دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگارِ غریبیست، نازنین

دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگارِ غریبیست، نازنین
آنکه میگوید دوستت میدارم
خنیاگرِ غمگینیست
که آوازش را از دست داده است.
سرِ دوراهی
یه قلعه بود
یه خشت از مهتاب و
یه خشت از سنگ
به رامین شهروند
وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور مینماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
نه
تو را برنتراشیدهام از حسرتهای خویش:
پارینهتر از سنگ
تُردتر از ساقهی تازهروی یکی علف.