گیل‌گمش: لوح هشتم


چندانِ كه نخستین سپیده‌ی صبح درخشید گیل‌گمش برخاست و به نزدیك بالین رفیقِ خویش آمد.
انكیدو آرام خفته بود. سینه‌اش به آهستگی بالا می‌رفت و فرومی‌افتاد. دمِ جانِ اوست كه به آرامی از دهان او به بیرون می‌تراود.

گیل‌گمش گریست و چنین گفت:
«ــ انكیدو ای رفیق جوان! نیروی تو و صدای تو كجا مانده است؟… انكیدوی من كجاست؟ تو از نیرومندی به شیر و به نرگاوِ وحشی می‌مانستی. چالاك و تند به غزالِ صحرا ماننده بودی… چنان ‌چون برادری تو را دوست می‌داشتم! در برابرِ همه شاهان تو را بركشیدم! همه زنانِ زیبای اوروك تو را می‌خواستند! به جنگلِ سدرِ خدایان با تو رفتم، روزان و شبان با تو بودم… سرِ خومبه‌به را همراهِ من به اوروكِ محصور تو آوردی؛ چنان كه كوه‌نشینانِ ستم‌ كشیده، آزاد از بیدادِ غول، ما را هماره دعایی می‌فرستند… نرگاوِ غُرّانِ آسمان را ما در خون كشیده‌ایم، شاید دَمِ زهرآلود او بر تو رسیده است؟ شاید پسند خدایان نبوده است كه ما در خشم به ایشتر برتابیم و گاوی را كه از آسمان یله ‌كرده بودند به خون دركشیم؟»

پس گیل‌گمش ساعتی خاموش بر بالینِ رفیقِ خویش بنشست. و نگاه او بیرون در دوردست‌ها سرگردان بود.
آنگاه در او، در انكیدو نظركرد و انكیدو همچنان آرام بر جای بود، انكیدو به آرامی خفته ‌بود.
پس گیل‌گمش چنین گفت:
«ــ انكیدو، همدم و یار سالیانِ جوانی من!… اینك پلنگ دشت این‌جا خفته است، هم آن كه خود از هیچ چیز دریغ نكرد تا از كوهسارِ خدایان به فراز برشدیم؛ تا گاوِ خروشنده‌ی آسمان را گرفتیم و در خون كشیدیم؛ تا خومبه‌به را بر خاك درهم شكستیم: آن را كه در جنگلِ سدرِ خدایان می‌زیست و بر مردمِ دیار بیداد می‌كرد. ــ اكنون این خوابِ ژرف چیست كه بر تو فروافتاده؟ ای رفیق! سخت تیره می‌نمایی و گویی دیگر بانگ مرا نمی‌شنوی!»
با این همه او، انكیدو، چشمانش را باز نمی‌گشاید.
گیل‌گمش بر قلب او، بر قلب انكیدو دست می‌نهد. و قلبِ انكیدو از تپیدن باز ایستاده است…
پس گیل‌گمش روی رفیقِ خود را، روی انكیدو را فروپوشید هم بدان سان كه روی عروسان را فروپوشند. چونان نره شیری می‌غُرید و چنان چون ماده شیری كه زخمِ نیزه بر او آمده باشد فریادِ شیون برآورد. موی خود بركَند و برافشاند. جامه‌های خود بردرید و رختِ غبارآلودِ عزا به تن درپوشید.
چندان كه نخستین سپیده‌ی صبح درخشید گیل‌گمش زاری از سرگرفت.
شش روز و شش شب بر او، بر انكیدو گریست تا سرخی بامداد هفتمین روز پدیدار شد، و تا بدین هنگام هنوزش به خاك درنسپرده‌بود.
گیل‌گمش به روز هفتم او را، انكیدو را به خانه‌ی خاك درسپرد.
اینك گیل‌گمشِ پادشاست كه اوروكِ حصار كشیده را ترك می‌گوید و زاری‌كنان به بیرون، به پهنه‌ی دشت می‌شتابد.
«ــ آیا من نیز چندان كه بمیرم چنان‌ چون انكیدو نخواهم شد؟… درد بر دلِ من نشست و هراسِ مرگ بر من فرود آمد. پس من به جانبِ دشت شتاب كردم.»
بیرونِ اوروك، نخجیربازی از برای شیران تله‌چالی می‌كَنَد. چون گیل‌گمش بدآنجا می‌رسد نخجیرباز با او، با پادشا چنین می‌گوید:
«ــ ای خداوندگارِ بلند! تو جنگلبانِ دشخوی سدرها را كُشتی و خومبه‌به را كه بر كوهسارانِ مقدسِ سدر فرمان می‌راند بر خاك كوفتی. شیران را در كوهساران به دست خود شكستی و نرگاوِ نیرومند را كه خدای آسمان یله كرده بود به شمشیر كُشتی… پس از چه رخسارِ تو اینچنین به زردی گراییده چهره‌ی تو بدین‌گونه چرا بپژمریده فغانِ زاری از قلبِ تو چرا بلند است به سرگردانانِ راه‌های دور چرا ماننده‌ای رخسارت از باران و باد و آفتاب چرا برتافته چنین بی‌تاب از كشتزارها شتابان چرا می‌گذری؟»
گیل‌گمش دهان می‌گشاید و با او، با نخجیرباز چنین می‌گوید:
«ــ رفیقِ من، آن‌كه چون نریان سواری با من بستگی می‌داشت، پلنگِ دشت، یارِ من انكیدو آن كه خود از هیچ‌چیزی دریغ نكرد تا از كوهسارِ خدایان به فراز برشدیم، گاوِ آسمان را به خون دركشیدیم، خومبه‌به را در كوهسارِ سدر بر خاك افكندیم و شیران را در دره‌های تاریك شكستیم، ــ رفیقِ من كه در تمامی سختی‌ها همراهِ من بود بهره‌ی آدمیان بدو رسیده است. شش روز و شش شب بر او گریستم و تا به هفتمین روزش به خاك درنسپردم… سرنوشتِ او سخت بر من گران افتاده. این است كه به دشت شتافته‌ام تا در دوردستِ پهنه‌ور بازش جویم. چگونه آرام می‌توانم بود؟ چگونه فغانِ زاری از قلبِ من بلند نباشد؟… رفیق من آن كه دوست می‌دارم به خاك مبدل گشته! انكیدو، رفیقِ من، خاكِ رُس شده. آیا من نیز نباید تا در آرامش افتم؟ آیا من نیز نباید كه دیگر تا به ابد برنخیزم؟»

 

 

 

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو