لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
میعاد
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
جاده، آن سویِ پُل
مرا دیگر انگیزهی سفر نیست.
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست.
سرود
برای پرویزِ شاپور
برو، مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
میلاد
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود # و شبْنیمهی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرود آمد از سرا گامزنان # اندیشناک از حرارتی تازه که در رگهای کبودِ پستانش میگذشت # و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره میبَرَد # و در چشمهایش که به سبزه و مهتاب مینگریست نگاهِ شرم بود از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش میسوخت # و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابیِ جاودانهی علف، که سرسبزیِ صحرا را مایه به دست میدهد # و شرمناکِ خاطرهیی لغزان و گریزان و دیربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت؛ میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانهمردی چنان تند، که با راههای تنش آنگونه چالاک یگانه بود # و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفتهی او دست میسود # و جنبشاش به نسیمی میمانست از بوی علفهای آفتابخورده پُر، که پردههای شکوفه را به زیر میافکَنَد تا دانهی نارس آشکاره شود.