پیغام


پسرِ خوبم، ماهان
پاشو
برو آن کوچه‌ی پایینی،
خانه‌ای هست که سکّو دارد

پیرمردی لاغر می‌بینی
روی سکّوی دَمِ خانه نشسته‌ست
با قبای قدکِ گُل‌ناری؛
غصه‌ی عالم بر شانه‌ی مفلوکش
پنداری.

 

شاید از چشمانِ ترکمنی‌ش
زودتر بشناسی‌ش.
می‌روی پیش و
بلند
(گوش‌هایش آخر
تازگی قدری سنگین شده)
می‌گویی: «قورقونمی!»
سر تکان خواهد داد
با تأثر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوه‌ی کوچکِ من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خودِ او اسمش مختوم‌قلی‌ست
سعی کن یادت باشد.)
بعد، از قولِ من
این‌ها را
یک‌به‌یک خدمتِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختوم‌قلی
این چه رؤیای شگفتی‌ است که در بی‌خوابی می‌گذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من؟
این چه پیغامِ پُراز رَمزِ پُر از رازی‌ست
که کشد عربده بی‌گفتار
اینچنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من؟
(خوابِ سنگینِ پریشانی‌ست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمانِ من.)

 

خواب می‌بینم
چند تن مَردیم
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بی‌تاریخ
پِیِ چیزی می‌گردیم.
شبِ پُر رازی‌ست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
مقبره‌ی پوده‌ی بی‌آغازی‌ست
در سرانجامِ زمان.

 

دیرگاهی‌ست زمین مُرده‌ست
و به قندیلِ کبود
روشنانِ فلکی
در فسادِ ظلمات افسرده‌ست.

 

ما ولیکن
گویی می‌دانیم
که به دنبالِ چه‌ایم،
لیک اگر چند بدان
نمی‌اندیشیم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز اراده‌ی خود پیشیم.

 

راستی را
هر چند
شعله‌ی سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سببِ غلغله‌ی جوششِ ما نیست،
هیچ انگیزه‌ی بیرون و درون نیز
مانعِ کوششِ ما نیست:

 

بیل و کج‌بیل و کلنگ
بی‌امان در کار است
تا ز رازی که به کشف‌اش می‌کوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختوم‌قلی
بارها دیده‌ام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان.)

 

 

ناگهان
مدخلِ سردابی
آنک!
(همگی
مات و حیرت‌زده در یکدیگر می‌نگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم می‌دانستیم
که به دنبالِ چه‌ایم!)

 

مشعلی بر می‌افروزم
می‌خزم در سرداب
و بدان منظرِ خوف
چشم برمی‌دوزم:

 

خفته بر چربی و پوسیدگیِ‌ تیره‌مغاک
پدرانم را می‌بینم یک‌یک
مُرده و خاک‌شده،
استخوان‌ها همگی از پی و گوشت
رُفته و پاک‌شده.

 

چشم‌هاشان را می‌بینم تنها که هنوز
زنده است و نگران می‌گردد
در تهِ کاسه‌ی خشکیده‌ی خویش.
من به زانو در می‌آیم
و سرافکنده به‌زاری می‌گویم:

 

«پدران، ای پدران!
نگرانی‌تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون این‌سان سرگردانیم
در زمان‌هایی مجهول
به دیاری پر هول
وزنِ زنجیر کمرهامان را می‌شکند
زخم‌های تنِمان خون می‌بارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم… نه آهی بر لب از بیم…

 

نگرانی‌تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبرانِ خطاهامان می‌کوشیم.»

 

پدران اما
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من می‌نگرند
ــ با نگاهی که به آهی می‌ماند ــ
و به آرامی
در کاسه‌ی سر
چشم‌هاشان را
می‌بینم
(انگورکِ چندی از قیر)
که به حسرت می‌جوشد
می‌کشد راه و فرو می‌چکد آهسته به خاک
و به حسرت می‌ماسد ــ

 

و تمام!

 

 

همه رؤیایم این است.

 

شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا می‌گوید کفاره‌ی نادانیِ ما چندان سنگین است
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظرِ فاجعه‌یی دیگر باشیم.
من نمی‌دانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما
همه‌ی زندگی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.

 

با خودم می‌گویم:

 

«قصه‌ی بی‌سروته!
من نباید در فکرش باشم.
علتش معلوم است:
بس‌که لاینقطع از مُرده و از قاری
بس‌که لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
صبح تا شام سخن می‌گویند…

 

نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکش خواهم کرد!»

 

اما
لحظه‌یی دیگر
این رؤیا
باز ازنو!
لحظه‌یی دیگر و
پیمودنِ این راهِ دراز از نو!

 

 

راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
می‌گویم
هر کسی قطره‌ی خُردی‌ست در این رودِ عظیم
که به تنهایی بی‌معنی و بی‌خاصیت است،
و فشارِ آب است
آن ناچاری
که جهت‌بخشِ حقیقی‌ست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.

 

 

حرفِ من این است:
قطره‌ها باید آگاه شوند
که به هم‌کوشی، بی‌شک
می‌توان بر جهتِ تقدیری فایق شد.

 

بی‌گمان ناآگاهی‌ست
آنچه آسان‌جو را وامی‌دارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را چیزی پندارد
که نمی‌یابد تغییر.

 

رودِ سردرشیب
به همین ناآگاهی زنده‌ست،
و به نیروی همین باورِ تقدیری
زنده و تازَنده‌ست.

 

اینچنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی اینسان می‌یابیم:

 

تو غمین و مأیوس
می‌نشینی ساعت‌ها
سر سکّو جلو خانه‌ی تاریکت
غرقِ اندیشه‌ی بی‌حاصلیِ این همه سال
که چه بیهوده گذشت؛
و من
این گوشه
در این فکرِ عبث
که بیابم جایی هم‌نفسی:
غمگُساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.

 

و در این ساعت
رود
سرخوش از باورِ تقدیری‌ آسان‌جویان
همچنان در تک و تاز است؛
که چنین باور
تا هست
عمرِ آن بهره‌کشِ قحبه دراز است.

 

 

آه، مختوم‌قلی، من گهگاه
سردستی به لغت‌نامه نگاهی می‌اندازم:

 

چه معادل‌ها دارد پیروزی! (محشر)
چه معادل‌ها دارد شادی!
چه معادل‌ها انسان!
چه معادل‌ها آزادی!

 

مترادف‌هاشان
چه طنینِ پُر و پیمانی دارد!
وای، مختوم‌قلی
شعر سرودن با آن‌ها
چه شکوه و هیجانی دارد!

 

نه!
من نمی‌خواهم باشم تنها
نوحه‌خوانی گریان. ــ
می‌بینی؟
کارِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.

 

گاه با خود می‌گویم:
«سهمِ ما
پنداری
شادی نیست.
لوحِ پیشانی ما مُهرِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟»

 

باز می‌گویم:
«هرچند
دائماً مرثیه‌یی هست که بنویسی
یا غریوِ دردی
که دلت را بچلاند در مشتش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشکِ غمی گُرده‌شکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان
بنگری از پُشتش ــ

 

هرچند
نابکارانی هستند آن‌سو
(چیره‌دستانی در حرفه‌ی «کَت‌بسته به مَقتَل بردن»)
و دلیرانی دریادل این سو
(چربدستانی در صنعتِ «زیبا مردن») ــ

 

همه‌جا هست اگر چند
(به خود می‌گویم باز)
پُلِ متروکی بر بسترِ خُشک‌آبی
در یکی جاده‌ی کم آمدوشد
که پسین‌منزل و پایانِ رهِ مردمِ دریادل باشد،
باز
زیرِ پُل
دریا
از جوش نمی‌ماند
زیرِ پُل
دریا
پُرصلابت‌تر می‌خواند.»

 

 

روزگاری
با خود
دردمندانه می‌اندیشیدم
که پیام از توفان‌ها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنه‌های صعب
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ
به جسدهایی
آونگ
بر امیدی موهوم‌ـ

 

لیک اکنون دیگر
مختوم
من هراسم نیست
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی می‌گذرد
یا به هذیانِ تبی
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم…

 

نه
من هراسم نیست:

 

ز نگاه و ز سخن عاری
شب‌نهادانی از قعرِ قرون آمده‌اند
آری
که دلِ پُرتپشِ نور اندیشان را
وصله‌ی چکمه‌ی خود می‌خواهند،
و چو بر خاک در افکندندت باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.

 

باشد! باشد!
من هراسم نیست،
چون سرانجامِ پُراز نکبتِ هر تیره‌روانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید می‌دانم چیست
خوب می‌دانم چیست.

 

۲۰ تیرِ ۱۳۶۰

مدایح بی صله روی جلد

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو

3 comments

  1. اظهار نظر کوتاهی درباره چگونه سروده شدن شعر پیغام شاملو به مختوم قلی
    چطور شد احمد شاملو به مختوم قلی شعر پیغام را سرود؟
    درتوجه به شعر «پیغام» شاملو به مختومقلی با هدف اظهار نظر درباره آن، زمان نشر شعر بیش از جوانبی چون تشابهات و تفاوت های مطرح دربین آن دو شاعر توجه ام را جلب نمود.
    زنده یاد احمد شاملو( ۱۳۰۴-۱۳۷۹) شاعر سدهی بیستم است وشعر «پیغام» را به ماغتیم قولی فراغی (۱۷۳۳-۱۷۹۷) شاعر سدهی هیجدهم تورکمن گفته است. ولی او طبعا شعر را برای نسل کنونی وآیندگان نوشته، وآنها نیز قضاوت خواهند کرد. بعلاوه نمی توان از نظر دورداشت که او در زمان حکومت استبدادی پهلوی، شعر« از زخم قلب آبایی» را خطاب به مادران آینده تورکمن سروده بود. آن شعر بسیار زیبا و پر معنی را پس از شنیدن خبر ترور یکی از فعالان سیاسی ترکمن بنام آبایی بدست مأمور شهربانی گومیش تپه خطاب به دختران ترکمن صحرا می سراید.

    شاعر شعر«پیغام» را نزدیک به یک و نیم سال پس از ترور چهار رهبر جنبش شورایی ترکمنصحرا و ترور سه معتمد ترکمن های غرب ترکمنصحرا ویکسال پس از بسته شدن دانشگاه ها به بهانه ی «انقلاب فرهنگی» دراوایل ۱۳۶۰ خورشیدی می سراید. به نظر میرسد زنده یاد احمد شاملو شعر «پیغام بمختوم قلی» را در خطاب به همه ترکمن های فعال دوره انقلاب بهمن، وبیش از همه برای روشنفکران انقلابی ترکمنصحرا درآن مقطع نوشته است. بنابراین پیش از هر چیز باید دید که نسل فعال ترکمن درمقطع انقلاب درفضای پس از آزادی از دیکتاتوری پهلوی برای معرفی فرهنگ و شخصیت فرهنگی سده هجدهم تاریخ خود ماغتیمقولی چه تلاشی هایی نمودند :
    یکماه پس از پیروزی مردمان کشورمان درسرنگونی رژیم دیکتاتوری پهلوی دربهمن ماه ، درآواخر اسفند ۱۳۵۷ کتابچه ی «زندگی و خلاقیت مختومقلی» نوشته ی مأتی کؤسه Mäti Köse نویسنده ترکمن از طرف کانون فرهنگی خلق ترکمن انتشار یافت. دربهار ۱۳۵۸ بعداز شکست توطئه ی جنگ افروزان درترکمنصحرا دیوان مختوم قلی فراغی چاپ و منتشر شد. در اواخر اردیبهشت ۵۸ نوار کاست هنرنمایی باغشی های ترکمن درفستیوال خوانندگان خلق های ایران که بمناسبت روزکارگر در تهران برگزارشده بود، بطور گسترده پخش گردید. اکثراشعار آوازهای اجرا شده از مختوم قلی فراغی بود و ترجمه آن با دیکلمه زیبای هنرمند تئاتر زنده یاد آی محمدی اجرا می شد. ودراکثر کتاب فروشی ها و نمایشگاه های کتاب ونوار و از این قبیل مکانها با صدای بلند پخش شده وتوجه عابرین را جلب می نمود. دراوایل سال ۱۳۶۰ کتاب «دعوت» درباره مختومقلی را که زنده یاد دکتر آهنگری ترجمه کرد از طرف انتشارات «ایل گویجی» چاپ گردید.

    ازطرف دیگر باید درنظر گرفت زنده یاد احمد شاملو خوب میدانست که «قبیله شاملو» جزو یکی ازهفت، هشت قبیله ای است که در به حاکمیت رسیدن تشکیلات طریقت «مراد ومرشدی» صفوی ازطریق سرنگون کردن حکومت ترکمنهای «آق قوینلو» از قبیله ی بایندر نقش اصلی را ایفا کردند.
    ونیز شاعر آگاه است که سیستم «مراد و مرشدی» صفوی که اجدادش برای برقراری حاکمیت وتحکیم آن جانفشانی ها کرده مرتکب جنایت های وحشتناکی گردیده بودند، همان سیستم «امام و امتی» سده بیستم است، که موجب بدبختی و رذالت مردمان ایران و منطقه درگذشته و حال شدند.

    امروزه ولی دوران کاملن متفاوتی شکل گرفته و نرم ها واستانداردهای روزگار کنونی قشر روشنفکر ترکمنصحرا را در فضای جدیدی قرارداده است. درهرحال آنها نیز همانند روشنفکران سایر اجتماعات بشری و مردمان ایران خود را میراث دار ارزشی های تاریخی وفرهنگی خود نیز می شناسند. سوال این است که ازاین شناخت از جمله در رابطه با پیغام زنده یاد احمد شاملو چه وظایفی را متوجه خود میدانند؟
    یوسف کرُ
    برلین ، ۳۰ آزر۱۳۹۹-۲۰دسامبر ۲۰۲۰
    http://ilguji.blogspot.com/2020/12/blog-post_21.html

  2. اظهار نظر کوتاهی درباره چگونه سروده شدن شعر پیغام شاملو به مختوم قلی
    http://ilguji.blogspot.com/2020/12/blog-post_21.html
    مطلب درپاسخ به سوال زیر نوشته شد
    چطور شد احمد شاملو به مختوم قلی شعر پیغام را سرود؟