برای هوشنگ کشاورز
با سُمضربهی رقصانِ اسبش میگذرد
از کوچهی سرپوشیده
سواری،
برای هوشنگ کشاورز
با سُمضربهی رقصانِ اسبش میگذرد
از کوچهی سرپوشیده
سواری،
به هزار زبان
وَلْوَله بود.
بیداری
از افق به افق میگذشت
برای ع. پاشایی
قیلولهی ناگزیر
در تاقتاقیِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
به نیلوفر پاشایی، از عموی خستهاش
در دلِ مِه
لنگان
زارعی شکسته میگذرد
تارهای بیکوک و
کمانِ بادِ ولنگار
باران را
گو بیآهنگ ببار!