عصرِ عظمتهای غولآسای عمارتها
و دروغ.
عصرِ رمههای عظیمِ گرسنگی
و وحشتبارترینِ سکوتها
هنگامی که گلّههای عظیمِ انسانی به دهانِ کورهها میرفت
[و حالا اگر دلت بخواد
میتونی با یه فریاد
گلوتو پاره کنی:
دیوارا از بِتُنِ مُسلّحن!].
عصری که شرم و حق
حسابش جداست،
و عشق
سوء تفاهمیست
که با «متأسفم» گفتنی فراموش میشود
[وقتی که با ادب
کلاتو ور میداری
و با اتیکت
لبخند میزنی،
و پُشتِ شمشادا
اشکتو پاک میکنی
با پوشِتت].
عصری که
فرصتی شورانگیز است
تماشای محکومی که بر دار میکنند؛
سپیدهی ارزانِ ابتذال و سقوط نیست
مبداءِ بسیاری خاطرههاست:
[هیفده روز بعدش بود
که اول دفعه
تو رو دیدم، عشقِ من!]
وهنِ عظیم و اوجِ رسوایی نیست
سیاحتیست با تلاشها و دستوپاکردنها بر سر جایی بهتر:
[از رو تاقِ ماشین
جون کندنِشو بهتر میشه دید
تا از تو غرفههای شهرداری]؛
و غیبتها و تخمه شکستن
به انتظارِ پرده که بالا رود
همراهِ جنازهیی
که تهمتِ زیستن بر خود بسته بود
از آن پیشتر که بمیرد.
عصرِ کثیفترینِ دندانها
در خندهیی
و مستأصلترینِ نالهها
در نومیدی.
عصری که دستها
سرنوشت را نمیسازد
و اراده
به جاییت نمیرساند.
عصری که ضمانِ کامکاریِ تو
پولِ چاییست که به جیب میزنی
به پشتوانهی قدرتت
از سمسارها
و رییسهگان؛
و یکدستیِ مضامینی از اینگونه است
که شهر را به هیأتِ غزلی میآراید
با قافیهها و ردیف
و مصراعها همه همساز
و نمای نردبانیِ ظاهرش ــ که خود، شعارِ تعالیست ــ .
و از میانِ همه سنگلاخ و دشت
راه به دریا میبَری
نیروی اوباشان و باجگیران را اگر
بستری شوی
و به زورقِ یقینِ آن کسان بنشینی که هیچگاه
تردید نمیکنند،
و آدمی را
هم بدان چربدستی گردن میزنند
که مشّاقِ ژندهپوشِ دبستانِ ما
قلمهای نئین را قَط میزد؛
و در دکّهی بیایمانیشان
همه چیزی را
توان خرید
در برابرِ سکهیی.
عصرِ پشت و رو،
که ژنرالها
دُرُسته میمیرند
بیآنکه
حتا کَکی
گزیده باشدِشان؛
و مردانِ متنفر از جنگ
با سینههای دریده
و پوستی
که به کیسههای انباشته از سُرب
میمانَد.
عصری که مردانِ دانش
اندوه و پلشتی را
با موشکها
به اعماقِ خدای فرستند
و نانِ شبانهی فرزندانِ خود را
از سربازخانهها
گدایی میکنند،
و زندانها انباشته از مغزهاییست
که اونیفورمها را وهنی به شمار آوردهاند،
چرا که رسالتِ انسان
هرگز این نبوده است
هرگز این نبوده است!
عصرِ توهینآمیزی که آدمی
مُردهییست
با اندک فرصتی از برای جان کندن،
و به شایستگیهای خویش
از همهی افقها
دورتر است.
عصری چنان عظیم، چنان عظیم، که سفر را
در سفرهی نان نیز
هم بدان دشواری به پیش میباید بُرد
که در پهنهی نام.
3 comments
Pingback: آب را انتقال دهند؛ به ما ربطی ندارد! – خبری
Pingback: آب را انتقال دهند؛ به ما ربطی ندارد! – طراحی سایت | طراحی قالب
Pingback: آب را انتقال دهند؛ به ما ربطی ندارد! – استان ها