برای پرویزِ شاپور
برو، مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
برای پرویزِ شاپور
برو، مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود # و شبْنیمهی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرود آمد از سرا گامزنان # اندیشناک از حرارتی تازه که در رگهای کبودِ پستانش میگذشت # و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره میبَرَد # و در چشمهایش که به سبزه و مهتاب مینگریست نگاهِ شرم بود از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش میسوخت # و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابیِ جاودانهی علف، که سرسبزیِ صحرا را مایه به دست میدهد # و شرمناکِ خاطرهیی لغزان و گریزان و دیربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت؛ میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانهمردی چنان تند، که با راههای تنش آنگونه چالاک یگانه بود # و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفتهی او دست میسود # و جنبشاش به نسیمی میمانست از بوی علفهای آفتابخورده پُر، که پردههای شکوفه را به زیر میافکَنَد تا دانهی نارس آشکاره شود.
برای خانمِ عالیه جهانگیر یوشیج
از کورهراهِ تنگ گذشتم
نیز از کنارِ گلهی خُردی که
آب کمجو. تشنگی آور به دست!
مولای روم
۱
آفتاب، آتشِ بیدریغ است
و رؤیای آبشاران
در مرزِ هر نگاه.
ميان ِ ماندن و رفتن حکايتي کرديم
که آشکارا در پردهي ِ کنايت رفت.
مجال ِ ما همه اين تنگمايه بود و، دريغ
که مايه خود همه در وجه ِ اين حکايت رفت.
۲۸ خرداد ِ ۱۳۳۹
ادامهی مطلب »