گیل‌گمش: لوح دهم


سی‌دوری سابی‌تو، خاتونِ فرزانه، نگهبانِ درختِ زندگی، تنها در بلندی‌یی بر ساحلِ دریا خانه دارد. در آنجا نشسته است و دروازه‌ی باغ خدایان را پاس‌ می‌دارد. بندی سخت در میانگاه بسته، تن‌اش در جامه‌یی بلند پوشیده است.

او، گیل‌گمش، همه جا جویای اوست تا آنگاه كه به جانبِ دروازه گام می‌نهد. پوستِ جانورانِ وحشی به تن پوشیده بالایش به خدایان می‌ماند. درد در جان اوست. چنان چون سرگشتگان راه‌های دور به چشم می‌آید.
سی‌دوری سابی‌تو در دوردست‌ها نظاره می‌كند. او با خود در گفت وگوست با خود بدین‌گونه اندیشه می‌كند: «آیا كسی كه در آنجاست می‌خواهد به باغِ خدایان درآید؟… با گام‌های چنین تند آیا از پی كدامین مقصود كوشا است!»

پس چون از نزدیك در او، در گیل‌گمش، بدید دروازه را ببست در فراز كرد و كلونِ گران را به پشتِ دَر كشید.
گیل‌گمش سرِ آن نداشت كه از ورود به دروازه چشم بپوشد:
دست برآورد و تیزه‌ی تبر بر دروازه نهاد. پس گیل‌گمش با او، با سی‌دوری سابی‌تو، خاتون نگهبان، چنین گفت:
«ــ سابی‌تو! چه دیدی كه در به روی من می‌بندی، دروازه را می‌بندی و كلونِ گران را به پشتِ در می‌كشی؟ مرا آن گستاخی هست كه دروازه را یكسر از بُن براندازم و كلونِ گران را یكسره درهم شكنم!»
سابی‌تو دروازه را باز می‌گشاید و با او با گیل‌گمش در مدخل باغ سخن می‌گوید.
و سابی‌تو با او با گیل‌گمش می‌گوید:
«ــ چرا رُخان تو این‌چنین بپژمرده چرا پیشانی تو بدین تیرگی‌ست؟ چرا روان تو اینگونه آشفته بالای تو این‌سان خمیده است؟ چرا درد در جانِ تو خانه گرفته؟… چنان‌ چون سرگشتگان راه‌های دور به چشم می‌رسی. از توفان و باد و آفتاب برتافته‌ای و رُخان تو از تابشِ نیمروزی سوخته است… از راه‌های دور از دشت‌های دور بدین‌جا شتاب چرا كرده‌ای؟»
و گیل‌گمش با او، با سی‌دوری سابی‌تو، چنین می‌گوید:
«ــ رُخانم چگونه پژمرده نباشد و پیشانی مرا چینِ تیرگی چگونه فرونپوشد؟ چگونه روانِ من آشفته نباشد و بالایم چگونه خمیده نباشد؟ چگونه درد در جانِ من منزل نگزیند؟ چگونه چونان سرگشتگان راه‌های دور به چشم درنیایم؟ رُخان من چگونه از توفان و باد و آفتاب و از تابشِ نیمروزی برنتابد؟ چگونه از راه‌های دور از دشت‌های دور بدین‌جا نشتابم؟!… برادرِ خُرد من پلنگِ دشت، انكیدو رفیقِ جوان من كه خود از چیزی دریغ نكرد تا از كوهِ سدر به فراز برشدیم تا نرگاوِ آسمان را گرفته به خون در كشیدیم تا خومبه‌به ــ آن را كه در جنگلِ مقدسِ سدر خانه داشت ــ به خاك افكندیم تا شیران را در تنگنای دره‌های كوهستان كشتیم، همدم من كه در همه سختی‌ها و خطرها انبازِ من بود، انكیدو كه من دوست می‌داشتم كه من بسیار دوست می‌داشتم بهره‌ی آدمی بدو رسید… من روزان و شبانِ دراز بر او گریستم و او را به خانه‌ی خاك اندر نگذاشتم. من او را انتظار می‌كشیدم و چنین می‌پنداشتم كه همدم من باید تا به خروشِ من از خواب برآید. هفت روز و شب هم در آنجای افتاده بود تا كرم در او افتاد. من زندگی را جُستم بی ‌آنكه بازش یابم. از این روی چونان راهزنانِ وحشی به دشت‌ها گریختم… مرا تقدیرِ رفیقِ من سخت گران افتاده است. چگونه می‌توانم خاموش بمانم؟ چگونه می‌توانم فریاد برنكشم؟ رفیقِ من كه من دوست‌ می‌دارم غبارِ زمین شده. انكیدو رفیقِ من خاكِ رُس شده… آیا من نیز نمی‌باید تا به آرامش افتم و دیگر تا به ابد برنخیزم؟… اكنون، سابی‌تو! من در تو نظر می‌كنم تا به مرگی كه از آن به وحشتم درننگرم.»
پس سابی‌تو با او، با گیل‌گمش، چنین می‌گوید:
«ــ گیل‌گمش، آهنگِ كجا داری؟ زندگی‌یی را كه درخواهِ توست بازنمی‌یابی… خدایان كه آدمیان را آفریدند مرگ را بهره‌ی ایشان كردند و جاودانگی را از آنِ خویش… از این روی، گیل‌گمش! از نوشیدن و خوردن، از تن‌انباشتن و عمر به شادی گذاشتن حالی بس مكن! همه روزی را جشنی ‌كن. روزان وشبان را همه به چنگ و نای و به رقص شادان می‌باش! جامه‌های پاك به تن كن! سر خود را بشوی و به روغن خوشبو بیندای و تن را به آبِ تازه صفایی بده! از دیدارِ فرزندانی كه دستِ تو را به دست گیرند بهره می‌گیر! در آغوشِ زنان شادمانه باش! به اوروك بازگرد، به شهرِ خویش كه در آن پادشاهی هستی ستوده‌ی خلق، كه در آن پهلوانی!»
و گیل‌گمش با او با سابی‌تو چنین می‌گوید:
«ــ پس، سابی‌تو! راهِ منزلگاه ئوت‌نه‌پیش‌تیم را به من بنمای! مرا به او، به جانبِ او رهنمون شو!… با من بازگوی تا چگونه به نزدیكِ وی می‌توانم رفت… اگر از دریا می‌بایدم گذشت تا راهِ دریا پیش گیرم ورنه همچنان از جانبِ دشت بخواهم رفت.»
و سابی‌تو با او، با گیل‌گمش، می‌گوید:
«ــ هیچ گُداری در این دریا نیست كه كسی از آن به سلامت بتواند گذشت، كه كسی از آن به كنار بتواند رسید. از بسی روزگارانِ پیش‌تر از زمان تا بدین گاه هیچ‌كس پدیدنیامده است كه از این دریا برتواند گذشت. به جز شَمَش زورمند، خدای سوزانِ آفتاب، كیست كه از آن برگذرد؟ برگذشتن از دریای خروشان سخت دشوار است و راهی كه به جانب آب‌های مرگ می‌كشد راهی تاب‌سوز و توان‌فرسا… گیل‌گمش! چگونه می‌خواهی از این آب برگذری و برساحلِ آن‌سوی پا نهی؟ یا خود چندان‌كه از آن برگذشتی و به آب‌های مرگ رسیدی با آب‌های مرگ چه خواهی‌كرد؟… با این همه آنك اورشه‌نبی كشتیبانِ ئوت‌نه‌پیش‌تیم است هم در آنجای كه صندوق‌های سنگ برنهاده… ساعتی نمی‌گذرد تا از برای فراهم آوردن گیاه و میوه به جنگل رفته است. او را بازیاب تا خود اگر چنان شد كه با وی از دریا بگذری برگذری ورنه بدین جای باز گردی.»
و گیل‌گمش این سخنان را می‌شنید.
پس گیل‌گمش تبر برداشت و افزارِ جنگ بر كمر بست و رو در راه نهاد و جانبِ دریا كنار پیش ‌گرفت و از شیبِ راه فرود آمد و دروازه‌ی باغ چنان چون زوبینی میان نگهبان و او فروافتاد.
گیل‌گمش به دوردست نظر می‌كند و نگاهش بر زورقی می‌ایستد بر دهانه‌ی رودبار. پس گام‌های او بدان جانب روانه می‌شوند، به جانبِ كشتی ئوت‌نه‌پیش‌تیم . و چشمان وی كشتیبان را می‌جویند تا او را به سلامت از دریا بگذراند تا او را از آب‌های مرگ به سلامت بگذراند.
گیل‌گمش به رودبارِ دریا می‌رسد. اینك در آنجای ایستاده است. و كشتی، هم در آنجاست.
پس گیل‌گمش به دریا كنار به هرسویی می‌دود و كشتیبان را بازنمی‌یابد. تنها صندوق‌های پُر سنگ برساحل دریاست.
پس گیل‌گمش به جانبِ جنگل شتاب می‌كند و كشتیبان را به بانگِ بلند آواز می‌دهد:
«ــ كشتیبان! تو را می‌جویم! مرا از دریا بدان جانب دریا ببر! مرا از آب‌های مرگ بدان سوها ببر!»
به بانگِ بلند آواز می‌دهد و جوابی به جانب او بازنمی‌آید.
پس گیل‌گمش به جانب صندوق‌ها بازآمده آن همه را به خشم درهم می‌شكند.
آنگاه دیگرباره به جانبِ جنگل بازمی‌گردد. اینك اورشه‌نبی است.
چشمان او اورشه‌نبی را باز می‌بیند و گام‌های او به جانب اورشه‌نبی روانه می‌شود.
اورشه‌نبی با او با گیل‌گمش می‌گوید:
«ــ نام خود را به زبان آر. نام خود را با من بگوی!… من اورشه‌نبی كشتیبانِ ئوت‌نه‌پیش‌تیمِ دورم.»
و گیل‌گمش با او با اورشه‌نبی چنین می‌گوید:
«ــ نام من گیل‌گمش است. از كوهسارانِ ئه‌نو بدین جای آمده‌ام. راهی بس دراز، راهِ شَمَش را درنوشته‌ام… اینك، اورشه‌نبی! نگاهِ چشمانِ من بر تو افتاد. بگذار تا در ئوت‌نه‌پیش تیمِ دور نظر كنم.»
و اورشه‌نبی با گیل‌گمش چنین می‌گوید:
«ــ چرا رُخان تو این‌چنین بپژمرده چرا پیشانی تو بدین تیرگی‌ست؟ چرا روانِ تو اینگونه آشفته، بالای تو این‌سان خمیده‌ست؟ چرا درد در جانِ تو خانه گرفته؟… چنان چون سرگشتگان راه‌های دور به چشم می‌رسی. از توفان و باد و آفتاب برتافته‌ای. رُخان تو از تابشِ نیمروزی سوخته است… از راه‌های دور از دشت‌های دور بدین‌جا شتاب چرا كرده‌ای؟»
و گیل‌گمش با او، با اورشه‌نبی، با كشتیبان، چنین می‌گوید:
«ــ رُخانم چگونه پژمرده نباشد و پیشانی مرا چینِ تیرگی چگونه فرونپوشد؟ چگونه درد در جانِ من منزل نگزیند و بالایم چگونه خمیده نباشد؟ چگونه درد در جانِ من منزل نگزیند؟ چگونه چونان سرگشتگان راه‌های دور به چشم درنیایم؟ رُخان من چگونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نیمروزی برنتابد؟ چگونه از راه‌های دور از دشت‌های دور بدین جا نشتابم؟… برادر خُرد من، پلنگِ دشت، انكیدو، رفیقِ جوان من كه خود از چیزی دریغ نكرد تا از كوهِ سدر به فراز برشدیم تا گاوِ آسمان را گرفته به خون دركشیدیم، تا خومبه‌به ــ آن را كه در جنگلِ مقدسِ سدر خانه داشت ــ به خاك افكندیم، تا شیران را در تنگنای دره‌های كوهستان كشتیم، همدم من كه در همه سختی‌ها و خطرها انبازِ من بود، انكیدو كه من دوست می‌داشتم كه من بسیار دوست می‌داشتم بهره‌ی آدمی بدو رسید. شش روز و شبان بر او گریستم و در خاك‌اش نگذاشتم تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را بازدانستم و هراسِ از مرگ را آموختم. از این روی به دشت‌ها گریختم… مرا تقدیرِ رفیقِ من سخت گران افتاده است. از این روی از دوردست‌ها بدین‌جای شتاب كرده‌ام و راهی بس دراز به پشت سر نهادم… چگونه می‌توانم خاموش بمانم؟ چگونه می‌توانم فریاد برنكشم؟ رفیقِ من كه من دوست می‌دارم غبارِ زمین شده. انكیدو رفیقِ من خاكِ رُس شده… آیا من نیز نمی‌باید تا به آرامش افتم و دیگر تا به ابد برنخیزم؟»
و گیل‌گمش با او، با اورشه‌نبی، با كشتیبان، می‌گوید:
«ــ پس، اورشه‌نبی! چگونه به نزدیك ئوت‌نه‌پیش‌تیم توانم رفت؟ مرا به او به جانبِ او رهنمون شو!… با من بازگوی تا چگونه بدو می‌توانم رسید… اگر از دریا می‌توانم گذشت تا بگذرم ورنه هم از دشت بخواهم رفت.»
و اورشه‌نبی با او با گیل‌گمش می‌گوید:
«ــ دستان تو گیل‌گمش، تو را نگذاشتند تا به ساحلِ دیگر رسی… آنك! صندوق‌های سنگ را بشكسته‌ای و به دست خویش برگذشتن از تالابِ دریای مرگ را ناممكن كرده‌ای… صندوق‌های سنگ شكسته است و دیگر تو را بدان سوها، به جانبِ آبخُستِ زندگی نمی‌توانم برد… اكنون برخیز گیل‌گمش! تبر از كنار خود بردار به جنگل درون شو یك‌صد و بیست درخت بینداز چنان‌كه بلندی هریك شصت اَرَش باشد… آنگونه درخت‌ها بینداز سرِ هریك به تبر تیز كن به پیش من آر!»
پس گیل‌گمش تبر از كنارِ خود برداشت به جانبِ جنگل شتاب كرد یك‌صد و بیست درختِ بلند بر زمین افكند چنان‌كه بلندی هریك شصت اَرَش بود. سرِ هر یك به تبر تیز كرد و به نزدیكِ كشتیبان آورد.
پس به كشتی درنشستند و تیرها به كشتی درنهادند كشتی را در آب پیش بردند و با بادبان‌ها در دلِ دریا شتاب كردند. می‌باید كه چهل روز و پنج روز بر آب دریا بگذرند.
اینك نخستین روز و دیگر روز و سوم روز برگذشته است و اورشه‌نبی به تالاب دریای مرگ می‌رسد.
و اورشه‌نبی با او با گیل‌گمش می‌گوید:
«ــ از آن تیرها یكی را سخت در كف دریا بكوب! می‌باید بپرهیزی تا از آبِ مرگ به دست‌ات نرسد ورنه در جای بخواهی مُرد!… اكنون تیر دیگری بردار، و آن را سخت در كف دریا بكوب!… سومین را گیل‌گمش، سومین را بكوب!
«ــ چارمین را گیل‌گمش، چارمین را بكوب!
«ــ پنجمین را گیل‌گمش، پنجمین را بكوب!
«ــ ششمین را گیل‌گمش، ششمین را بكوب!
«ــ هفتمین را گیل‌گمش، هفتمین را بكوب!
«ــ هشتمین را گیل‌گمش، هشتمین را بكوب!
«ــ نهمین را گیل‌گمش، نهمین را بكوب!
«ــ دهمین را گیل‌گمش، دهمین را بكوب!
«ــ یازدهمین را گیل‌گمش، یازدهمین را بكوب!
«ــ دوازدهمین را گیل‌گمش، دوازدهمین را بكوب!» .
و همچنان… تا گیل‌گمش یك‌صدوبیست تیر بر كفِ تالابِ دریای مرگ بكوفت.
آنك گیل‌گمش بند از میان بازگشوده، پوست شیر از شانه به زیر می‌افكند و به دستی توانمند، دیركِ كشتی را از جای برمی‌كَند…
ئوت‌نه‌پیش‌تیم در دوردست‌ها نظر می‌كند و با خود در كنكاشِ با خود چنین می‌گوید:
«ــ صندوق‌های سنگِ كشتی ناپیدا چراست؟ و چگونه بیگانه‌یی كه من‌اش رُخصت نداده‌ام به كشتی درنشسته است؟… آن كه می‌آید از تبارِ آدمی نمی‌تواند بود. من بدو درمی‌نگرم: خود مگر نه آدمی است؟ من بدو درمی‌نگرم: خود مگر نه خدایی است؟ سراپا به من ماننده است. تیرها را با دستان زورمند در آب‌های مرگ فرو می‌كوبد تا صندوق‌های سنگ را جانشین شوند، هم آن صندوق‌ها كه اورشه‌نبی باید كه به هنگام عبور از آب‌های مرگ به آب اندر كوبد… اكنون كشتی به سلامت از كنارِ تیرها می‌گذرد و دیری نمانده است تا خود به كنار جزیره در رسد. اما تیرها به آخر رسید! آنك مردِ بیگانه دگل را از جای برآورد و با تبر به دو نیمه كرد. پس هر دو نیم را به آب اندر بكوفت و كشتی با فشاری سخت با فشارِ آخرین به ساحل رسید».
ئوت‌نه‌پیش‌تیم از خانه به زیر می‌آید و به جانبِ بیگانه شتاب می‌كند. ئوت‌نه‌پیش‌تیم با او با گیل‌گمش چنین می‌گوید:
«ــ نام خود را به زبان آر! نام خود را با من بگوی!… من خود ئوت‌نه‌پیش‌تیم ام: آن كه زندگی را بازیافته!»
و گیل‌گمش با او با ئوت‌نه‌پیش‌تیمِ آمرزیده چنین می‌گوید:
«ــ نام من گیل‌گمش است. از كوهسارانِ ئه‌نو بدین جای آمده‌ام. راهی بس دراز، راهِ شَمَش را درنوشته‌ام… اینك، ئوت‌نه‌پیش‌تیم، نگاه چشمانِ من سرانجام در تو افتاد.»
ئوت‌نه پیش تیم با او با گیل‌گمش چنین می‌گوید:
«ــ چرا رُخان تو این‌چنین بپژمرده چرا پیشانی تو بدین تیرگی‌ست؟ چرا روان تو اینگونه آشفته بالای تو این‌سان خمیده است چرا درد در جانِ تو خانه گرفته ؟… چنان‌ چون سرگشتگان راه‌های دور به چشم می‌رسی. از توفان و باد و آفتاب برتافته‌یی. رُخانِ تو از تابش نیمروزی سوخته است… از راه‌های دور بدین‌جا شتاب چرا كرده‌ای؟»
و گیل‌گمش با او با ئوت‌نه‌پیش‌تیمِ دور می‌گوید:
«ــ رُخانم چگونه پژمرده نباشد و پیشانی مرا چینِ تیرگی چگونه فرو نپوشد؟ چگونه روانِ من آشفته نباشد و بالایم چگونه خمیده نباشد؟ چگونه درد در جانِ من منزل نگزیند؟ چگونه چونان سرگشتگان راه‌های دور به چشم درنیایم؟ رُخان من چگونه از توفان و باد و آفتاب و از تابشِ نیمروزی برنتابد؟ چگونه از راه‌های دور، از دشت‌های دور بدین‌جا نشتابم؟… برادرِ خُرد من، پلنگِ دشت، انكیدو رفیقِ جوانِ من كه خود از چیزی دریغ نكرد تا از كوهِ سدر به فراز برشدیم تا گاوِ آسمان را گرفته به خون دركشیدیم، تا خومبه‌به ــ آن را كه در جنگلِ مقدسِ سدر خانه داشت ــ به خاك افكندیم، تا شیران را در تنگنای دره‌های كوهستان بكشتیم، ــ همدمِ من كه در همه سختی‌ها و خطرها انبازِ من بود، انكیدو كه من دوست می‌داشتم كه من بسیار دوست می‌داشتم بهره‌ی آدمی بدو رسید. شش روز و شبان بر او گریستم و در خاك‌اش نگذاشتم تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را بازدانستم و هراسِ از مرگ را آموختم از این روی به دشت‌ها گریختم… مرا تقدیرِ رفیقِ من سخت گران افتاده است. از این روی از دوردست‌ها بدین جای شتاب كرده‌ام و راهی بس دراز به پشتِ سر نهادم… چگونه خاموش بمانم چگونه می‌توانم فریاد برنكشم؟ رفیقِ من كه دوست می‌دارم غبارِ زمین شده. انكیدو رفیقِ من خاكِ رُس شده… آیا من نیز نمی‌باید تا به آرامش افتم و دیگر تا به ابد برنخیزم؟»
و گیل‌گمش با او با ئوت‌نه‌پیش‌تیم می‌گوید:
«ــ من چنان اندیشیدم كه می‌خواهم به نزدیك ئوت‌نه‌پیش‌تیم روم؛ ئوت‌نه‌پیش‌تیمِ دور، هم آن آمرزیده‌ی نیكوبخت كه زندگی را بازیافته… از این روی بیرون آمدم و به سرزمین‌ها سرگشته شدم. از این روی از كوهسارانی برگذشتم كه برگذشتنِ از آن‌همه سخت دشوار است. از این روی از رودبارها و دریاها برگذشتم. نه به خُرسندی از بختِ نیكو سیراب شدم، كه از رنج بسی نوشیدم. خوردنی‌های من همه درد بود. پیش از آن كه به سی‌دوری سابی‌تو رسم جامه‌های من فروریخت. می‌بایست پرنده‌ی آسمان را به زیر افكنم بُز كوهی وغزال و گوزن را به خون كشم و از ایشان خورش كنم. نیزه‌ی من می‌بایست تا شیر و پلنگ و سگانِ صحرایی را به خون كشد و پوستِ ایشان تن‌پوشِ من باشد… باشد كه شیاطینِ مرگ قفل بردروازه‌های خود زنند، باشد كه دروازه‌ها را به قیر و سنگ برآرند. می‌خواهم كه شیاطینِ مرگ را به نابودی كشم تا جشن ایشان ازین بیش نپاید!… ئوت‌نه‌پیش‌تیم زندگی را به من آشنا كن! تو زندگی را باز دانسته‌ای.»
و ئوت‌نه‌پیش‌تیم با او با گیل‌گمش می‌گوید:
«ــ خشم را از خود دور كن! خدایان و آدمیان را هر یكی نصیبی هست… مادر و پدرت تو را به هیأت آدمیان در وجود آورده‌اند، گو دو پاره از سه پاره‌ی وجود تو خدایانه باد: یك پاره‌ی وجود تو آدمی است و تو را به جانب تقدیر آدمیان می‌كشاند. جاودانگی بهره‌ی آدمیان نیست. مرگِ هراس‌انگیز غایت هر زندگی است… خانه را آیا جاودانه پی می‌افكنیم یا پیمان را جاودانه می‌بندیم؟ برادران آیا میراثِ پدر را جاودانه بخش می‌كنند؟ آدمی آیا جاودانه از نشاطِ تولید برخوردار می‌ماند؟ رودبار آیا به هر روزی طغیان می‌كند و خاكِ زمین را در خود می‌دارد؟ مرغ كولی‌لو و مرغ كی‌ری‌په آیا در بهاری جاودانه به سر می‌برند و چشمانِ ایشان جاودانه در آفتاب می‌نگرد؟… از آغازِ زمان دوامی در میان نبوده است. نه مگر خفتگان و مردگان به یكدیگر ماننده‌اند؟ نه مگر بر آن هر دو از مرگ اثری هست؟… هم در آن هنگام كه آفتاب نوزاده‌یی را درودی می‌فرستد ممه‌توم خداوندِ سرنوشت و ئنون‌نه‌كی ــ ارواحِ بزرگِ توانمند ــ گِرد می‌آیند و او را هر آنچه نصیب است می‌دهند. زندگی و مرگ آدمی را ایشان اند كه تقدیر می‌كنند… روزهای زندگی را به شماره می‌دهند. اما روزِ مرگ را برنمی‌شمرند!»

 

 

 

 

 

 

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو