آنگاه بانویِ پُرغرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانهی پُرنیلوفر،
که به آسمانِ بارانی میاندیشید

آنگاه بانویِ پُرغرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانهی پُرنیلوفر،
که به آسمانِ بارانی میاندیشید
پنجهی سردِ باد در اندیشهی گزندی نیست
من اما هراسانم:
گویی بانوی سیهجامه
عشق
خاطرهییست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفتهاند:
کنارِ من چسبیده به من در عظیمتر فاصلهیی از من
سینهاش
به آرامی
نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.