در مرزِ نگاهِ من
از هر سو
دیوارها
بلند

در مرزِ نگاهِ من
از هر سو
دیوارها
بلند
جادوی تراشی چرب دستانه
خاطرهی پا در گریزِ شبِ عشقی کامیاب را
که کجا بود و چه وقت
چون ابرِ تیره گذشت
در سایهی کبودِ ماه
میدان را دیدم و کوچهها را،
که هشتپایی را ماننده بود از هر جانبی پایی به خستگی رها کرده
به گودابی تیره.
چندان که هیاهوی سبزِ بهاری دیگر
از فراسوی هفتهها به گوش آمد،
با برفِ کهنه
که میرفت
از مرگ
من
سخن گفتم.