سه دختر از جلوخانِ سرایی کهنه سیبی سُرخ پیشِ پایم افکندند
رخانم زرد شد امّا نگفتم هیچ
فقط آشفته شد یک دَم صدای پای سنگینم به روی فرشِ سختِ سنگ.

سه دختر از جلوخانِ سرایی کهنه سیبی سُرخ پیشِ پایم افکندند
رخانم زرد شد امّا نگفتم هیچ
فقط آشفته شد یک دَم صدای پای سنگینم به روی فرشِ سختِ سنگ.
به آیدا
۱۳۴۳
سنگ میکشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرقریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریکاش
میکند بیدار،
تو نمیدانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد
چه کوهیست!
تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود
چه دریاییست!
نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.
به شنـچو، رفیقِ ناشناسِ کُرهیی
شن ــ چو!
کجاست جنگ؟
در خانهی تو
در کُره
در آسیای دور؟