شَمَش، خدای سوزانِ آفتابِ نیمروز، با گیلگمش چنین گفت: «ــ با یارِ خود برخیز تا با خومبهبه پیكار كنی. او را به نگهبانی جنگلِ سدر برگماشتهاند كه شیبِ آن از دامنهی كوه خدایان آغاز میشود… خومبهبه در امانِ من گناهانِ بسیار كرده است. به راه افتید و او را به خون دركشید!»
گیلگمش با آوازِ دهان خداوند گوش داشت. آزادگان قوم را فراخواند. با انكیدو به تالار درآمد و گیلگمش با آزادگان قوم چنین گفت:
«ــ ما را شَمَش به پیكارِ خومبهبه ندا درداده است. شما و همهی خلق به خبر باشید!»
آنگاه از جمع آزادگان، سالدیدهترینِ ایشان برخاست و با او، با گیلگمش چنین گفت:
«ــ شَمَش همهگاه دوستارِ خویش را، گیلگمشِ محتشم را در پناه داشته است. دستانِ نگهبانش از تو دور نیست… خومبهبه، نگهبانِ دُشخوی جنگلِ مقدس، آفرینهیی خوفآور است… شَمَش كه تو را به پیكارِ با او فراخوانده و یارِ تو را به تو بازگردانیده، باشد كه هماره تو را تندرست بدارد! او دوشادوشِ تو ایستاده از جانِ تو نگهداری میكند… ای پادشا! تو ای شبانِ ما! در برابر دشمن تویی كه پناهِ مایی!»
آنان، سالدیدگان قوم، تالار را ترك گفتند. و گیلگمش با او، با انكیدو چنین گفت:
«ــ اكنون به پرستشگاه ئلگهمخ به نزدیك راهبهی مقدس پرستشگاه میرویم… بگذار به نزدِ ریشت رویم، به نزدِ خاتون و مادر. او روشنبین است و از آینده با خبر… بگذار تا به نزدیك او رویم كه قدمهای ما متبرك كند و تقدیر ما به كفِ زورمندِ خدای آفتاب درسپرد.»
به پرستشگاه ئلگهمخ میروند. و راهبهی مقدس، خاتونِ مادر را باز مییابند.
او ــ ریشت ــ آوازِ دهان فرزند را شنید و با او، با گیلگمش، چنین گفت:
«ــ باشد كه مهربانیهای شَمَش با تو باد!»
پس به جامهخانهی معبد رفت كه جامههای جشن در آن بود، و با زیورهای مقدس بازگشت: با جامهی سپیدی دربر، سِپَرَكهای زرین بر سینه، تارهیی بر سر و پیالهی پرآبی به دست. پس آن آب بر زمین افشاند و به باروی فرازِ معبد شد و در آن بلند بخور و بوی خوش بر آسمان گسترده برخاست. گندمِ نذر برافشاند و به جانبِ شَمَش دست فراز كرد:
«ــ از چه فرزند من گیلگمشِ پادشا را دلی چنان دادهای كه یكدم از آشفتگی نمیآساید؟… ای شَمَش! دیگربار او را، گیلگمش را برانگیختهای، چرا كه میخواهد به راههای دور قدم نهد: راه دوری كه به جایگاهِ خومبهبه میكشد. با همآوردی كه باز نمیشناسد میباید كه بجنگد، راهی را كه باز نمیداند میباید كه درسپرد!… از آن روز كه گیلگمش رو در راه مینهد، تا بداندم كه بازآید، تا بداندم كه به جنگلِ سدرهای مقدس رسد، تا بداندم كه خومبهبهی زورمند را بشكند و گناهش را كیفر دهد و خوفِ این دیار را براندازد، ای شَمَش! باشد كه اگر ئهیه محبوبهی خود را خواستار شوی روی از تو بگرداند تا بدینگونه ئهیه همبسترِ تو تو را در اندیشهی گیلگمش اندازد تا چندانكه تو را ئهیه به بسترِ عشق خویش ره ندهد باشد كه دلت بیدار بماند و به او، به گیلگمش پادشا اندیشه كنی تا از این پیكار به سلامت بازآید».
بدینگونه ریشت همسر خدای سوزانِ آفتاب را به یاری میطلبید و بخور چونان ابر كبودی به آسمان برمیخاست.
پس ریشت از باروی معبد به زیر آمد و انكیدو را بازخواند و با او چنین گفت:
«ــ انكیدو، ای زورمند! تو شادی منی و آرامشِ منی. گیلگمش را از برای من نگهدار باش! پسر مرا و شَمَشِ بلند را قربانی ببر!»
و آن هر دو رو در راه نهادند. و آن هر دو به جانب شمال رو در راه نهادند. كوهسارِ جهنده در نظارهگاهِ دوردستِ ایشان بود. معبرِ منزلگاه خدایان از جنگلِ سدرهای مقدس بدانجا میكشید. چندان كه سوادِ جنگل در منظر ایشان قراری یافت چادرها بر جای نهادند و خود به منزلگاه خدایان نزدیكتر شدند.
نگهبان، خومبهبه را آنجا بر دروازه مراقبت میكرد. دروازه، ششبار دوازده اَرَش بلند است دوبار دوازده اَرَش پهنای اوست.
پنهانك به نگهبانِ دروازه نزدیك میشوند.
دروازهبان از بالاپوشهای هفتگانهی جادویی خویش تنها یكی در بردارد. شش بالاپوشِ دیگر را از تن برگرفته است… اینك چشم او در ایشان میبیند. چنان چون نرگاوی وحشی خروشِ خشم برمیكشد. به جانب ایشان میتازد و به نعرهی خوفناك نهیب بر ایشان میزند:
«ــ پیش آیید تا طعمهی كركسانتان كنم!»
شَمَش ــ خدای فروزانِ آفتاب ــ نگهدارِ پهلوانان بود و طلسم بالاپوشِ دروازهبان را باطل كرد؛ نینیب ــ خدای پرخاشگرِ جنگ ــ در دستهای ایشان قوّتی نهاد؛ و ایشان غول را از پای درانداختند، دروازهبانِ خومبهبه را از پای درانداختند.
انكیدو به سخن لب باز میكند و كلامِ او با گیلگمش چنین است:
«ــ ای مهربان! دیگر نمیخواهم كه در جنگل، در تاریكی درختانِ سدر به راه رویم. گویی اندامهای من از كار باز مانده است. دست من گویی فلج شده.»
و گیلگمش با او، با انكیدو میگوید:
«ــ ناتوانا مباش! بیهمت و ترسخورده مباش، رفیقِ من! میباید كه از اینجای فراتر رویم و رویاروی خومبهبه بایستیم… نه مگر ما بودیم كه دروازهبانش را به خون دركشیدیم؟ نه مگر ما، هر دو كس، از مردمِ پیكارگریم؟ برخیز تا به كوهسارِ خدایان رویم… تن و جانت را به شَمَش بازنه تا هراس از تو فرو ریزد و فلج از دست تو زایل شود. به خود بپرداز و از ناتوانایی بیرون آ!… بیا! میخواهیم تا در كنارِ یكدیگر پیكار كنیم… شَمَش خدای آفتاب یارِ ماست و هموست كه ما را به پیكار برانگیخته است. مرگ را از یاد بگذار تا هراس تو را بازگذارد!… اكنون در جنگل به خود باشیم تا آن زورمند بر ما نتازد… خدایی كه تو را، هم در نبردی كه از آن میآییم نگه داشت، باشد كه همنبرد مرا در پناهِ خود گیرد! باشد كه در دیارانِ این خاك نامِ ما بستایند!»
پس آن هر دو روی در راه نهادند و به جنگلِ سدرهای مقدس درآمدند.
ایستادهبودند و آوازِ دهان ایشان خاموشی بود.
با درود فراوان باید بگم آثار ارزشمند و فاخر استاد شاملو جاودانه و همیشه ماندگار است حیف و هزاران حیف از اینکه اهریمنان و ناپاکان و دزدان نگذاشتند در زمان حیات این بزرگوار ایشون رو درک کنیم
و بشناسیم و از دریای بیکران معرفت ایشان بهرمند بشیم اما علیرغم
اینکه این بزرگ مرد تاریخ ایران تقریبا از ابتدای فعالیت تا آخرین روز عمر شون رو در سانسور زندگی کردن و با وجود موانع و همه مشکلاتی که متحمل شدن آثاری فاخر وارزشمند رو از خود بجای گذاشتند.