رانده


دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.

 

دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه می‌کوبی سر.
نیست، می‌دانی، در خانه کسی
سر فرومی‌کوبی باز به در.

 

زنده، این‌گونه به غم
خفته‌ام در تابوت.
حرف‌ها دارم در دل
می‌گزم لب به‌سکوت.

 

دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالی‌ست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.

 

 

رانده‌اَندَم همه از درگهِ خویش.
پای پُرآبله، لب پُرافسوس
می‌کشم پای بر این جاده‌ی پرت
می‌زنم گام بر این راهِ عبوس.

 

پای پُرآبله دل پُراندوه
از رهی می‌گذرم سر در خویش
می‌خزد هیکلِ من از دنبال
می‌دود سایه‌ی من پیشاپیش.

 

 

می‌روم با رهِ خود
سر فرو، چهره به‌هم.
با کس‌ام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟

 

دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟

 

می‌روم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار ازین عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!

 

۱۳۳۰

هوای تازه روی جلد

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو

One comment

  1. فرهاد افشاروند

    با سلام و درود،
    با تمام علاقه و احترامی که به اسماعیل خویی دارم ، اما مقاله ایشان
    «خبط ها وخطاهای زبانی ی احمدِ شاملو » را درسایت اخبار روز
    http://akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=58946
    به نوعی کینه توزی خویی از کدورت دیرینه ای که گویا با شاملوی عزیز داشته است می بینم. نظرم را کوتاه برای اخبارروز فرستادم اما منعکس نکردند. از جمله ایرادات خویی آمده است:

    در شعرِ”رانده”، می خوانیم
    “چه امید از دلِ تاریکِ کسی
    که نهاندش سر زنده به گور؟
    آدمی را که در گور نهاده اند “زنده” می تواند باشد؛ هر حال وحالتی هم که داشته باشد، امّا، درست به همین علت که دارند در گور می گذارندش ،”سرزنده” یعنی شاد وشنگول نمی تواند باشد. شاعر، بی گمان، می خواسته است ، و می بایسته است، تا بگوید:
    چه امید از دلِ تاریکِ کسی
    که نهادند او را زنده به گور؟

    در ضرب المثلی قدیمی آمده است «زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد» همچنان که پیداست یعنی که زبان درازی بر علیه قدرت به قیمت از دست دادن جان است ، به گمان من «سر زنده» در مصرع دوم با «سرزنده» یکی نیست؛ «سرزنده» یک کلمه وصفت است در حالی که «سر زنده» دو کلمه است و اشاره به کسی است که زنده است اما اشاره ای به چگونه گی این زنده بودن ندارد و معادل پیشنهاد نا شاعرانه خویی «او را زنده» است. و در اساس شادی و شنگولی که خویی از «سر زنده» مراد میکند در فضای شعری تاریک و دلمرده آنچنان که شاملو توصیف میکند محلی از اعراب ندارد. فرض خویی از «سر زنده» سرزنده است چرا که «سر» اعراب کسره دارا نیست، اما آیا فاصله ای نیز بین سر و زنده موجود نیست؟ بعید میدانم دانشوری چون خویی این را ندیده باشد. از اینروست که من در صداقت تحلیل خویی شک کردم.