نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود # و شبْنیمهی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرود آمد از سرا گامزنان # اندیشناک از حرارتی تازه که در رگهای کبودِ پستانش میگذشت # و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره میبَرَد # و در چشمهایش که به سبزه و مهتاب مینگریست نگاهِ شرم بود از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش میسوخت # و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابیِ جاودانهی علف، که سرسبزیِ صحرا را مایه به دست میدهد # و شرمناکِ خاطرهیی لغزان و گریزان و دیربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت؛ میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانهمردی چنان تند، که با راههای تنش آنگونه چالاک یگانه بود # و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفتهی او دست میسود # و جنبشاش به نسیمی میمانست از بوی علفهای آفتابخورده پُر، که پردههای شکوفه را به زیر میافکَنَد تا دانهی نارس آشکاره شود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود # و فوارهی باغ بود که با حرکتهای بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد میرقصید #
و عروسِ تازه بر پهنهی چمن بخفت، در شبْنیمهی چارمین #
و در آن دم، من در برگچههای نو رُسته بودم # یا در نسیمِ لغزان # و ایبسا که در آبهای ژرف # و نفسِ بادی که شکوفهی کوچک را بر درختِ ستبر میجنباند در من ناله میکرد # و چشمههای روشنِ باران در من میگریست #
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فوارهی باغ بود # و عروسِ تازه که در شبْنیمهی چارمین بر بسترِ علفهای نو رُسته خفته بود با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید#
و من برگ و برکه نبودم # نه باد و نه باران # ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود #
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْنیمهی چارمین # و من شهری بیبرگوباد را زندانِ خود کردم بیآنکه خاطرهی باد و برگ از من بُگریزد.
چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون میمانست، رگانم به ساقهی نیلوفر، دستانم به پنجهی افرا # و روحی لغزنده بهسانِ باد و برکه، به گونهی باران # و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست #
و من ای طبیعتِ مشقتآلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹
میخوام بیشتر در مورد “میلاد” بدونم