گشت و گذاری در آثار شاملو

شعر گمشده

تا آخرین ستاره‌ی شب بگذرد مرا
بی‌خوف و بی‌خیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار می‌نشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمی‌جنبدم به چشم،

ادامه‌ی مطلب »

رنجِ دیگر

خنجرِ این بد، به قلبِ من نزدی زخم
گر همه از خوب هیچ با دلِتان بود،
دستِ نوازش به خونِ من نشدی رنگ
ناخنِتان گر نبود دشمنی‌آلود.

ادامه‌ی مطلب »

دیدار واپسین

باران کُنَد ز لوحِ زمین نقشِ اشک پاک
آوازِ در، به نعره‌یِ توفان، شود هلاک
بیهوده می‌فشانی اشک این‌چنین به خاک
بیهوده می‌زنی به در، انگشتِ دردناک.

ادامه‌ی مطلب »

شعر ناتمام

سالم از سی رفت و، غلتک‌سان دَوَم
از سراشیبی کنون سوی عدم.

 

پیشِ رو می‌بینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بی‌قرار.

ادامه‌ی مطلب »

سفر

در قرمزِ غروب،
                 رسیدند
از کوره‌راهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.
تابیده بود و تفته
                  مسِ گونه‌هایشان

ادامه‌ی مطلب »

صبر تلخ

با سکوتی، لبِ من
بسته پیمانِ صبور ــ

 

زیرِ خورشیدِ نگاهی که ازو می‌سوزم
و به‌نفرت بسته‌ست
شعله در شعله‌ی من،

ادامه‌ی مطلب »