موری‏تاكه و دیگران


موری‌‌‌‌‌‌‌تاكه

بیدهای سبز
ابروان را به رنگ می‌‌‌‌‌‌‌آرایند
     بر پیشانی تپه.
 
بوی دل‌‌‌‌‌‌‌انگیز
چندان كه در مشام است
     در گل نیست.
 
گلبرگِ فرو افتاده آیا
به شاخه‌‌‌‌‌‌‌اش باز می‌‌‌‌‌‌‌تواند جَست؟
     نه، پروانه‌‌‌‌‌‌‌یی بود آن.

شعر مرگ او:

عمرم،
امروز شاید پدیدار شود
     چون نیلوفر، افسوس!

بوْئی‌‌‌‌‌‌‌تسوُ

من اینجایم، در میان گُل‌‌‌‌‌‌‌ها
می‌‌‌‌‌‌‌شنوم كه مردمان خندانند
     در كوهستان‌‌‌‌‌‌‌های بهاری.

دیری چشم انتظارِ نسیم،
و امروز، اینك:
     برگ‌‌‌‌‌‌‌های فرو ریخته!

بوْئی‌‌‌‌‌‌‌تسوُ نابینا بود.

توكوُگِن

تاكنون، آن‌‌‌‌‌‌‌چه می‌‌‌‌‌‌‌گفتم
همه یاوه بود. ـــ
     یك شب مهتابی!

این آخرین شعر او است. [سرانجام شبی، در دل مهتاب، حقیقتی كه شاعر در تمامی عمر خویش به جستجوی آن بوده بر قلب و روح او آشكار می‌‌‌‌‌‌‌شود. لیكن این حقیقت نه چنان نكته‌‌‌‌‌‌‌یی است كه به یاری كلمات بیانش بتواند كرد، یا به قصد تبلیغ آن، به سادگی بر زبان‌‌‌‌‌‌‌اش بتواند آورد. این قدر هست كه، از طریق پی ‌‌‌‌‌‌‌بردن به حقیقت حیات، درمی‌‌‌‌‌‌‌یابد كه هر آن چه تا بدین لحظه گفته ‌‌‌‌‌‌‌است و سروده مشتی یاوه بیش نبوده‌‌‌‌‌‌‌ است.
…آیا می‌‌‌‌‌‌‌توان ‌‌‌‌‌‌‌گفت حقیقتی كه چنین اسرارآمیز از اشاره‌‌‌‌‌‌‌ی بدان تن‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌زند چیزی جز مرگ نیست؟ ــ شبی مهتابی، خسته از پیری … بر ایوان خانه ایستاده ‌‌‌‌‌‌‌است به ناگهان «حضور مرگ» را دركنار خویش احساس‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌كند:

هنگامِ سپیده دم، خروسِ سحری
دانی كه چرا همی‌‌‌‌‌‌‌كند نوحه‌‌‌‌‌‌‌گری؟
یعنی كه: نمودند در آیینه‌‌‌‌‌‌‌ی صبح
كز عمر شبی گذشت و تو بی‌‌‌‌‌‌‌خبری!

آنگاه در خشمی نومیدانه قلم بر سراسر دفتر دانش خود می‌‌‌‌‌‌‌كشد و به انكار كارنامه‌‌‌‌‌‌‌ی حیات خویش برمی‌‌‌‌‌‌‌آید:

آنان كه ز پیش رفته‌‌‌‌‌‌‌اند ـــ ای ساقی! ـــ
در خاك غرور خفته‌‌‌‌‌‌‌اند ـــ ای ساقی! ـــ
رو باده‌‌‌‌‌‌‌خور و حقیقت از من بشنو:
باد است هر آن چه گفته‌‌‌‌‌‌‌اند ـــ ای ساقی! ـــ]  
چندان كه نظر كنیم
چیزی نتوانیم‌‌‌‌‌‌‌ یافت
     چندین سیاه كه برف!

نمونه‌‌‌‌‌‌‌ی خوبی است در این نكته كه ذِن، چون فلسفه، و فلسفه‌‌‌‌‌‌‌ی لائو زه و جوانگ زه هرگز نمی‌‌‌‌‌‌‌توانند شعر شوند.

تِی‌‌‌‌‌‌‌توكوُ

این شبِ تاریكِ دریای بالین كنار
سَحَر خواهد شد ـــ چنین امیدوارم ـــ
و چشمانِ من،
تا آدمیان را باز بینند.

تا ۲۹ سالگی زندگی آرامی داشت، امّا بعد به درد چشم دچارشد.

بگذار بر آن لیسه ‌‌‌‌‌‌‌كشد
و به تیمارش بكوشد،
     باران، گُلْ‌‌‌‌‌‌‌باغ را!

این هوكّوُ «به كسی كه كودكی داشت» تقدیم شده ‌‌‌‌‌‌‌است، و در مجموع نوعی لغت‌‌‌‌‌‌‌بازی است با كلمه‌‌‌‌‌‌‌ی آمِه، كه از یك سو نام نوعی شیرینی است كه كودكان برآن زبان می‌‌‌‌‌‌‌كشند؛ چیزی نظیر خروس قندی و آب‌‌‌‌‌‌‌نبات چوبی مورد علاقه‌‌‌‌‌‌‌ی كودكان ما. و از سوی دیگر، به معنی باران است كه به باور ژاپنی‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌باید ببارد تا شكوفه‌‌‌‌‌‌‌ی گیلاس بَدَل به میوه شود.

برف و مهتابِ شكوفه‌‌‌‌‌‌‌ی گیلاس
به یك زمان پدیدار می‌‌‌‌‌‌‌شود
     در ماهِ اوُ.

این شعر به نحوی با فرهنگ جغرافیایی ژاپن مربوط است: گل اوُ (یا اوُتْسوْگی) در اواخر تیرماه می‌‌‌‌‌‌‌شكفد، و با هیأت سپید خود یادآور برف و ماه یا مهتاب است. تِی‌‌‌‌‌‌‌توكوُ بر آن است كه با تماشای این گل تابستانی، زیبایی همه‌‌‌‌‌‌‌ی فصل‌‌‌‌‌‌‌های سال یكجا در برابر چشم قرار می‌‌‌‌‌‌‌گیرد.

و شعر مرگ او:

زندگی شنبم‌‌‌‌‌‌‌وارِ من
ناپدید می‌‌‌‌‌‌‌شود؛
جامه‌‌‌‌‌‌‌های جواهرنشانِ درونِ رخت‌‌‌‌‌‌‌آویز را
هرگز دیگرباره به بَر نمی‌‌‌‌‌‌‌توان ‌‌‌‌‌‌‌كرد.
قانون این است.

شعر دیگری كه نیز منسوب به اوست:

«فردا نیز بدین‌‌‌‌‌‌‌گونه خواهد بود!»
دیروز چنین اندیشیده‌‌‌‌‌‌‌ایم؛
لیكن امروز درمی‌‌‌‌‌‌‌یابیم
كه همه چیزی در كارِ دگرگونی است.
راهِ جهان چنین است!
 
ماه، و شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس. ـــ
اكنون می‌‌‌‌‌‌‌دانم، در این جهان،
     كه شعرِ سوّم كدام است! (ریووهو)

شاید مراد ریووهو این باشد كه پس از نگریستن در ماه، و در شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس چیزی كه باقی ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌ماند همان مُردن است. یا، احتمالاً مرادش این است كه پس از درك مفاهیم فلسفی یا فقط شاعرانه‌‌‌‌‌‌‌ی جهان، آن‌‌‌‌‌‌‌چه باقی می‌‌‌‌‌‌‌ماند مردن است كه آن را نیز می‌‌‌‌‌‌‌باید با برداشتی شاعرانه یا فلسفی پذیرا شد: چیزی همچون دیگر چیزهای این جهان.

نخستین صبحِ خزان.
پا، بر ایوانِ تازه شسته
     بازش می‌‌‌‌‌‌‌شناسند. (ئیشوو/شیگه‌‌‌‌‌‌‌یوری)

این یك هایكوُی ناب است. هایكوُی دیگری از او:

اعتدالِ بهاری است.
شفقتِ بودا
     به شكستنِ شاخه‌‌‌‌‌‌‌های پُرشكوفه‌‌‌‌‌‌‌مان اجازت ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌دهد.

[در آیین بودا نابود كردن حیات گیاهی گناهی بزرگ است. امّا اكنون سال‌‌‌‌‌‌‌روز میلاد بودا است؛ مقارن به ‌‌‌‌‌‌‌شكوفه ‌‌‌‌‌‌‌نشستن درختان گیلاس. و بودا چنان بخشاینده است كه سرپیچی از آیین خود را نیز می‌‌‌‌‌‌‌بخشاید.
آیا چنین رسمی هست (یا، بوده) كه در این روز شاخه‌‌‌‌‌‌‌ی پُر شكوفه‌‌‌‌‌‌‌یی از درخت گیلاس بشكنند؟ و آیا این شعر به‌‌‌‌‌‌‌كنایه خواستار تجدید نظری در این رسم است؟ نمی‌‌‌‌‌‌‌دانیم، امّا چنین به ‌‌‌‌‌‌‌نظر می‌‌‌‌‌‌‌آید. شفقت بودا و زیبایی پُرشكوفه، هیچ یك توجیه‌‌‌‌‌‌‌ كننده‌‌‌‌‌‌‌ی این توحش نمی‌‌‌‌‌‌‌تواند بود. این نمك ناشناسی نسبت به طبیعت و كفر محض نسبت به تعلیمات بودا است.]

غوك را
دوگونه هنر هست:
     سرودن و جنگ‌‌‌‌‌‌‌آوردن. (تِی‌‌‌‌‌‌‌شیتسوُ)
 
آن‌‌‌‌‌‌‌چه بر زبان توانستم‌‌‌‌‌‌‌ آورد، همه این بود:
«آه، آه!»
شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاسِ یوشینو! (تِی‌‌‌‌‌‌‌شیتسوُ)

شاید بشود به جای «شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس» هر گل دیگری یا هر چیز زیبای دیگری را به ‌‌‌‌‌‌‌كار بُرد. ولی به جای آن «آه!» چیز دیگری نمی‌‌‌‌‌‌‌توان‌‌‌‌‌‌‌ گفت. چرا كه از دیدگاه ذن آنگاه كه برای نخستین بار چیزی را می‌‌‌‌‌‌‌بینم «آه!» تنها كلامی است كه باید گفت، تنها كاری است كه باید كرد.

ماهِ نیم‌‌‌‌‌‌‌شبی،
گویی
     از خُنكی! (تِی‌‌‌‌‌‌‌شیتسوُ)

«گویی» یعنی یك گوی. تِی‌‌‌‌‌‌‌شیتسو خنكی را احساس‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌كند و ماه را می‌‌‌‌‌‌‌بیند. خنكی را با چشم می‌‌‌‌‌‌‌بیند و ماه را لمس ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌كند. این راه مادی دیدن و شنیدن، از یك سو به آمیزش احساس‌‌‌‌‌‌‌ها، به اتّحاد مجدّد تفاوت تأثیرات از راه پنج حس می‌‌‌‌‌‌‌انجامد؛ و از سوی دیگر به یك راهِ فیزیكی درك حقیقت معنوی و اخلاقی و روحی و به فهم حیات از راهِ تن، نه از راه جان، منتهی می‌‌‌‌‌‌‌شود. در این معنا شاعران هایكوُ كاملاً هم ‌‌‌‌‌‌‌اندیشه‌‌‌‌‌‌‌اند.
این شعر مرگ اوست:

هرگز ندیده‌‌‌‌‌‌‌ام
تا بدین زمان
خداوندگارِ سرنوشت خویش را. ـــ
هشت‌‌‌‌‌‌‌ بار هشت را چه می‌‌‌‌‌‌‌خوانند؟
سالی شوم كه، اینك، آغاز می‌‌‌‌‌‌‌شود!
 
این گل‌‌‌‌‌‌‌های برفی
می‌‌‌‌‌‌‌باید پاسخی باشند
     گل‌‌‌‌‌‌‌های برف را. (میتوكوُ)
 
بر آب‌‌‌‌‌‌‌كنارانِ سومی- نو- ئه
طبل‌‌‌‌‌‌‌های امواج
     به موسیقی كاج‌‌‌‌‌‌‌ها. (ریوْتوكوُ)
 
علف‌‌‌‌‌‌‌های مَرغزار
به ‌‌‌‌‌‌‌خود می‌‌‌‌‌‌‌گیرند
     هیأتِ بادِ خزانی را. (كیگین)

آیا یادآور این سخن در ذِن‌‌‌‌‌‌‌رین‌‌‌‌‌‌‌كوُشووو نیست كه می‌‌‌‌‌‌‌گوید:

درخت زورِ تنِ باد را آشكار می‌‌‌‌‌‌‌كند؛
و موج، سرشتِ معنوی ماه را.
 
زیرِ شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس
آب‌‌‌‌‌‌‌های تیره درگذر است
     در طولِ رودِ یوشینو. (كیگین)
 
«نزّاری از تابستان است» ـــ دختر چنین گفت ـــ
و آنگاه
     اشك‌‌‌‌‌‌‌ها فروریخت. (كیگین)

دختر جوان سخت عاشق است. دوستش از او می‌‌‌‌‌‌‌پرسد چرا رنگش پریده و لاغر شده. دختر می‌‌‌‌‌‌‌گوید فقط از گرمای تابستان است، اما اشك مهلتش‌‌‌‌‌‌‌ نمی‌‌‌‌‌‌‌دهد و فرو می‌‌‌‌‌‌‌ریزد؛ و حقیقت از پرده بیرون ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌افتد.

روز می‌‌‌‌‌‌‌شكوفد،
ناقوس در گل‌‌‌‌‌‌‌های گِردِ دروازه‌‌‌‌‌‌‌ی معبدِ جوْدوْ
     منعكس ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌شود. (سای‌‌‌‌‌‌‌موُ)

این شعر مرگ اوست:

هنوز اندك روغنی باقی است
در چراغِ سَحَر.
     كوكویی می‌‌‌‌‌‌‌خوانَد! (سوْیین)

شاعر در اینجا با لغت ariake بازی كرده است. اریاكه هم به معنای «سحَر» است و هم «چراغ سحَر».

پاییز می‌‌‌‌‌‌‌رسد
بیا! بی من مرو! ـــ
     برگ‌‌‌‌‌‌‌ها یك‌‌‌‌‌‌‌یك بر زورق فرو می‌‌‌‌‌‌‌افتند. (سوْیین)

خزان می‌‌‌‌‌‌‌آید و زورق می‌‌‌‌‌‌‌آید؛ زورق می‌‌‌‌‌‌‌رود و برگ‌‌‌‌‌‌‌ها فرو می‌‌‌‌‌‌‌ریزند.

خیره
بر آسمانِ گشاده،
     عطرِ شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های آلو. (سوْیین)
 
در بارانِ بهاری
نخست بیدهای‌‌‌‌‌‌‌اند
     كه به خواب‌‌‌‌‌‌‌آلودگی‌‌‌‌‌‌‌مان می‌‌‌‌‌‌‌كشانند. (یی‌‌‌‌‌‌‌چوو)

این به نظر بیشتر پوزش‌‌‌‌‌‌‌خواهی می‌‌‌‌‌‌‌آید تا دلیل‌‌‌‌‌‌‌تراشی.

آیا تُندری بود
آن‌‌‌‌‌‌‌چه این صبحِ تابستانی را از خواب برانگیخت؟ ـــ
     در آن فراز، موشی صدا می‌‌‌‌‌‌‌كند. (یی‌‌‌‌‌‌‌چوو)

سقف ‌‌‌‌‌‌‌خانه‌‌‌‌‌‌‌های ژاپنی پوشش نازكی از چوب دارد كه حركت موش‌‌‌‌‌‌‌ها در آن سر و صدای زیادی ایجاد می‌‌‌‌‌‌‌كند.

شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس
امشب فرو خواهند افتاد،
     زیرِ تبرِ ماهِ نو. (سای‌‌‌‌‌‌‌گین)

مراد از «ماه نو»، هلال ماه نیست، بل ماهی است كه تازه در آمده‌‌‌‌‌‌‌ است.

موشی بر محرابِ بودایی می‌‌‌‌‌‌‌گذرد
سرش آراسته
     به گُل‌‌‌‌‌‌‌های داوودی. (سای‌‌‌‌‌‌‌گین)

مخالفان این را «شعر موش» نامیده‌‌‌‌‌‌‌اند نه شعری درباره‌‌‌‌‌‌‌ی گل‌‌‌‌‌‌‌های داوودی.

  دلْ‌‌‌‌‌‌‌فریب
شب‌‌‌‌‌‌‌تاب‌‌‌‌‌‌‌ها بدین ‌‌‌‌‌‌‌سوی و آن ‌‌‌‌‌‌‌سوی در پروازند
     هم‌‌‌‌‌‌‌چون مشتی كاهِ پراكنده. (سای‌‌‌‌‌‌‌گین)
 
شكسته از برف،
استخوان‌‌‌‌‌‌‌بندی چترِ خیزرانی
     هیأتِ نخستین‌‌‌‌‌‌‌اش را باز می‌‌‌‌‌‌‌نماید. (شوْیی)
 
باهم وزیده
یكی ماه می‌‌‌‌‌‌‌شود
     شبنمِ برگ‌‌‌‌‌‌‌های لوف. (شوْیی)

مهتابِ منعكس ‌‌‌‌‌‌‌شده در قطرات گردِ شبنم در میان برگ‌‌‌‌‌‌‌ها ــ كه باد آن‌‌‌‌‌‌‌ها را گرد هم آورده ‌‌‌‌‌‌‌است ــ ماه خواهد شد كه هم از آن آمده‌‌‌‌‌‌‌ است.

آن كه نی می‌‌‌‌‌‌‌نوازد
اینجا نیست،
     تنها نیلوفرهای آبی بویی خوش دارند. (سای‌‌‌‌‌‌‌كاكوُ)
 
تعویضِ جامه. ـــ
بهار، افسوس، كه ناپدید شده‌‌‌‌‌‌‌ است
     در رخت‌‌‌‌‌‌‌آویزِ بلند! (سای‌‌‌‌‌‌‌كاكوُ)

بر خَلنگزار خشكیده
از هنگامِ گُل ‌‌‌‌‌‌‌آوردنِ نی
     شانه‌‌‌‌‌‌‌ی دختری. (سای‌‌‌‌‌‌‌كاكوُ)

جوانان در بهار گل‌‌‌‌‌‌‌های نرم و بلند داخل غلاف نی را می‌‌‌‌‌‌‌خورند. اكنون بهار گذشته است، خَلنگ‌‌‌‌‌‌‌ها خشكیده‌‌‌‌‌‌‌اند و شانه‌‌‌‌‌‌‌ی‌‌‌‌‌‌‌ سر دختری در میان نی‌‌‌‌‌‌‌ها مانده ‌‌‌‌‌‌‌است كه یادگار بهار است، و یادآور جوانه‌‌‌‌‌‌‌های نی، و جوانی.

تو در این جهان می‌‌‌‌‌‌‌زیی؟
پس به كوتینای قصّاران گوش‌‌‌‌‌‌‌ دار
     در پایانِ سال! (سای‌‌‌‌‌‌‌كاكوُ)

گازران پارچه‌‌‌‌‌‌‌های نوبافت را در كارگاه پاكیزه ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌كنند، خیس‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌كنند، حرارت‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌دهند، و آن‌‌‌‌‌‌‌ها را با كوتینا  بر كُنده‌‌‌‌‌‌‌یی می‌‌‌‌‌‌‌كوبند، و بدین‌‌‌‌‌‌‌ وسیله به ضخامت آن‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌افزایند.
سای‌‌‌‌‌‌‌كاكوُ دردها و اندوهان زندگی انسانی را به خوبی می‌‌‌‌‌‌‌دانست ــ این درد و اندوه‌‌‌‌‌‌‌گویی در پایان سال در ژاپن به‌‌‌‌‌‌‌ اوج ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌رسد. تهی ‌‌‌‌‌‌‌دستان، به ویژه زنان، شب‌‌‌‌‌‌‌ها تا دیروقت كار می‌‌‌‌‌‌‌كنند و می‌‌‌‌‌‌‌كوشند تا از این راه پولی فراهم ‌‌‌‌‌‌‌آورند، تلاش‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌كنند تا از دوستان و همسایگان عقب‌‌‌‌‌‌‌ نمانند. در این هایكوُ، شعر و احساس اجتماعی به ‌‌‌‌‌‌‌هم‌‌‌‌‌‌‌ آمیخته‌‌‌‌‌‌‌اند.

شعر مرگ او:

دو بار بیشتر دیده‌‌‌‌‌‌‌ام
هلالِ دروِ
     این جهانِ ناپایدار را.

سای‌‌‌‌‌‌‌كاكوُ در ۵۲ سالگی در گذشت، پنجاه سالگی سن متوسط مرد ژاپنی به ‌‌‌‌‌‌‌شمار می‌‌‌‌‌‌‌آید. این شعر مرگ شایسته‌‌‌‌‌‌‌ی یك شاعر و یك قصه‌‌‌‌‌‌‌نویس است. این هایكوُ را می‌‌‌‌‌‌‌توان اینگونه نیز خواند:

دو سال بیشتر دیده‌‌‌‌‌‌‌ام
ماهِ
     این جهانِ ناپایدار را.
 
ماهِ امروز
چشمانِ مرا
     به جز ظلمات نیست. (رای‌‌‌‌‌‌‌زَن)

رای‌‌‌‌‌‌‌زَن همیشه مست بود، در مرگ مادرش چندان باده نوشید كه به مرز كوری رسد، و شعر بالا را گفت.

در مرگ تنها پسرش كه در بهار مُرد:

تنها یكی رؤیای بهاری. ـــ
چه نگران ‌‌‌‌‌‌‌كننده است
     كه كارِ من به جنون نكشید!
 
شستشو در هوای آزاد
كم‌‌‌‌‌‌‌تر و كم‌‌‌‌‌‌‌تَرَك می‌‌‌‌‌‌‌شود. ـــ
     صدای حشرات. (رای‌‌‌‌‌‌‌زَن)

شاعر در تابستان هر شامگاه شستشو می‌‌‌‌‌‌‌كند، اما با گذشت زمان این شستشو یك روز در میان، بعد سه روز در میان می‌‌‌‌‌‌‌شود، و روز به ‌‌‌‌‌‌‌روز فاصله‌‌‌‌‌‌‌ی میان دو شستشو بیشتر و بیشتر می‌‌‌‌‌‌‌شود. از سوی دیگر صدای حشرات، نیز، هر روز بلندتر و بیشتر می‌‌‌‌‌‌‌شود. تابستان بَدَل به پاییزمی‌‌‌‌‌‌‌شود.
نكته‌‌‌‌‌‌‌ی اصلی این شعر شیوه‌‌‌‌‌‌‌ی به ‌‌‌‌‌‌‌هم ‌‌‌‌‌‌‌آمیختن زندگانی شاعر با طبیعت است، یا به سخن دیگر، جدا نكردن زندگانی جسمی خود از طبیعت است، و در این باره نیز «چیزی نمی‌‌‌‌‌‌‌گوید».

همچنان در آفتاب
نوبرگ‌‌‌‌‌‌‌های افرا
     از پسِ تُندبار. (رای‌‌‌‌‌‌‌زَن)

نوبرگ‌‌‌‌‌‌‌های افرا همیشه براق ‌‌‌‌‌‌‌است، ولی پس از رگبار درخشش دیگری دارد.

زنانِ شالی‌‌‌‌‌‌‌كار
همه چیزشان لَچَر
مگر آوازشان. (رای‌‌‌‌‌‌‌زَن)

در بادِ بهار
ماغِ گاو
     بر دیواره‌‌‌‌‌‌‌ی آب‌‌‌‌‌‌‌بند. (رای‌‌‌‌‌‌‌زَن)

باد بهار معنا دارد، حركت و قدرت دارد چون كه به تابستان می‌‌‌‌‌‌‌رسد.
ماغ گاو معنایی دارد چون كه چشم شكل گاو را نمی‌‌‌‌‌‌‌بیند مگر خط راست و دراز و بی‌‌‌‌‌‌‌پایان آب‌‌‌‌‌‌‌بند كنار رود را. بهار در لرزش علف‌‌‌‌‌‌‌های پژمرده‌‌‌‌‌‌‌ی آرام دیده ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌شود.

می‌‌‌‌‌‌‌چینمش، می‌‌‌‌‌‌‌چینمش،
و به دورش می‌‌‌‌‌‌‌افكنم ـــ
     گیاهِ بهاره! (رای‌‌‌‌‌‌‌زَن)

این ذاتِ ناچیز بودن است، اما چون «ذات» است، معنایی نامحدود دارد. و ندانسته با «بهار» در تماس است، احساس «بهار» است بی‌‌‌‌‌‌‌هیچ اندیشه.

در نسیمِ بهار
پروازِ سپیدِ حواصیلِ برفی
     در كاج‌‌‌‌‌‌‌زاران. (رای‌‌‌‌‌‌‌زَن)
 
بچه گربه
بو می‌‌‌‌‌‌‌كشد
     حلزون را. (سای‌‌‌‌‌‌‌مارو)
 
در مسیرِ رود
پرواز می‌‌‌‌‌‌‌كند پرستو
     گویی جریان‌‌‌‌‌‌‌ دارد. (سای‌‌‌‌‌‌‌مارو)
 
در بارانِ تابستانی
برگ‌‌‌‌‌‌‌های آلو
     همرنگِ نسیمِ سرد است. (سای‌‌‌‌‌‌‌مارو)

سبزی برگ‌‌‌‌‌‌‌ها، آبی خاصّ آن‌‌‌‌‌‌‌ها، با سرمای باد هم‌‌‌‌‌‌‌نوایی دارد. مشاهده‌‌‌‌‌‌‌یی ظریف و درست، با اینهمه به‌‌‌‌‌‌‌طریقی همچنان یك «اندیشه»ی شاعرانه است.

كاملیاها به زیر می‌‌‌‌‌‌‌افتند
یكی از پس دیگری
     زیرِ ماهِ مه‌‌‌‌‌‌‌آلود. (دان‌‌‌‌‌‌‌سوُیی)

این شعر احساس یك شامگاه گرم بهاری را به ما می‌‌‌‌‌‌‌دهد.

تُندبادِ زمستانی
به سر منزلِ نهایی خود رسیده‌‌‌‌‌‌‌است:
     در غریوِ دریا. (گون‌‌‌‌‌‌‌سوُیی)

با این شعر مشهور شد:

كمانِ ماهِ نو را
زِه نیست.
     غازهای وحشی آواز می‌‌‌‌‌‌‌دهند.

[هنگامی كه غازها بر مرداب یا دریاچه می‌‌‌‌‌‌‌خوانند، آن‌‌‌‌‌‌‌چه هلال ماه را چون كمانی در نظر ما مجسم ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌كند شرّی است كه در نهادمان نهفته‌‌‌‌‌‌‌ است. شاید آدمی را از این گریزی نباشد. حیات و بقای او در گرو آن است كه طبیعت را به خون بكشد. رابطه‌‌‌‌‌‌‌ی ناگزیر طبیعت و او، رابطه‌‌‌‌‌‌‌ی شكار و شكارچی است. امّا میان طبیعت و دیگر جانوران تفاهمی دیگرگونه برقرار است: مهتاب می‌‌‌‌‌‌‌درخشد و غازهای وحشی به سرخوشی می‌‌‌‌‌‌‌خوانند. ــ هلال ماه برای پرندگان، كمانی است كه زِه ندارد!]

نظّارگانِ دامِ ماهی‌‌‌‌‌‌‌گیری
بیمناك می‌‌‌‌‌‌‌نمایند
     در نورِ آتشِ شعله‌‌‌‌‌‌‌ور. (گون‌‌‌‌‌‌‌سوُیی)

ماهی‌‌‌‌‌‌‌گیران، شكارچیان، گِزمگان، سربازان ــ این فهرست را می‌‌‌‌‌‌‌توان ادامه ‌‌‌‌‌‌‌داد ــ همیشه وحشت‌‌‌‌‌‌‌انگیزند و وحشت‌‌‌‌‌‌‌انگیز می‌‌‌‌‌‌‌نمایند، به ویژه در شب و در كنار خرمن آتش.

چه تأثرانگیز است
در میانِ حشرات
     راهبه‌‌‌‌‌‌‌یی تنها! (گون‌‌‌‌‌‌‌سوُیی)
 
  ماهی خُرد به بیرون جهید
آب آرام ‌‌‌‌‌‌‌گرفت. ـــ
  آوازِ كوكو. (گون‌‌‌‌‌‌‌سوُیی)

كار تخیل آن است كه رابطه ــ یا درست‌‌‌‌‌‌‌تر بگوییم ــ عنصر مشترك چیزهای به ظاهر بی‌‌‌‌‌‌‌ارتباط را دریابد، یعنی وحدت در كثرتِ آن‌‌‌‌‌‌‌ها را بفهمد، بی‌‌‌‌‌‌‌آن كه آن‌‌‌‌‌‌‌ها كثرت‌‌‌‌‌‌‌شان را در وحدت از دست داده ‌‌‌‌‌‌‌باشند. ما در اینجا دو عامل شكل و صدای جهیدن ماهی را می‌‌‌‌‌‌‌بینیم؛ آرامش آینه ‌‌‌‌‌‌‌مانند دریاچه را پس از به ‌‌‌‌‌‌‌هم ‌‌‌‌‌‌‌خوردن آب داریم؛ و سپس آواز كوكو را. هرچند رابطه‌‌‌‌‌‌‌ی آن‌‌‌‌‌‌‌ها را از نظرگاه‌‌‌‌‌‌‌های جسمی و روانی و یا فلسفی بیشتر توضیح‌‌‌‌‌‌‌ دهیم به حقیقت آن، یعنی به شعر، نزدیك‌‌‌‌‌‌‌تر نمی‌‌‌‌‌‌‌شویم.

 

ئونی‌‌‌‌‌‌‌تسوُرا

ما بدو می‌‌‌‌‌‌‌گوییم «اینجا، این سوی!»
لیكن به دوردست می‌‌‌‌‌‌‌رود
     شب‌‌‌‌‌‌‌تاب.

در مرگ پسرش سرود:

او را در این زمین به ‌‌‌‌‌‌‌خاك ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌كنم
ولی آیا ممكن است
     كه از او فرزندی بشكفد؟
 
نسیمِ خُنك. ـــ
از زمزمه‌‌‌‌‌‌‌ی كاج‌‌‌‌‌‌‌ها
     گنبدِ آسمان سرشار است.

صدا از كدام یك است، كاج یا نسیم؟ آیا فضای تهی گرم است یا سرد؟ قلمروِ این شعر از حوزه‌‌‌‌‌‌‌ی این پرسش‌‌‌‌‌‌‌ها جدا نیست، پاسخ این پرسش‌‌‌‌‌‌‌ها منطقی یا صرفاً عقلی نیست، بلكه پاسخی است كه ما خواه ‌‌‌‌‌‌‌ناخواه باید آن را بپذیریم. اگر جان شما در حالتی باشد كه پاسخ را به «دلخواه» بپذیرید، زندگی نهایت خود و تنها هدف خود را، كه همان زیستن‌‌‌‌‌‌‌است، به كمال می‌‌‌‌‌‌‌رساند.

پهنْ‌‌‌‌‌‌‌آب در دره. ـــ
سنگ‌‌‌‌‌‌‌ها نیز آوازِ خود را می‌‌‌‌‌‌‌خوانند
     زیرِ گیلاس‌‌‌‌‌‌‌بُنانِ پُرشكوفه‌‌‌‌‌‌‌ی كوهی.

گویی سنگ‌‌‌‌‌‌‌های بی‌‌‌‌‌‌‌نوا را نه زبانی است و نه سخنی، حال آن كه بادها و رودها می‌‌‌‌‌‌‌شتابند و سخن‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌گویند، با اینهمه سنگ‌‌‌‌‌‌‌ها در ستایشی عمیق‌‌‌‌‌‌‌اند. آهنگ صاف جویبارهای بهاری با پاكی شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس كوهی همساز است. سختی سنگ‌‌‌‌‌‌‌ها، نرمی آب، بافت ظریف گلبرگ‌‌‌‌‌‌‌ها با هم یگانه‌‌‌‌‌‌‌اند.

ما بُردباریم
و گل‌‌‌‌‌‌‌های خاموش نیز
     با گوشِ درون در سخن‌‌‌‌‌‌‌اند.

این شعر این عنوان را دارد: تبریك به دای‌‌‌‌‌‌‌شین، استاد ذِن، برای شصتمین سال تولدش. اشاره‌‌‌‌‌‌‌یی است به این سخن كنفوُسیوُس كه می‌‌‌‌‌‌‌گوید:
در سال شصتم، گوش‌‌‌‌‌‌‌ام بردبار بود.
«گوش بردبار» برای ئونی‌‌‌‌‌‌‌تسوُرا معنای كنفوُسیوُسی اطاعت از قوانین اخلاقی جهان را ندارد، بلكه به معنای اطاعت از طبیعت است. این شعر، دقیقاً هایكوُ نیست، بلكه بیان‌‌‌‌‌‌‌كننده‌‌‌‌‌‌‌ی آن حالت جان است كه هایكوُ در آن ساخته‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌شود. بردبار بودن در برابر گل یعنی چه؟ یعنی شنیدن و گوش فرادادن به سخنان او. گل چه می‌‌‌‌‌‌‌گوید؟ «زندگی گل‌‌‌‌‌‌‌ها خاموش است.»
این شعر را چنین نیز می‌‌‌‌‌‌‌توان خواند:

گل‌‌‌‌‌‌‌های خاموش نیز
با گوشِ بردبارِ درون
     در سخن‌‌‌‌‌‌‌اند.
 
قزل‌‌‌‌‌‌‌آلایی برمی‌‌‌‌‌‌‌جهد.
ابرها می‌‌‌‌‌‌‌آیند و می‌‌‌‌‌‌‌گذرند
     در ژرفای رود.

ماهیان در هوا می‌‌‌‌‌‌‌روند، ابرها در رود شنا می‌‌‌‌‌‌‌كنند. در ذِن‌‌‌‌‌‌‌رین‌‌‌‌‌‌‌كوُشوو آمده:
در دلِ باران آفتاب دیدن
از اعماقِ آتش آبِ زلال برآوردن.
پرند‌‌‌‌‌‌‌گان ما را به آسمان می‌‌‌‌‌‌‌برند و ماهیان به آب، و این شگفت‌‌‌‌‌‌‌آور است.
این صحنه به‌‌‌‌‌‌‌تنهایی شوق به جاوید زیستن را در ما بیدار می‌‌‌‌‌‌‌كند، و نیز این احساس را كه هرگاه كه بخواهیم، در آن بنگریم. در این شعرِ شیكی همین احساس ئونی‌‌‌‌‌‌‌تسوُرا را می‌‌‌‌‌‌‌بینیم:

دسته‌‌‌‌‌‌‌یی از قزل‌‌‌‌‌‌‌آلایان
گذشتند:
     رنگِ آب!
 
پاییز است.
من خیره در ماه می‌‌‌‌‌‌‌نگرم
     بی‌‌‌‌‌‌‌كودكی بر زانویم.

امسال بر زانوان او كودكی ننشسته ‌‌‌‌‌‌‌است، آیا ماه همان است كه سال پیش بود؟ یا دیگرگونه است؟ پاسخ «آری» است.

راست می‌‌‌‌‌‌‌ایستد
در آسمانِ خزان
     كوهِ فوُجی.
 
شناختنِ شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های آلو،
دلِ آدمی
     مشامِ آدمی!

ما جانی داریم و تنی. برای چه كاری؟ برای شناختن شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های آلو. معنای زندگی، معنای رنج، معنای جاویدی جان همه در شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های آلو هست.

سنگ‌‌‌‌‌‌‌پُشت در آبگیر
پیچ و تاب‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌خورد و به صدا در می‌‌‌‌‌‌‌آورد
     برگ‌‌‌‌‌‌‌های نیلوفرِ آبی را.

احتمالاً این آبگیر در معبدی یا در سرای توانگری بوده‌‌‌‌‌‌‌ است.

بادِ خزانی
بركشتزاران می‌‌‌‌‌‌‌گذرد. ـــ
     چهره‌‌‌‌‌‌‌های كسان!

این شعر چنین عنوانی دارد: گام زدن در راه خَلنگزار. چهره‌‌‌‌‌‌‌های مردم، خاصه در بیرون از شهر و در روستاها بنا بر فصول تغییر می‌‌‌‌‌‌‌كند.

اوُگوُیی‌‌‌‌‌‌‌سوُ، آه!
بر آلوبُن نشسته
     از زمان‌‌‌‌‌‌‌های كهن.

این شعر، مثل غالب شعرهای ئونی‌‌‌‌‌‌‌تسوُرا چند معنا دارد، یا درست‌‌‌‌‌‌‌تر گفته ‌‌‌‌‌‌‌باشیم معنایی چندلایه‌‌‌‌‌‌‌یی دارد. شاید شاعرانه‌‌‌‌‌‌‌ترین معنای آن این باشد كه آواز اوُگوُیی‌‌‌‌‌‌‌سوُ  همانگونه است كه از هزاران سال پیش به‌‌‌‌‌‌‌ گوش می‌‌‌‌‌‌‌رسد.
در شعر و نقاشی، اوُگوُیی‌‌‌‌‌‌‌سوُ و آلوبُن همیشه باهم بوده‌‌‌‌‌‌‌اند. این اوُگوُیی‌‌‌‌‌‌‌سوُ، همه‌‌‌‌‌‌‌ی اوُگوُیی‌‌‌‌‌‌‌سوُهاست و این آلوبُن، همه‌‌‌‌‌‌‌ی آلوبنان دیگر.

صبحِ بزرگ:
بادهای سالیانِ سال
     از دلِ این كاج می‌‌‌‌‌‌‌گذرد.
صبح بزرگ، بامداد نخستین روزِ سال‌‌‌‌‌‌‌نو است. این صبح بزرگ طبعاً با گذشته همدم است، گذشته‌‌‌‌‌‌‌یی كه هنوز حضور دارد.
در بامداد نخستین روز سال، آنگاه كه صدای باد را در درختان كاج می‌‌‌‌‌‌‌شنویم، صدای بادهای هزاران سال پیش را هم می‌‌‌‌‌‌‌شنویم، آواز همه‌‌‌‌‌‌‌ی بادهایی را كه تاكنون وزیده‌‌‌‌‌‌‌اند یا از این ‌‌‌‌‌‌‌پس خواهند وزید. با اینهمه تنها بادِ همین دم است كه بر فراز سرِ ما افسوس‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌كند.

سپیده‌‌‌‌‌‌‌دمان. ـــ
بر تیزه‌‌‌‌‌‌‌ی برگِ جو
     یخچه‌‌‌‌‌‌‌های بهار.

آغاز بهار، نخستین پرتوهای خورشید، نوك برگ جو با یخچه‌‌‌‌‌‌‌های شبنم ــ این وحدت، تولدی نو و ظرافت را در خود دارد.

ناقوسِ دور دست
چگونه طی راه می‌‌‌‌‌‌‌كند
     از میانِ مه بهاری!

این شعر می‌‌‌‌‌‌‌كوشد احساسی را كه از آمدن آواز ناقوس از میان مه بهاری دارد بیان ‌‌‌‌‌‌‌كند. این احساس از اینجا و آن‌‌‌‌‌‌‌جا، یا از دور و نزدیك پیدا نشده ‌‌‌‌‌‌‌است بلكه از حركت واقعی، از دل فضا آمده ‌‌‌‌‌‌‌است. مه بهاری به این احساس و بیان آن یاری ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌كند، زیرا با ناتوان ‌‌‌‌‌‌‌شدن حس بینایی، تخیل نیرومند می‌‌‌‌‌‌‌شود، و بانگ ناقوس همراه با امواج صوتی از آن‌‌‌‌‌‌‌جا به اینجا می‌‌‌‌‌‌‌آید.

  بر گورِ حرامیان نیز
هرزه می‌‌‌‌‌‌‌روید
     علف‌‌‌‌‌‌‌های تابستان.
 
كاكُلی برمی‌‌‌‌‌‌‌خیزد
كاكُلی به زیر می‌‌‌‌‌‌‌آید. ـــ
     چه سبز است جو!

عینیت اگر موفق نباشد خشك و بی‌‌‌‌‌‌‌روح است و ذهنیت نیز هرگاه به شرط حقیقی خود نرسد ناخوشایند است. از این رو ما با هنر عینی احساس نوعی آسایش می‌‌‌‌‌‌‌كنیم، گونه‌‌‌‌‌‌‌یی بی‌‌‌‌‌‌‌هراسی، و آن گاه كه این عینیت موفق باشد كاملاً در آسایش‌‌‌‌‌‌‌ایم، تمامی خود ما در موضوع تفكرمان استحاله‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌یابد.

در بهار می‌‌‌‌‌‌‌خوانند غوكان،
به تابستان
     می‌‌‌‌‌‌‌لایند.

نكته‌‌‌‌‌‌‌ی اصلی این شعر در كلمه‌‌‌‌‌‌‌ی «لاییدن» است در مقابل «خواندن». این تغییر صدا نیمی عینی و نیمی ذهنی است، چون ما با گذشت زمان به‌‌‌‌‌‌‌تدریج از خواندن غوكان خسته‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌شویم.

وه چه سبز است
آویزهای نازكِ بید
     برفرازِ آبِ لغزنده!

این شعر حالتی شاد و غنایی دارد كه در هایكوُ مرسوم نیست، زیرا كه هایكوُ گرایش به تسلیم دارد و می‌‌‌‌‌‌‌خواهد به سكوت نزدیك باشد.
نگفته ‌‌‌‌‌‌‌نماند كه همیشه مراد از بید همان بیدِ افشان (به‌‌‌‌‌‌‌ژاپنی: شیداره زاكوُرا) یا بید مجنون است. شاید برای ژاپنی‌‌‌‌‌‌‌ها هم بیدِ افشان حالت اندوه و ناشادی در خود دارد. گویا افشاندگی یا سرافكندگی این بید سبب‌‌‌‌‌‌‌شده كه ما آن را «بید مجنون» بخوانیم.

به وقتِ شكوفه ‌‌‌‌‌‌‌آوردنِ گیلاس‌‌‌‌‌‌‌بُنان
پرندگان را دو پای است
     اسبان را چهار.

این شعر را به دو طریق می‌‌‌‌‌‌‌توان توضیح‌‌‌‌‌‌‌ داد؛ یكی در ستایش شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس و زیبایی باشكوه آن‌‌‌‌‌‌‌ها. وقتی گیلاس‌‌‌‌‌‌‌ها به‌‌‌‌‌‌‌شكوفه می‌‌‌‌‌‌‌نشینند و می‌‌‌‌‌‌‌شكفند، چیزهای دیگر موقتاً لطف خود را از دست ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌دهند و به تعداد پاهای پرندگان و اسبان شبیه ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌شوند، یعنی به چیزهای پیش‌‌‌‌‌‌‌ پا افتاده. دیگر آن كه هنگامی كه شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس می‌‌‌‌‌‌‌دمند، حواس و احساس‌‌‌‌‌‌‌های ما بطور غیرعادی برانگیخته‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌شود، و معمولی‌‌‌‌‌‌‌ترین چیزها، پُرمعنا و پُر از چنینیشان به نظر می‌‌‌‌‌‌‌آید. توضیح دوّم گویا بهتر به شعر ئونی‌‌‌‌‌‌‌تسوُرا می‌‌‌‌‌‌‌خورد.

شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس فرو ریخته‌‌‌‌‌‌‌اند
معبدِ ئن‌‌‌‌‌‌‌جوجی
     دیگربار خاموش ‌‌‌‌‌‌‌است.

خیلِ مردمِ شاد معبد را ترك ‌‌‌‌‌‌‌گفته‌‌‌‌‌‌‌اند و باز آرامش همه‌‌‌‌‌‌‌جا را فرا گرفته ‌‌‌‌‌‌‌است.
این آرامش شاعرانه‌‌‌‌‌‌‌تر از هیاهو و شلوغی وقت شكفتن شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس نیست. حتّا از نظر معمولی و عقلی، می‌‌‌‌‌‌‌توان اینجا موازنه‌‌‌‌‌‌‌یی به‌‌‌‌‌‌‌چشم دید: شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های ‌‌‌‌‌‌‌گیلاس و هیاهو؛ شاخه‌‌‌‌‌‌‌های عریان یا كم‌‌‌‌‌‌‌برگ و آرامش.
در این شعر گذشت زمان را احساس ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌كنیم، با اینهمه چون یك لحظه‌‌‌‌‌‌‌ی جاوید احساس‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌شود. این تاحدّی بستگی دارد به نظریه‌‌‌‌‌‌‌ی بودایی پیوند كل عالم و همسانی هستی. البته، چنین اندیشه‌‌‌‌‌‌‌هایی در شعر بالا نیست، حتّا خیلی كم به آن اشاره‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌شود. تنها معبد است و شكوفه ‌‌‌‌‌‌‌آوردن گیلاس، فروریختن آن‌‌‌‌‌‌‌ها، زمزمه و سكوت، همه دریك، همه چون یك.
این هم شعر دیگری از ئونی‌‌‌‌‌‌‌تسوُرا با همین موضوع، كه به ‌‌‌‌‌‌‌طور نظری تاحدّی بهتر از آن یكی است:

از پسِ فروریختن
شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های آلو،
     معبدِ تِنّوجی.
 
من نیز شادمانم
اگرچه دلداری ندارم. ـــ
     تعویضِ جامه.
 
جانِ من نیز در آب
فرو می‌‌‌‌‌‌‌رود و بیرون ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌آید
     با قره‌‌‌‌‌‌‌غاز.

این هایكوُ بیشتر از آن چیز سخن‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌گوید، و خودِ آن چیز را به ما نشان نمی‌‌‌‌‌‌‌دهد. موضوع واقعی جان شاعر است. با این سخن ئِنو  هماهنگ است:
«در آن روزها، ئین‌‌‌‌‌‌‌شوُ درباره‌‌‌‌‌‌‌ی نِهان‌‌‌‌‌‌‌كیوْ سخن‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌گفت. عَلَمی در باد بجنبید. رهروی گفت: «باد حركت ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌كند.»
دیگری گفت: «عَلَم تكان‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌خورد.» و سخن به‌‌‌‌‌‌‌ درازا كشید.
ئنو گفت: «نه باد حركت ‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌‌كند، نه عَلَم؛ جان‌‌‌‌‌‌‌های شما است كه حركت‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌كند.»

آب می‌‌‌‌‌‌‌گذرد
زنجره‌‌‌‌‌‌‌یی در خیزران‌‌‌‌‌‌‌ها فریاد می‌‌‌‌‌‌‌كند.
     معبدِ سوْكوكوُجی.

جریان آب و فریاد حشره و معبد كهنسال، ــ این سه هیچ ربطی به یكدیگر ندارند؛ با اینهمه در این جهان تمام آن‌‌‌‌‌‌‌چه داریم همین است و این همه‌‌‌‌‌‌‌ی آن چیزی است كه ما را به داشتن‌‌‌‌‌‌‌اش نیاز است.

شامگاهان
تماشای گُرده‌‌‌‌‌‌‌ی قزل‌‌‌‌‌‌‌آلاها
     در پایاب‌‌‌‌‌‌‌ها.

در طی‌‌‌‌‌‌‌روز، ماهی‌‌‌‌‌‌‌های قزل‌‌‌‌‌‌‌آلا در یك نقطه می‌‌‌‌‌‌‌مانند، ولی همین‌‌‌‌‌‌‌كه هوا تاریك شد، به بالای رود می‌‌‌‌‌‌‌روند. وقتی كه به تُندابِ پایاب برسند، پیش و پس می‌‌‌‌‌‌‌روند، و شكم‌‌‌‌‌‌‌های سیم‌‌‌‌‌‌‌گون‌‌‌‌‌‌‌شان به‌‌‌‌‌‌‌وضوع در تاریكی شامگاه دیده می‌‌‌‌‌‌‌شود. این یك چشم‌‌‌‌‌‌‌انداز، و یك شعر است، شعری و چشم‌‌‌‌‌‌‌اندازی كه هرگز از آن خسته‌‌‌‌‌‌‌ نمی‌‌‌‌‌‌‌شویم، هرگز از آن سیر نمی‌‌‌‌‌‌‌شویم. این شعر سادگی و بی‌‌‌‌‌‌‌پیرایگی خودِ طبیعت را دارد.

استخوان‌‌‌‌‌‌‌هاشان
پوشیده در اطلس و ابریشم،
     در شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس می‌‌‌‌‌‌‌نگرند.

مترسك‌‌‌‌‌‌‌هایی را مجسم‌‌‌‌‌‌‌ كنید كه به تماشای شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس ایستاده‌‌‌‌‌‌‌اند. انسان‌‌‌‌‌‌‌هایی را مجسم‌‌‌‌‌‌‌ كنید كه به تماشای شكوفه‌‌‌‌‌‌‌های گیلاس ایستاده‌‌‌‌‌‌‌اند.

آویزهای یخ، چرا
پاره‌‌‌‌‌‌‌یی درازند
     پاره‌‌‌‌‌‌‌یی كوتاه؟

ما شاعر و داناییم آن‌‌‌‌‌‌‌قدر كه چنین پرسش‌‌‌‌‌‌‌هایی ‌‌‌‌‌‌‌نكنیم، یا اگر می‌‌‌‌‌‌‌كنیم انتظار پاسخ نداشته ‌‌‌‌‌‌‌باشیم. چیزها را در این حالتِ حیرت و هراس نگاه داشتن، بی‌‌‌‌‌‌‌آرزو خواستن، دوست‌‌‌‌‌‌‌ داشتنِ عمیقِ بدون دل ‌‌‌‌‌‌‌بستن، ــ این بخش واقعی سراسر زندگی ما است. پس، اندازه‌‌‌‌‌‌‌های متفاوت یخ‌‌‌‌‌‌‌پاره‌‌‌‌‌‌‌ها، اندازه‌‌‌‌‌‌‌های متفاوت پرچین چوبی، تفاوت میان خورشید و ماه، این چیزها شگفتی دائم و بی‌‌‌‌‌‌‌پایان‌‌‌‌‌‌‌اند، چرا كه:

چیزی بلند، قامتِ بلند بودا است؛
چیزی كوتاه، قامتِ كوتاه بودا است. (ذِن‌‌‌‌‌‌‌رین‌‌‌‌‌‌‌كوُشوو)

به كلبه‌‌‌‌‌‌‌ی خویش می‌‌‌‌‌‌‌رود ماهی‌‌‌‌‌‌‌گیر
و در پسِ پشت می‌‌‌‌‌‌‌گذارد
     مرغانِ باران را.

از این شعر چه می‌‌‌‌‌‌‌فهمیم؟ حالت جان ماهی‌‌‌‌‌‌‌گیر را؟ تصویری با همان معنا و ارزش چشم‌‌‌‌‌‌‌اندازهای چینی در پرده‌‌‌‌‌‌‌های چینی؟ افسوسِ ماهی‌‌‌‌‌‌‌گیر را كه چرا مرغان باران را بر ساحل تاریك رها كرده؟ بازتاب آواز مرغان باران را؟

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو