تو باعث شدهای که آدمی از آدمی بهراسد.
تراشندهی آن گَندهبُتی تو
که مرا به وهن در برابرش به زانو میافکنند.

تو باعث شدهای که آدمی از آدمی بهراسد.
تراشندهی آن گَندهبُتی تو
که مرا به وهن در برابرش به زانو میافکنند.
دست زی دست نمیرسد
که سدِّ سفاهتی سیمانی در میان است:
همیشه همان...
اندوه
همان:
تیری به جگر درنشسته تا سوفار.
به شاهرخ جنابیان
پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین میگفت: