جادوی تراشی چرب دستانه
خاطرهی پا در گریزِ شبِ عشقی کامیاب را
که کجا بود و چه وقت
به بودن و ماندن
اصرار میکند
بر آبگینهی این جامِ فاخر
که در آن
ماهیِ سُرخ
به فراغت
گامهای فرصتِ کوتاهش را
چنان چون جرعهی زهری کُشتیار
نشخوار
میکند.
□
از پنجره
من
در بهار مینگرم
که عروسِ سبز را
از طلسمِ خوابِ چوبینش
بیدار میکند.
□
و دستکوکهایی چنین عجول
که این جمعِ پریشان را
به خیره
پیوندی نابهسامان
در کار میکند:
من و جامِ خاطره را، و بهار را
و ماهیِ سُرخ را
که چونان «نقطهی پایانی» رنگین و مُذهّب
فرجامِ بیحاصلِ تبارِ تزیینیِ خود را
اصرار میکند.
۳۱ فروردینِ ۱۳۴۴