مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.
ابراهیم در آتش
تابستان
پردگیانِ باغ
از پسِ معجر
عابرِ خسته را
به آستینِ سبز
بوسهیی میفرستند.
شبانه
کلیدِ بزرگِ نقره
در آبگیرِ سرد
شکستهست.
شبانه
مرا
تو
بیسببی
نیستی.
تعویذ
به چرک مینشیند
خنده
به نوارِ زخمبندیاش ار
ببندی.