِ ماه را.
چیزی آرام و خاموش در این شعر هست، چیزی همراه با شكیبایی. این شكیبایی را آنانی میتوانند داشت كه با دلی پاك در ماهِ گهگاه پوشیده از ابر نظاره كنند، این شكیبایی را خود طبیعت هم دارد. این شكیبایی در بیشتر شعرهای باشوْ حس میشود:
هلالِ خزانی. ـــ
شب را سراسر
گِردِ بركه سرگردان بودم.
در معبد بار افكندهام،
خیره در ماه مینگرم
با رخسارهی واقعی خویش.
باشوْ در دیداری از كاشیما، در معبد كومپونجی اقامت كرد. شب چهاردهم ماه بود و او با جمعی از رهروان بر پلههای معبد نشستهبود؛ ماه برآمد. ماه در آیین بودا رمز حقیقت نهایی است، ولی اینجا مراد باشوْ این است كه او ماه حقیقت را با حقیقت خود دیده است. در ذِنرینكوُشوو شعری هست كه احساس باشوْ را بهتر به ما میفهماند:
آب جاری است، امّا بهسوی اقیانوس؛
ماه فرو مینشیند، امّا همواره در آسمان است.
چهرهی باشوْ، همانگونه كه به ماه چشم دوخته گویی كمی دیگرگونه مینماید، یعنی پاكتر وشفافتر از پیش، و بیشتر به خود میماند.
ماه در افق فرو شده است.
آنچه به جای مانده
تنها چهار گوشهی میز است.
این شعر مرثیهیی است در مرگ پدر كیكاكوُی شاعر، كه در اینجا چون ماه نشان داده شده است. او پشت این میز، مینشست. چهار گوشهی میز رمز چیزی نیست. در مقابل دایرهی كامل ماه، كه هر روز برمیآید و فرو میرود، این چهار گوشهی میز چیزی جاوید و بیتغییر است، نه زیبایی است و نه حقیقت، بلكه چنینی چیزها است.
خورشیدِ سرخِ روشن
بیرحمانه سوزان است،
و لیكن باد، بادِ خزانی است.
آفتاب هنوز داغ است، ولی باد خبر از پایان تابستان میدهد. باشوْ در این لحظه هر دو فصل را، و نیز تبدیل یكی به دیگری را حس میكند.
بجنب، ای گور!
صدای گریهی من است
بادِ خزان.
این شعر در مرگ ئیشّوْ شاعر برجستهی كانازاوایی سروده شده كه در ششم نوامبر ۱۶۸۸ در ۳۶ سالگی درگذشت.
باشوْ در تُندباد. ـــ
در دلِ شب به صدای باران گوش میدهم
چكه چكه در لاوك.
شامگاه است، از افق ابرهای سنگین باران ریز لوله شده است؛ كوهِ فوُجی در زیر ابرها پنهان است. دیری نمیگذرد كه قطرات درشت باران بر برگهای باشوْ، یعنی موز، فرو میریزد، و باد برمیخیزد. نیمشب صدای قطرات آب از بام كلبه در لاوكی میچكد. بیرون كلبه، باد و باران در برگهای نخل هیاهو میكنند و در درون كلبه، چكچك آب در قلب باشوْ میپیچد. درون و بیرون از فقر و تنهایی هماهنگ است.
ازیادمبر
هیچگاه
طعمِ تنهای شبنمِ سپید را.
نزد ژاپنیها شبنم نشانهی پاكی و ناپایداری است.
خانواده، در زیارتِ مردگانِ خود از گوری به گوری
سپیدمو همگی
تكیهداده بر چوبْدستها.
از سیزدهم تا پانزدهم ماه هفتم، به دیدار گورها میروند و بر آنها گل میافشانند. همانگونه كه دست جمعی در حركتاند، متوجّه میشویم كه برخی پیرند و سپیدموی و چوبدست در دست دارند.
یخبندانِ نیم شب. ـــ
میخواهم بخوابم،
خواب را آستین از مترسك وام میگیرم.
سنجاقك
بیهوده میكوشید كه بنشیند
بر برگِ علفی.
چه دردانگیز ــ
زیر کلاهخود
جیرجیرکی میخوانَد.
این شعر هنگام دیدار معبد تادا سروده شد. در این معبد کلاهخود و قطعاتی از جامههای سانهموری نگاهداری میشود. عبارت «چه دردانگیز!» از یک نمایشنامهی نوْ به نام سانهموری گرفته شده است. در نبردی که در سال ۱۱۸۳ میان خاندان تایرا و مینوموتو در شینوهارا درگرفت، خاندان تایرا شکست خوردند و همه مگر سانهموری گریختند. سانهموری کشته شد و سر او را به یوشیناکا آوردند. سانهموری بیش از شصت سال داشت، ولی موی سر و ریشش را خضاب كرده بود و سرش شناخته نمیشد تا این كه «هیگوُچی [كانهمیتسوُ] پیشامد و با یك نگاه گفت، «آه، چه دردانگیز! این سایتوْبتتو سانهموری است!»
باشوْ اینهمه را در صدای جیرجیرك زیر كلاهخُودِ سانهموری بیان میكند.
چگونه خواهی خواند، عنكبوت،
و با كدام صدا
در این نسیمِ خزان؟
سكوت برخی از حشرات در مقابل هیاهوی بسیاری دیگر، به راستی رازی بزرگ و عمیق است. اگر عنكبوت صدایی داشت به چه میمانست؟
در موجی كه به ساحل میشكند،
آمیخته به گوشماهیهای كوچك
گلبرگهای شبدر.
این شعر در پایان سفرنامهی تنگراهی ئوكوُ آمده است. باشوْ به ساحل ئیرو رفت تا گوشماهیهای كوچكی به نام ماسوُئو جمع كند. تنهایی ساحل اثر عمیقی در باشوْ به جا گذاشت:
تنهایی
خزانِ ساحل
خود از ساحلِ سوُما بیشتر.
باشوْ در شعر پیشین از این اندوه مبهم رومیآورد به ویژگی صدفهای كوچك و گلبرگهای سرخ كمرنگ شبدر كه در فروكش موج ساحلی دیده میشوند. در این گوشماهیهای كوچك و گِلهای آمیخته با آنها چیزی از تنهایی غمانگیز ساحل خزانی هست.
در نارا،
عطرِ داوودیها
تندیسهای باستانی بودا.
بستگی میان عطر داوودیها و بوداهای باستانی لطیف و عمیقاست. این كاملا متفاوت از عطر بوداهایی است كه از بُخور معطرند. صدای خاموش و دلپذیر داوودیها و بوداها، بستگی میان شكل و بو است.
بارانِ زمستانی
بر گاودانی.
خروسی میخوانَد.
هماهنگی میان این سه: باران سرد، گاودانی سیاه و بزرگ با سقف شیبدار، و آواز زیر خروس، فرود و سقوط صدای خروس، با ریزش باران و بلندی بام از یك سو، و زیری صدای خروس و قطرات سرد باران، از سوی دیگر.
نخستین برف. ـــ
برگهای نرگسِ زرد
پشت خم میكنند.
ظرافت این مشاهده كمتر از خود طبیعت نیست. چند گلولهی برف، و جان با برگهای بلند و نازك گل نرگس خم میشود.
نخستین برفِ سال
بر پُلی كه آنان
در كارِ ساختناند.
باشوْ این شعر را در فوُكاگاوا گفت؛ پل نیمهكاره بود. نكتهی شاعرانهی این شعر نهایت باریكنگری آن است در كنار نگریستن نخستین برف سفید و نرم، و چوب سفید تازهی پل كه بر آن هیچ مسافری نمیگذرد. دست نخوردگی و پیوستگی میان این دو چشمگیر است.
چه زیبا است
غُرابِ همیشه منفور
در این بامدادِ برفی!
تو آتش برافروز
تا من چیزی زیبا نشانت دهم:
گوی عظیمِ برف را!
چه شُكوهمند است
چكاچاكِ تگرگ
بر هینوكی كاسای من!
چكاچاك تگرگ ــ صدای دانههای تگرگ بر كاسا ــ چون صدای خوردن تیر به زره، احساسی از طبیعت كاسا و تگرگ را به ما میدهد.
توفانِ زمستانی
در خیزرانها نهان شد و
آرام یافت.
تندبادی در میان نیستان افتاده؛ خیزرانها به جنبش میافتند، برگها میلرزند و صدا میكنند، سپس همه چیز، تمام نیروها و صداها، آرام میشود.
خلوتِ زمستان. ـــ
بر پردهی طلایی
درختِ كاج پیر میشود.
کاجی كه بر زمینه طلایی پرده نقش كردهاند پیر است، ولی پیری و كهنگی خودِ پرده نیز به آن افزوده شده. زمان به بیزمانی افزوده شده است. بدون زمان جاودانگییی در كار نیست؛ بدون بیزمانی هیچ چیز نمیتواند در زمان هستی داشته باشد. این آن چیزی است كه درخت كاجِ همیشه ماندگار، همچنانكه بر پردهی طلایی پیر میشود، آن را فعلیت میبخشد. در این شعر سابی هست، در معنای روحی آن. پرده با آن رنگ درخشانش سابی دارد؛ پرده در محیط خود فرو رفته است، و محیط او در آن؛ پرده، دیگر چیزی جدا از آنها و آنها جدا از پرده نیستند؛ كاج و پرده و اتاق به هم آمیختهاند. ولی سابی، همانگونه كه در چیز هست در جان نیز هست. سابی در جان باشوْ هست، با ریشههایش در گذشته، بستگیهایش با جشنهای شینتو، فلسفه و شعر چینی، آداب و آموزههای بودایی، كوهها و رودهای سرزمینش، شبهایی كه از سرما خواب به چشمش نمیآمد، و روزهایی را كه زیر شكوفههای گیلاس به شب میبرد ــ تمامی این «پیری» و كهنگی ــ كه ربطی به ۴۹ سال زندگی خود باشوْ در این زمان ندارد ــ در آن بیان شده است.
دریا تاریك میشود.
آوازِ مرغابیان وحشی
سپیدِ كمرنگ است.
داوودیهای زمستانه،
سبوسِ ریخته
گِرداگردِ دستاس.
روز آفتابی است، آسمان آبی است و بادی نمیوزد. مردی در حیاط شالی میكوبد. گلهای داوودی زمستانه در هوای سرد شكفتهاند. كمی از سبوس زرد از دنگ به زمین و روی داوودیها ریخته است.
از دور و نزدیك
شُرشُرِ آبشار به گوش میآید. ـــ
فروریختنِ برگها!
احساس باشوْ در اینجا احساس فروشدن در طبیعت است، یا دقیقتر بگوییم، همان فروشدن باشوْ در طبیعت است. از همهسو صدای آبهایی كه بر سنگها میریزند شنیده میشود. برگها در هوای سرد و نمناك، بیصدا و اسرارآمیز فرو میریزند. آنكس كه آنجا ایستاده، كیست؟ او شنیدنِ صدای آبشار، و دیدن برگهای فروریزنده است.
این باغِ معبد
صدساله به چشم میآید
با برگهای فروریختهاش.
نه تنها سنگها و درختان بلكه برگهایی كه دیروز فروریختهاند صد ساله مینمایند. این پندار یا خیال نیست، اشراق است، نظارهی در چیزهاست چنان كه هستند، یعنی نظارهی در بیزمانی. هر چیز به طور نامحدودی پیر و كهنه و جاودانه نو و تازه است.
چای صبحاش را میخورَد
رهرو آرام است ـــ
گلهای داوودی.
اكنون كه چشمانِ عقابان تار میشود،
در تاریكا
بلدرچینها میخوانَند.
نیلوفرِ صبحگاهی!
این نیز هم نمیتواند
یارِ من باشد.
این شعر مرگ اوست:
بیمار، در سفری.
رویاهای من سرگردان است
بر خلنگزارانِ پژمرده.
باشوْ این شعر مرگ را برای شاگردانش نوشته است، گو آنکه شب پیش گفته بود که همهی شعرهایی که در این بیست سال اخیر نوشته همه شعر مرگ او بودهاند.
شعر مرگی است در خور شاعری بزرگ. این شعر رازی بیهیبت دارد و غایتی بینومیدی و حقیقتی بیپیرایه.
آذرخش!
از کنار تاریکی میگذرد
فریادِ حواصیلِ شب.
باشوْ این هایكوُ را یك ماه پیش از مرگ سروده است.