عشق
خاطرهییست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفتهاند:
زن خفته
کنارِ من چسبیده به من در عظیمتر فاصلهیی از من
سینهاش
به آرامی
لوحِ گور
نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
باران
بر شربِ بیپولکِ شب
شرابههای بیدریغِ باران...
تاشک
بُنبستِ سربهزیر
تا ابدیت گسترده است
دیوارِ سنگ
از دسترسِ لمس به دور است.