پنجهی سردِ باد در اندیشهی گزندی نیست
من اما هراسانم:
گویی بانوی سیهجامه
باغ آینه
شبانه
عشق
خاطرهییست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفتهاند:
زن خفته
کنارِ من چسبیده به من در عظیمتر فاصلهیی از من
سینهاش
به آرامی
لوحِ گور
نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
باران
بر شربِ بیپولکِ شب
شرابههای بیدریغِ باران...