مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.

مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.
پردگیانِ باغ
از پسِ معجر
عابرِ خسته را
به آستینِ سبز
بوسهیی میفرستند.
کلیدِ بزرگِ نقره
در آبگیرِ سرد
شکستهست.
مرا
تو
بیسببی
نیستی.
به چرک مینشیند
خنده
به نوارِ زخمبندیاش ار
ببندی.