به اِولین و ثمین باغچهبان
چه بگویم؟ سخنی نیست.
به اِولین و ثمین باغچهبان
چه بگویم؟ سخنی نیست.
در چارراهها خبری نیست:
یک عده میروند
یک عده خسته بازمیآیند
سر در زیر از شاهراهِ متروک پیش میآمدند
و تپههای گُلپوشِ بهاری
در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده میبُرد.
کوهها با هماند و تنهایند
همچو ما، باهمانِ تنهایان.
پس آدم، ابوالبشر، به پیرامنِ خویش نظاره کرد # و بر زمینِ عُریان نظاره کرد # و به آفتاب که روی درمیپوشید نظاره کرد # و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه میجنبید # و سایهها همهجا بر خاک میجنبید # و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایهیی درآمده در سایهی عظیم میخلید # و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود # و هر چیزِ بِسودنی دستمایهی وهمی دیگرگونه بود # و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست # و او در چشمهای جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود # و در خاموشی در او نظر کرد # و تاریکی در جانِ او نشست.