چون ابرِ تیره گذشت
در سایهی کبودِ ماه
میدان را دیدم و کوچهها را،
که هشتپایی را ماننده بود از هر جانبی پایی به خستگی رها کرده
به گودابی تیره.
آیدا،درخت، خنجر و خاطره
از مرگ من سخن گفتم
چندان که هیاهوی سبزِ بهاری دیگر
از فراسوی هفتهها به گوش آمد،
با برفِ کهنه
که میرفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
در جدالِ آیینه و تصویر
شبانه (رود قصیدهی بامدادی را…)
رود قصیدهی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر میکند