بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیشِ نظر.

بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیشِ نظر.
که زندانِ مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.
در غریوِ سنگینِ ماشینها و اختلاطِ اذان و جاز
آوازِ قُمریِ کوچکی را
شنیدم،
چنان که از پسِ پردهیی آمیزهی ابر و دود
تابشِ تکستارهیی.