انكیدو به تالارِ درخشانِ شاه گیلگمش پای مینهد. قلبش فشرده چون مرغِ آسمان در تپیدن است. شوقِ دشت و جانورانِ دشت در او هست. دردِ جانش را به آوازِ بلند بر زبان میآورد و بیدرنگی از شهرِ اوروك به جانب صحرای وحش شتاب میكند. گیلگمش پریشان است. یارش رفته . او، گیلگمش، به پای برمیخیزد. سالدیدگان قوم را فرا خویش …
ادامهی مطلب »