ذِن در جان شاعر


ذِن شاعر چگونه ذِنی است؟ ذنِ جانِ هایكوُسرا به شكل حالاتی تجلی ‌می‌كند كه می‌توان آنها را زیر چند عنوان خلاصه كرد.
۱.  بی‌خویشی
نخستینِ این حالات، بی‌خویشی است كه به صورت‌های گوناگونی چون ناخودپرستی جلوه‌ می‌كند، و در بی‌خودانگی به كمال می‌رسد. شاعر در این حالت، در چیزها می‌نگرد، به دور از فایده‌مندی یا زیانباری‌شان:

بارانی مِه‌آلوده، ـــ
امروز روزی شاد است،
هرچند قُله‌ی فوُجی به ‌دیده‌ نمی‌آید. (باشوْ)

در این حالت می‌توان به هرچیز و همه‌چیز نگاه‌ كرد و با چشمِ آن چیز دید و با گوشِ آن شنید و با بال‌های آن پروازكرد:

پروانه ناپدید شده ‌است،
و روحِ من
به سوی‌ام باز می‌آید. (وافوو)

یا این شعر:

چكاوك:
فقط آوازش حس ‌می‌شود،
چیزی به ‌جا نمی‌گذارد. (آم‌پوو)

در این شعر، تنها آواز پرنده باقی مانده است و طبیعت و چكاوك همه در نُت‌های مسلط آن آواز فرو رفته‌اند.
در شبِ آرامِ اواخر بهار، غوكانْ غوكانه چه می‌گویند؟

آرام ایستاده،
غورغورِ غوكان،
در دوردست نیز به ‌گوش‌ می‌آید. (بوُسون)

درواقع غوكان خاموش‌اند. غوكانگی یا طبیعت غوكانه‌ی شاعر است كه ناگاه می‌شنویم دارد در دلش چیزی می‌گوید.
این بی‌خویشی علت بی‌واسطه و كافی «پُرخویشی» است، كه سرشار بودن از خویش است و رخنگی و نفوذ در همه چیز. جوانگ زه می‌گوید:
«تنها “آن كه رسیده ‌است” می‌داند و می‌فهمد كه همه چیز یكی است. او خود را از چیزها جدا نمی‌شمرد، بلكه خود را در كنشِ ذاتی اشیا با آنها یكی می‌داند.»
گاهی یگانه ‌شدن با انسان‌ها راهی آسان‌تر است:

در عمقِ پاییز:
همسایه‌ام
چگونه می‌گذرانَد، نمی‌دانم؟ (باشوْ)

برای برخی تحقق این بی‌خویشی چیزها از طریق تحقق ناخودپرستی به‌ دست می‌آید. و برای برخی دیگر این یكتایی با طبیعت و جانوران یا «با صخره‌ها و سنگ‌ها و درختان» آسان‌تر است. جوانگ زه از مردی سخن می‌گوید كه:
«چون در خواب بود خودِ سكون و آرامش بود، و به هنگام بیداری در آرامش كامل بود. گاهی اسب می‌شد و گاهی گاو.»
این حالت در این هایكوُ صمیمانه‌تر تجلی ‌می‌كند، زیرا كه در آن فقط جوهر یا طبیعتِ «بیدی» شاعر است كه احساس‌می‌شود:

پنج یا شش،
باهم فرو آویخته،
بیدها. (كیورایی)
برای برخی دیگر این یكتایی عمیق‌تر است، یكتایی با تمام حیات است. سوتوْبا می‌گوید:
«صدای سیلاب كوهستان از دهانی بزرگ است.
خطوط تپه‌ها آیا تنِ پاكِ بودا نیست؟»

۲.  تنهایی
جلوه‌ی دیگری از این حالت ذن، تنهایی است. شاید خوب باشد كه اینجا از كاربُرد كلمات در ذن حرفی ‌زده ‌شود. در ذن خاموشی و گفتن هر دو یك چیز است. در سراسر زبان و گفتگوهای حقیقی ذن، هر واژه‌ی معینی به ضدِ منطقی خود نیز دلالت دارد. از این رو هنگامی كه ما از بی‌خویشی سخن می‌گوییم این واژه به پُرخویشی، یعنی سرشاربودن از خود، نیز دلالت دارد. بدین‌سان، «تنهایی» نیز حالتی از راه‌یافتن یا نفوذ در یكدیگر است. هرچیز در همه‌چیز نفوذ می‌كند. باشوْ شاید در چنین حالتی بوده كه می‌گوید:

آه، كانكودوری،
تو عمق ‌می‌بخشی
تنهایی مرا.

كانكودوری، یا كوكوی هیمالیایی، پرنده‌یی است كه در كوه‌ها آشیان دارد، بسی دور از آمدوشد انسان‌ها، چنان كه شكل و صورت این پرنده تقریباً ناشناخته ‌است. آوازش كمابیش به آواز كبوتران چاهی می‌ماند و همیشه از دوردست‌ها به ‌گوش ‌می‌رسد. می‌گویند با فریادش آمدن باران و بند آمدن آن را هشدار می‌دهد. فصل در این هایكوُ تابستان است.
سابی‌شی‌سا یا تنهایی معادل هایكوُیی موُ است در ذن، كه یك حالت «فقرِ» معنوی مطلق است كه در آن حالت، بی‌چیزِ بی‌چیزیم، امّا در عین حال همه‌چیز داریم. حالتی است كه در آن ما
با شادمانان، شاد و با گریندگان، گریانیم.
این حالت یا غم تنهایی چگونه دست‌ می‌دهد؟ باشوْ می‌گوید كانكودوری با آوازش در آن دورها می‌تواند این معجزه‌ی لطف را در قلب او ایجادكند.
هایكوُ چنین فقر و تنهایی را حتّا در فُرم و محتوای خود نیز دارد، یعنی در نبودنِ غنای تُن و ریتم:

نره‌گاوی بر عرشه‌اش،
كَرَجی كوچكی می‌رود بر رود
زیرِ بارانِ شامگاهان.

تنهایی و فقر هم‌معنای‌اند: فقر، تُهیت یا تُهیای كلی‌است . تنهایی هایكوُ تنهایی شاعر است نه خلوت زاهد یا عزلت جاهای دورافتاده و مردمِ از یاد رفته، هر چند كه شاعران از آن سخن‌ بگویند:

كنارِ خانه‌یی ویران
اَمرودبُنی شكوفه آورده،
اینجا نبردگاهی بوده‌ است. (شیكی)

این تنهایی در غیاب چیزهایی است كه هرگز نبوده‌ است:

شكوفه‌های شلغمِ بیابانی:
هیچ نهنگی نزدیك ‌نمی‌آید
دریا تاریك‌ می‌شود. (بوُسون)
تنهایی در كارهای غم‌انگیز یا در چیزهای خوشایندی است كه در شادی و اندوهگینی‌مان رخ‌ می‌نمایند:

یك دنیا غم و درد:
گل‌ها می‌شكفند،
حتّا در آن هنگام… (ایسّا)

و بالاتر از همه، این‌ تنهایی در قلمروِ بی‌نامی است كه در آن انسان و غیرانسان، عشق و قاعده دیدار می‌كنند و یگانه‌اند:

یكی شامگاهِ پاییزی،
می‌آید و می‌پرسد:
«چراغ را روشن‌ كنم؟» (ئتسوُجین)

مقایسه‌كنید با حكایت توكوُسان (به چینی، دِه‌ـ شان ۷۷۹-۸۶۵):
توكوُسان بیرون تالار نشسته مشغول ذاذِن بود، یعنی به مراقبه نشسته‌بود. ریوْكان از او پرسید چرا به خانه نمی‌رود. توكوُسان گفت «هوا تاریك است». ریوْكان شمعی روشن ‌كرد و به دستش داد. تا توكوُسان آمد شمع را بگیرد ریوْكان فوت ‌كرد و شمع خاموش‌ شد. توكوُسان جبین بر خاك نهاد.
اشراق ئتسوُجین كم‌توان و پراكنده و موقتی، و فقط در یك بخش از شخصیت اوست، امّا همچنان یك ادراك حقیقت است به شكل زنده و ناانتزاعی و بی‌كلام و بیان‌ناپذیر و بی‌خطا؛ فروشدن در تنهایی است از طریق تنهایی شامگاه پاییزی. شرحی بر این هایكوُ هست كه جالب است، با توجّه به این نكته كه این شرح هیچ تجربه‌ی شاعرانه به كسی كه آن را ندارد نمی‌دهد.
شاعر در اتاق نشسته و به روز كه شتاب ‌آلوده محو می‌شود نگاه ‌می‌كند، به آخرین روزِ تمام روزها كه بسیار تند و بسی كُند می‌گذرد. همچنان‌كه شامگاه خزانی رو به تاریكی می‌رود همسر شاعر می‌آید و از او می‌پرسد برایش چراغ بیاورد، آن را با خود ندارد فقط آمده كه این را از او بپرسد. زن تعظیم‌ می‌كند و موقعی كه سرش را بلند و به او نگاه‌ می‌كند شاعر به چراغ و شعله‌ی ضعیف‌اش فكر می‌كند. مهربانی كمرنگ و هرروزه و ظرافت همسر و اجتناب‌ناپذیری از میان‌رفتنِ روز همه در شعله‌یی كه هنوز حضور ندارد امّا باید بیاید دیده ‌می‌شود. چراغ گرم است و همچنان دور، و شاعر در نوری كه جان‌اش را روشن ‌می‌كند ناگزیری طبیعت و مهربانی انسان را به گونه‌ی یك چیز احساس‌ می‌كند. آن تنهایی كه ما عموماً همه احساس ‌می‌كنیم چیزی كاملاً متفاوت از آن «تنهایی» نیست كه وصف‌اش اینجا آمده. این شاید مقدمه‌ی آن دیگری باشد، شاید علت باشد، شاید دیگری باشد، هنگامی كه نیروی حیاتِ شاعرانه آن را سرشارمی‌كند:

این راه
دیاری در آن نمی‌رود،
این شامگاه خزانی. (باشوْ)

۳.  رضا
اینجا رضا، یا تسلیم و رضا، قبول شاكرانه‌ی تمام چیزهایی است كه در ما و بیرون از ما هست، پذیرش تمام كم و كاستی‌های خود و دیگران است:

چندان كه به باختران باد برآید
برگ‌های فروریخته گرد می‌آیند
به خاوران. (بوُسون)

سال به آخر می‌رسد.
من امّا هنوز بر تن‌ دارم
كاسا و صندل‌های حصیری‌ام را. (باشوْ)

علف‌های باغ،
ریخته،
و همچنان بر جا مانده. (ریوْكان)

حتّا اینگونه، اینگونه،
تسلیم در برابرِ فراسو
پایانِ سال. (ایسا)

گاری سنگین
ژیغ‌ژیغ ‌كنان می‌گذرد:
شقایق‌های پُر پَر می‌لرزند. (بوُسون)

آذرخشِ تابستانی!
دیروز در خاوران،
امروز در باختران. (كی‌كاكوُ)

هرگاه احساس سپاس و شكرگزاری شامل چیزها شود، شعر است و هرگاه كه درباره‌ی كّلِ چیزها باشد، دین است. امّا هایكوُ و ذن از این نظر با این دو متفاوتند، زیرا با هر چیز بدانگونه رفتار می‌كنند كه با همه چیز. هنگامی كه چیزی به جان درآید همه چیز را باید در جان فرا آورد. احساسی كه در یك چنین حالتِ جان حضور دارد سپاس و قدردانی خوانده‌می‌شود.
سوُگاوارا میچی‌زانه (۸۴۵-۹۰۳) در سال ۹۰۱ میلادی، به كیووشوو تبعید شد. موقعی كه برای آخرین بار به باغ آمد گفت:

ای شكوفه‌های آلو
چون بادِ خاوران برآید
عطرتان را به ‌من بفرستید
اگرچند مولای‌تان آن‌جا نباشد،
بهار را امّا از یاد نبرید.

ایسّا این احساس غنایی را به تجربه‌ی صمیمانه‌تر و روزمره‌تری بَدَل ‌می‌كند:

چُرتی می‌زنم،
آبِ كوهستان را بر آن می‌دارم
كه شالی بكوبد.

عكس این عمل را هم در هایكوُی دیگری از او می‌بینیم:

شقایقِ پُر پَر
برآنم ‌داشت كه اندازه‌اش بگیرم
با بادزنم.

۴.  بی‌كلامی
بی‌كلامی، یا بی‌سخنی، اساساً حالتی است كه در آن كلمات را نه از آنرو به ‌كار می‌برند كه چیزی بیان ‌شود بلكه مقصود از آن زدودن چیزی است كه به نظر می‌رسد میان ما و چیزهای واقعی، كه در واقع از ما جدا نیستند، حایل است، یا حجاب میان ما و آن‌هاست، یعنی میان ما و آن‌هایی كه ما آن‌ها را با خودآگاهی‌مان درك ‌می‌كنیم.

دائوِ بزرگ خود را بیان‌نمی‌كند،
شیوایی كامل سخن‌نمی‌گوید. (دائو دِ ه جینگ)

اگر چنین باشد، چگونه ممكن‌است یا چگونه می‌توان ادراكمان از یك حقیقت معین را به دیگران برسانیم؟ ماتیو آرنولد در مقاله‌یی درباره‌ی وودورث می‌نویسد: «شعر چیزی كم‌تر از سخن كامل انسان نیست.» امّا این هایكوُ چگونه سخنی است:

هیچ‌یك سخنی نگفتند.
نه میهمان، و نه میزبان
و نه داوودی‌های سپید. (ریوْتا)

امّا این شاید كلماتی باشد به همان اندازه‌ی سكوت:

این شامگاه،… نیك‌بختی،
هنگامی كه پایم را شُستم،…
آن دو یا سه كلمه. (كای‌تو)

هایكوُ تا آن‌جا كه مقدور است كلمات را از میان خودِ شی‌ء و خواننده برمی‌دارد. اگر در این میان هایكوُیی ناموفق باشد آن‌وقت با شی‌ءِ عریان و فاقد معنا روبرو می‌شویم، و علت آن نیز رد و قبول یا انتخابی است كه به ‌قدر كافی نیرومند نبوده‌ است. برخی از هایكوُها به دلیل ایجازی كه باید در هایكوُ باشد خیلی بلندند:

چه تأسف‌انگیز است!
در میانِ حشرات،
راهبه‌یی تنها. (گون‌سوُیی)

سطر اوّل نه فقط لازم نیست، بلكه ذكر دردانگیزی این صحنه باعث ‌می‌شود موقعی كه به آن فكر می‌كنیم دیگر دردانگیز بودنی در كار نباشد. همان جیرجیر حشرات در مزرعه‌ی خزان‌زده و راهبه‌یی كه تك‌وتنها آن‌جا ایستاده كافی است. امّا صِرفِ ایجاز هم شعر به ‌شمار نمی‌آید. این خصوصاً هنگامی درست است كه عناصر عقلی حذف‌ شده ‌باشد. مثلاً:

روستاهایی هست
كه نه ماهی سیم را می‌شناسند و نه گُل‌ها را،
همه امّا ماهِ امروز را دارند. (سای‌كاكوُ)

تحت اللفظی این هایكوُ این است «ماهی،گل‌ها، ندیدنِ روستاهایی كه هستند، ماهِ امروز.» این شعر نیست زیرا عناصر عقلی آن مُنقاد حالت شاعرانه نشده‌اند؛ این فاصله است، و كلمات میان ما و شی‌ء قرار می‌گیرند.

۵.  عقل‌گریزی
اندیشه و تعقل به شهود عمق‌می‌بخشد امّا نمی‌تواند جای آن را بگیرد. از اینجاست بیان ‌ناپذیری حیات یا شعر، و از اینجاست عقل‌گریزی عرفان و ذِن و هایكوُ. نیازی نیست كه هایكوُ اینگونه باشد:

ماهِ درخشانِ پاییزی:
سایه‌های درخت و علف،
و سایه‌های آدمیان! (بای‌شیتسوُ)

پیداست كه مهتاب با سایه‌هایی كه با یكدیگر تقابلی ندارند هیچگونه بستگی شاعرانه ندارد. این خطا را در شعر دیگری از همین شاعر می‌بینیم:

چرا، ماه بود آیا
كه فریادكرد؟
یكی كوكو!

اولین اندیشه، شهودِ یكسانی بود و اندیشه‌ی دوّم خراب‌اش‌كرد. وقتی كه فقط عقل را بكار بریم به جایی نمی‌رسیم. شعر بنیاد فلسفی دارد البته بطور ندانسته، و آن بنیاد این است كه همه چیز متغیر و ثبات‌ناپذیر و متناقض است؛ از اینرو كوه، كوه نیست و در عین حال كوه ‌است.

دسته‌ی هوكا را می‌گیرد امّا دست‌هایش خالی است،
بر پشتِ گاومیش نشسته، پیاده‌ می‌رود.

از اینجا است كه شعر و علم ناهمخوان‌اند. علم عینیت می‌بخشد و انتزاع می‌كند و تعمیم‌ می‌دهد، و شعر به هویت و همانی نظر دارد، در شی‌ء و از طریق آن زندگی‌ می‌كند، و در نهایت به جزییت می‌رسد و تعین‌ می‌بخشد. شاعر در مقام جزیی از این پارادوكس، با شی‌ء یگانه‌ می‌شود و با صدای انسان حرف‌ می‌زند. نكته‌ی دیگر مسأله‌ی كُل و جزء است. عقل می‌تواند هر جزء از شی‌ء را به صورت جزء بفهمد نه به صورت یك كل. خداییت هر چیز در كُلْ‌بودگی آن آشكارمی‌شود نه در كلّیت‌اش. ما چیز را می‌شناسیم و او ما را، و یكدیگر را به مثابه‌ی كُل می‌شناسیم. عقل، چنینی چیز را از دست می‌دهد چرا كه نه فقط آن را پیچیده می‌كند بلكه تعمیم هم می‌دهد. اگر نتوانیم توازن‌مان را میان گوناگونی و یكتایی حفظ ‌كنیم و اگر ناگزیر از انتخاب باشیم بهتر است كه گوناگونی را انتخاب‌كنیم، چرا كه كم‌خطرتر است و از نظر عقلی كمتر اغوا می‌كند. اگر بكوشیم كه شعر را در یك تئوری (كه شاید آن را ذِن بخوانیم، كه نیست) بگنجانیم سعی ‌كرده‌ایم حیات را قلب ‌كنیم و خود نیز بدین طریق قلب شده‌ایم. شعر می‌تواند ما را بر آن دارد كه نه فقط ذن بلكه غیاب آن را هم بكار بریم:

كشتزار را فروختم،
امّا خواب به ‌چشمانم نیامد
خاطرِ غوكان را. (هوكوُشی)

بیداری و فریب دو چیز مختلف نیستند. مرد معمولی، بودا است. پس، به شعر همانگونه بنگریم كه به حیات می‌نگریم، همانگونه نگاه‌ كنیم كه پیدا می‌شود، یعنی به دور از نظریه‌ها و تبییناتِ پیش‌ ساخته. یكتایی همان‌جا است، شك‌ نكنیم، امّا اگر بخواهیم آن را آن‌جا واداریم، تعبیرات مرده‌ی ما را حیات خودِ شعر محكوم‌ خواهد كرد.
مشكل هایكوُ، هم در سرودن و هم در ادراك آن، همان مشكل خودِ حیات است: چگونه عناصر عقلی را كه حیوانات عالی‌تر را از پست‌تر باز می‌شناسد حفظ ‌كنیم و آن را در حیاتِ غریزی مشترك میان همه جذب كنیم؟ ما گاهی مقصودمان را با سكوت بهتر از هر راه دیگری بیان‌می‌كنیم:

روزِ سالِ نو:
آن‌چه حس‌ می‌كنم
از توانِ كلمات بیرون ‌است. (دایوْ)

۶.  تناقض
ذن، گاهی آشكار و گاهی در پرده، تناقض را پارادوكس‌وار به ‌كار می‌برد:

ببر را مانَد، با شاخ‌های بسیار امّا.
گاو را مانَد، بی‌دُم است امّا.
سرشت هر چیزی همین‌گونه است.

كُلریج شاعر انگلیسی آنجا كه از شاعر سخن به میان می‌آورد، می‌گوید كه او تمام قوای متناقض بشر را با تخیل‌اش منقاد می‌كند، و این نیروی او چنین نشان داده ‌می‌شود:
«در توازن یا آشتی صفاتِ متضاد یا ناساز، [در توازن یا آشتی] همانی با اختلاف، كلی با مجسّم، تصور با تصویر ذهنی، فردی با نوعی و كلی، حس نوی وتازگی با چیزهای كهنه و آشنا، حالت بیش از معمولی عاطفه با نظمِ بیش از معمول. »
پارادوكس، یا تناقض‌نمایی، حیات هایكوُ است، زیرا در هر شعری چیزی جزیی دیده ‌می‌شود و در همان حال بی ‌آنكه فردیت و جداگونگی آن و تفاوت متمایز آن از چیزهای دیگر نادیده گرفته ‌شود، به صورت یك نه-چیز و به صورت همه‌چیز و به صورت یك همه‌ـ چیز دیده‌ می‌شود.
هایكوُ را باید چنین خواند: تمام آن چیز به‌وضوح پیش چشم است در حالی كه فصل، ــ یعنی یكی از چهار جلوه‌ی جهان،ــ كُلّ جان را پُرمی‌كند. از آنرو چنین است كه هر چیز یا هر شی‌ء، هر گل و هر موجودی فی‌نفسه تمام هرچه هست است و در همان حال خود است و نه چیز دیگر.

۷.  طنز
طنز عنصر تفكیك‌ناپذیر شعر است. سبُكی، سرراستی، فقدان احساساتی‌ـ گری، و پارادوكس بنیادی كه جایی در هر هایكوُیی پنهان است، از چنین شعرهای كهن، و در واقع از دل آن‌ها می‌آید:

دسته‌یی
بر ماه،
چه بادزنِ باشكوهی! (سوْكان)

غوك
هردو هنر را دارد،
خواندن و جنگیدن را. (تِی‌شیتسوُ)

حتّا توفانِ نَفَس نیز
سفید است
این بامدادِ زمستانی. (شوْـ یی)

زنانِ نشاگرِ شالی،
همه چیزشان لَچَر
مگر آوازشان. (رای‌زَن)

به عشق گربه‌ها در این هایكوُها توجّه‌كنید، موضوع غریبی است برای شعر:

گربه می‌خوابد، بیدار می‌شود
و با خمیازه‌های بزرگ
می‌رود پی عشق‌بازی. (ایسّا)

عشق‌های گربه.
از یادبرده حتّا
برنجی را كه به شارِب‌اش چسبیده. (تای‌گی)

چه هراس‌انگیز است!
دیوارِ سنگی را شكسته‌اند،
گربه‌های عاشق! (شیكی)

آیا گویای فهم‌ناپذیری كلی چیزها نیست؟
اگر طنز را تأكیدكنید سِن‌ریوُ  نوشته‌اید، و اگر بیشتر به شعر توجّه داشته ‌باشید هایكوُ سروده‌اید:

راه را می‌پرسند
تمامِ كلاه‌های خیزرانی
باهم حركت‌می‌كنند.

فروشنده‌ی بادزن
بادزنی درمی‌آورَد
نشان می‌دهد چگونه باید خود را باد زد.

رعد را تقلیدمی‌كند،
سرانجام می‌تواند
زیرجامه را تن‌اش كند.

روزگاری فكر می‌كردند كه اگر كسی لخت باشد ناف‌اش را رعد خواهد برد. مادری از این باور استفاده ‌می‌كند كه بچه‌ی یكدنده‌اش را به پوشیدن زیرجامه وادارد، و برای این منظور صدای رعد از خود درمی‌آورد.
طنز هایكوُ و ذن بسیار اساسی‌تر و ناآشكارتر از این نمونه است. عمیق‌تر از چیزی است كه ناهشیارِ جان ما نامیده ‌شده، در فراسوی آن است، یعنی در قلمروی كه چیزی آن‌جا هست و در عین حال آن‌جا نیست، و باز در همان آن، آن‌جا هست. مثالی بیاوریم، مثالی دشوار:

بجنب، ای گور!
بادِ خزان
صدای گریه‌ی من است. (باشوْ)

این شعر در مرگ ئیشّوْ شاعر معاصر باشوْ سروده ‌شده. شاید درباره‌ی این شعر به این شكل فكركنیم: ایمان ما كوه را ازجا می‌كَنَد. عشق ما خورشید و ستارگان را از جا حركت ‌می‌دهد. طبیعت با اندوه شدید ما مهربان است، و گور در تندباد خزان كه با آه‌كشیدن ما یگانه است می‌لرزد.
شاید باد بوزد و شاید سخت بگرید، امّا گور تكان نخواهد خورد. ایمان ما لانه‌ی كبوتر را نخواهد جنباند تا چه رسد به كوه را. خورشید بر عادل و ظالم خواهد درخشید.
ما یقین ‌داریم كه پیرامون هرچیزی، چیزی غریب‌گونه یا بنیادی هست و هنگامی كه این تناقض كیفیت عمیق و شاعرانه‌یی بگیرد، و هنگامی كه كُل آن چیز بر ما نمودار شود و ما راست از میان آن به آن ‌سوی دیگرش نگاه كنیم، با شادی مهارناپذیری می‌گرییم و با اندوه بسیار می‌خندیم.
هر خنده‌یی، هر خنده‌ی از ته دل، تاحدّی دریافت حقیقتی است كه جان معمولی با دل پراكنده و عقلیت مسلط‌اش هرگز نمی‌تواند به آن برسد، امّا می‌تواند همیشه از آن بگریزد یا آن را تیره دارد. این عجیب است كه می‌خواهیم از جهانی آزاد و رها باشیم كه از سوی دیگر واقعاً می‌خواهیم به هر شكلی كه شده در آن زندگی‌ كنیم.
همه‌گونه طنزی را در تجربه‌های ذن و هایكوُ می‌توان ‌دید. چند نمونه:

در روشنای روز،
پشتِ گردنِ شبتاب
سرخ است. (باشوْ)

مار خزید و رفت،
امّا چشم‌هاش كه به من خیره ‌شده ‌بود،
در علف‌ها ماند. (كیوشی)

یكی لوش،
قفلی را
این حلزون. (ایسّا)

گدا
آسمان و زمین را دارد
برای جامه‌ی تابستانی‌اش. (كی‌كاكوُ)

ای حلزون
از قلّه‌ی فوُجی صعودكن
امّا آهسته، آهسته! (ایسّا)

حتّا پیشِ عالی‌جناب هم
از سر برنمی‌دارد مترسك
كلاهِ بافته‌اش را. (دان‌سوُیی)

دخترِ جوان
فین‌ كرد
در نیلوفرِ شامگاهی.

۸.  آزادی.
آزادی ذن چگونه آزادی است؟ آن آزادی است كه روزی بوُسون تنها در تاریكی نشسته ‌بود و چهره‌ی پدر و صدای مادرش را به‌یاد می‌آورد:

شامگاه است، پاییز
می‌اندیشم فقط
به والدان‌ام.
این آزادی رها شدن از چیزهایی است كه دوست ‌داریم و دوست ‌نداریم، نه آن كه به آن‌ها بی‌اعتنا باشیم یا احساسی به آن‌ها نداشته‌ باشیم.
به همین ترتیب چیزهای نفرت‌انگیز یا زشت نیز جالب و بامعنی‌اند.
كلمه‌ی خُرناس با معنای طنزآلودش بر شعریت دو هایكوُی زیر غلبه می‌كند، اولی با آمیزه‌ی عجیب‌اش از جهان نامادی و انسانی و جهان حشره، و دومی با اندوهش:

یك شبِ خزانی؛
رؤیاها، خُرناس‌ها
جیرجیرِ جیرجیرك‌ها (سوُیی‌ئوْ)

حتّا خُرناس‌های‌اش نیز
دیگر شنیده‌نمی‌شودـــ
زنجره‌های خزانی. (كی‌كاكوُ)

هایكوُیی است كه در مرگ كوْسایی، شاگرد باشوْ، نوشته‌ شده. اگرچه زنجره‌ها هنوز دارند می‌خوانند و به خزان می‌روند، خرناس او كه كم‌ترین صداهای هوشمندانه و قابل فهم انسانی است اكنون با مرگ او دیگر به ‌گوش‌ نمی‌آید. این آزادی، رها شدن از چیزی است كه انسان‌ها معمولاً آن را ممكن و محال می‌دانند. ئوگِی گفت:
«آیا انسان حقیقی می‌داند سود و زیان چیست؟ انسان حقیقی وجودی روحانی است، وجودی مطلق كه فراتر از نسبیت است. اگر كهكشان راه شیری منجمد و سخت شود او سرمایی احساس ‌نمی‌كند. اگر صاعقه كوه‌ها را از جا بكند و توفان‌ها دریاها را بشوراند او از جا نمی‌جنبد. چنین مردی می‌تواند بر ابرها سوار شود، بر خورشید و ماه سوارشود، از چهار اقیانوس بگذرد. زندگی و مرگ نمی‌تواند او را دیگرگون ‌كند. پس چگونه سود و زیان بر او دست‌می‌یابد؟»
آزادی، پذیرفتن چیزها است همانگونه كه هستند:

به زمستان از باران خیس‌ شدن
حتّا چترْكلاهی نداشتن ـــ
باشد! باشد! (باشوْ)

آزادی از اندیشه و آزادی از حقیقتِ جستجوی خوشبختی و زیبایی و معنا. چنان‌كه بوُسون می‌گوید:

یك شبِ خزانی.
شادی نیز هست
در تنهایی.

و بسیار آزادی‌های دیگر.

۹.  اخلاقی‌نبودن
شاید تنها همین یك هایكوُی تای‌گی كافی باشد:

نه یكی سنگ
كه به سوی سگ اندازم ـــ
ماهِ زمستانی.

 

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو

One comment

  1. پنجره ای گشوده شد،دری!
    … رها از کلیدهای عبث!

    سپاس
    مرد
    کهن!

    هم اکنون 14/اردیبهشت/1395
    فرزان