پچپچه را
از آنگونه
سر بههماندرآورده سپیدار و صنوبر
باری
با چشمها
با چشمها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچهی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیدهی این روزِ پابهزای،
شامگاهی
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد
که با همهی جمع چه تنها نشستهای!
هملت
بودن
یا نبودن...
بحث در این نیست
وسوسه این است.
و حسرتی
(به پاسخِ استقبالیهیی)
۱
نه
این برف را
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،