به لئوناردو آلیشان
۱
دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ دل،
همچون مهتابزدهیی از قبیلهی آرش بر چَکادِ صخرهیی
به لئوناردو آلیشان
۱
دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ دل،
همچون مهتابزدهیی از قبیلهی آرش بر چَکادِ صخرهیی
پرتوی که میتابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان میسوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:
میشناسی ــ به خود گفتهام ــ
همانم که تو را سُفتهام
بسی پیش از آنکه خدا را تنهایی آدمکش بر سرِ رحم آرد:
به مفتون امینی
وسواسِ مهربانِ شعر
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
کی با فنای تن ز تو کس دور میشود؟
شمع از گُداختن همگی نور میشود
حفیظ اصفهانی
تِکتِکِ ناگزیر را برمشمار که مهرههای شمرده
نیمشمرده به جام میریزد