انكیدو به تالارِ درخشانِ شاه گیلگمش پای مینهد. قلبش فشرده چون مرغِ آسمان در تپیدن است. شوقِ دشت و جانورانِ دشت در او هست. دردِ جانش را به آوازِ بلند بر زبان میآورد و بیدرنگی از شهرِ اوروك به جانب صحرای وحش شتاب میكند.
گیلگمش پریشان است. یارش رفته .
او، گیلگمش، به پای برمیخیزد. سالدیدگان قوم را فرا خویش میخواند دستِ خود را بالا میگیرد و با ایشان چنین آغاز میكند:
«ــ پس بشنوید ای مردان و در من ببینید! من غمِ انكیدو را به دل دارم. من از برای انكیدو گریانم، چون زنانِ شیونگر به آوازِ بلندِ عزا فریاد میكنم. تبرزینِ كمرگاه و شمشیرِ كمربند و گاوسرِ دستم یا روشنی چشم من و این جامهی بزمی كه اینك همه نیروهای سرشارِ مرا در خود گرفته است، مرا این همه به چهكار میآید؟ دیوی قد برافراشته یكسره شادیهای مرا تلخ كرده است… انكیدو رفته است. یارِ من بیرون در میانِ جانورانِ دشت است… او، انكیدو، بر زنِ مقدسی كه او را بدینجا فریفته بود نفرین میفرستد و به درگاه شَمَش خدای آفتاب استغاثه میكند… او، انكیدو، به آرمیدن بر فرشهای رنگارنگ شایسته است. میباید كه در كاخی كنار خانهی من سكنا بگزیند و بزرگانِ زمین میباید كه بوسه به پاهای وی زنند و خلایق همه میباید كه در خدمتِ او باشند… من همهی خلق را به نشستن در سوگِ او فرمان میدهم. میباید كه مردمان همه جامهی سوگواران درپوشند غبارآلوده و ژنده… من خود جامهیی از پوستِ شیر به تن پوشیده به دشت میتازم. در جست وجوی او همه جا به دشت میتازم.»
انكیدو دست خود را بالا گرفته تنها بر پهنهی دشت ایستاده است… او، انكیدو، به صیاد نفرین میفرستد و به شَمَش ــ خدای آفتاب ــ استغاثه میكند.
او، انكیدو، چنین میگوید:
«ــ ای شَمَش! سیاهكاری نخجیرباز را كیفری بده! مال او را هیچ كن! قدرتِ مردی او را از او بستان! باشد كه عفریتان عذابش كنند! باشد كه ماران پیشاپیشِ قدمهایش برویند!»
او، انكیدو، نخجیرباز را بدینگونه نفرین میكند. كلام او از قلبی پُربار بیرون میتراود. آنگاه به زن نفرین میفرستد و با او به خطابی سخت چنین میگوید:
«ــ ای زن! اینك تقدیرِ تو را میخواهم كه برگزینم: باشد كه روزهای عمر تو را پایانی نبوَد! باشد كه نفرینهای من بر فرازِ سرت بماند! معبرها خانهی تو باد و باشد كه به كنجِ دیوارها خانه كنی! پاهای تو هماره فرسوده و ریش باد! باشد كه گدایان و ماندگان و راندگان تپانچه بر گونهات زنند! اینك منم كه گرسنگی آزارم میدهد و از تشنگی در عذابم، چرا كه تو اشتیاق را در من بیدار كردهای… من سرِ آن داشتم كه بدانم، و با جانوران بیگانه شدم چرا كه تو مرا از دشتِ خود به حصارِ شهر رهنمون شدی. از این روست كه میباید تا نفرین شده باشی!»
پس شَمَش خدای سوزانِ آفتابِ نیمروز آوازِ دهان او بشنید. و شَمَش با او، با انكیدو چنین گفت:
«ــ ای انكیدو پلنگِ دشت! زنِ مقدس را از برای چه نفرین میكنی؟ او تو را از سفرهی خدایی خورش داد بدانگونه كه تنها به خدایان میدهند. او تو را شراب داد از برای نوشیدن از آنگونه كه تنها درخورِ پادشاست. او تو را جامهی بزم داد و كمربند، گیلگمشِ آزاده را به دوستی با تو كرد . اینك گیلگمشِ بزرگ یارِ توست. بر فرشهای رنگارنگت مینشاند و تو میباید تا در یسارِ وی در سرایی محتشم مسكن گزینی و بزرگانِ دیار بر پاهای تو بوسه زنند. او مردمان را همه به خدمتِ بر تو میگمارد. در میان حصارهای اوروك آدمیان همه در سوگِ تو بنشستهاند. در شهر، در اوروك، اینك مردمان به سوگِ تو ژندههای غبارآلوده به تن پوشیدهاند. شاه گیلگمش پوستِ شیر بر دوش افكنده به دشت میشتابد. او، گیلگمش، به دشت میشتابد. او، گیلگمش، به بازجست تو به دشت میآید.»
انكیدو آوازِ دهانِ خدای نیرومند، آوازِ دهان شَمَش را میشنید. قلب او در برابرِ كلامِ شَمَش خدای نیرومند آرام میگرفت.
ابری از غبار از دوردستِ دشت میدرخشد. شَمَش آن را به نوری سپید روشن میكند. اینك گیلگمش است كه میآید. پوستین شیرش چنان چون زر باز میتابد.
و گیلگمش با یارِ خویش، با انكیدو به حصارهای اوروك بازمیگردد.
جان انكیدو را دردهایی نو فراگرفته است.
«ــ رؤیاهای گران ای رفیق شبِ دوشین بر من آشكار گشته است: آسمان غریو میكشید و زمین در لرزه بود. من یكتنه به پیكارِ آفرینهیی توانمند میرفتم. رُخسارش به شبِ تیره میمانست. نگاهش تند برون میتافت. به سگانِ زشت بیابانی مینمود كه دندان بر دندان بسایند. به كركسان میمانست با بالهای بزرگ و با چنگال بزرگ… مرا به سختی بركنده به مغاكی درانداخت. مرا به لُجههای ژرف فروافكند. با سنگینی كوهی بر من افتاد. بارِ تنم بر من صخرهیی گران مینمود. پس مرا به هیأتی دیگرگونه كرد. بازوهای مرا چنان چون بالِ پرندگان كرد و با من چنین گفت:
«ــ اكنون به ژرفاهای ژرف پرواز كن به منزلگاهان تاریكی پرواز كن بدآنجا كه ئیركلله خدای طبقاتِ زیرینِ خاك برتختِ خویش مینشیند. به سرایی فرو شو كه هرگز هیچیك از رفتگان را راهِ بازگشت نیست! به سراشیبِ راهی كه بازگشت ندارد فرو شو! راهی كه هیچ نه به جانبِ چپ میپیچد نه به جانبِ راست! آنجا كه ساكنانش را به جز غبار و به جز خاك خورشی نیست. چون خفاش به بالی آراسته، چنان چون بوم از پر پوشیدهاند. آنجاكه روشنی را راهِ عبور نیست و ساكنانش در ظلمات نشستهاند!»
«پس در حفیرهیی به ژرفا ژرفهای خاك فرو شدم. در آنجا كلاهِ پادشایی را از سرها ربودهاند. آن كسان كه به روزگارانِ دوردستِ زمان بر تختها مینشستند و فرمان به سرزمینهای پهنهور میراندند در آن منزلگاه خمیده بودند. به سرای تاریكی درآمدم كه پاكان و پیمبران و جادوگران جمله به یك جای گرد آمده بودند. عزیزانِ خدایانِ بزرگ جمله در آن جایگاه میبودند. ئهرشكیگل خداوندِ خاك و ژرفاهای خاك، هم در آنجای بود. رویاروی او دبیری زانو زده به نوكِ درفش نامهایی در لوحِ گِلین میفشرد و به آوازِ بلند بر او بازمیخواند. ئهرشكیگل سربرداشت و در من نظر كرد. آنگاه با دبیر چنین گفت: «نام این نیز در آن سیاهه كن!»
«ای برادر! اینك رؤیایی كه بر من آشكار گشته است!»
و گیلگمش با او، با انكیدو چنین میگوید:
«ــ دشنهی خود را به من ده. دشنهی خود را نیازِ روحِ خبیثِ مرگ كن. من نیز آینهیی درخشان بر آن افزون میكنم تا او را به دورها برماند… فردا از برای اوتوككی ــ داورِ هلاكت بار ــ قربانی میكنیم تا بلایای هفتگانه را از ما براند.»
و دیگر روز پگاه، چندانكه آفتاب برآمد، شاه گیلگمش دروازهی بلندِ پرستشگاه را بگشاد. كرسییی از چوب ئلهمهكو بیرون نهاد. در پیالهیی از سنگِ سُرخ انگبین كرد در پیالهیی از سنگِ لاجورد روغن خوشبو كرد و این هردو پیاله را بر كرسی نهاد تا خدای سوزانِ آفتاب بر این هر دو پیاله زبان كشد.
One comment
Pingback: قسمت 3 شهر تو را می خواند | زیفس