پیشگفتار


۱
دوست آمریكایی من كه سال‌ها در ایران زندگی كنجكاوانه‌‌‌‌‌یی‌‌‌‌‌كرده، با همه‌‌‌‌‌جور آدمی در آمیخته، فارسی را به ‌‌‌‌‌خوبی آموخته‌‌‌‌‌است و كشف حافظ را حیرت‌‌‌‌‌ انگیزترین حادثه‌‌‌‌‌ی عمر خود می‌‌‌‌‌شمارد گفت: هیچ دلیلی نمی‌‌‌‌‌بینم كه حافظ را نشود به نگلیسی برگرداند، فقط باید كلیدش را پیدا كرد.
گفتم: برگردان كه ‌‌‌‌‌نه، شاید اطلاق ترجمه به آن (آن هم با تخفیف نود درصد) صحیح‌‌‌‌‌تر باشد. منظورم چیزی از قبیل ترجمه‌‌‌‌‌ی كاروانسرا به motel و كُرسی به winter-table و ساقی به barmaid است تا فرنگی ‌‌‌‌‌جماعت با معیارهای خودش به حل این معضلات توفیق یابد… این قفل كلیدی ندارد. بگذار آب پاكی را بریزم روی دستت. خیلی كه زور بزنی استنباطی شترگربه از حافظ را آمریكایی می‌‌‌‌‌كنی؛ چیزی مثل جاز سیاه، كه آمریكایی‌‌‌‌‌اش نه جاز است نه موسیقی؛ و مثلِ ماست كه گرفته‌‌‌‌‌اید ازش بستنی ساخته‌‌‌‌‌اید و فی‌‌‌‌‌الواقع دیگر نه ماست است نه بستنی.
حریف از اِ شكالِ قضیه سر در نمی‌‌‌‌‌آورد.

من و دوست دیگری كه می‌‌‌‌‌كوشیدیم او را از خر شیطان پیاده‌‌‌‌‌كنیم می‌‌‌‌‌گفتیم: استاد! نه فقط برای فهمِ این غزل‌‌‌‌‌ها (تازه اگر بپذیریم كه كلمه‌‌‌‌‌ی فهم در اینجا درست به‌‌‌‌‌ كار رفته و وافی به ادای مقصود هست) بلكه حتّا برای درست‌‌‌‌‌خواندن آن هم، تو باید عصاره‌‌‌‌‌ی همه‌‌‌‌‌ی فرهنگ‌‌‌‌‌های ایرانی و اسلامی و فرایندهای برخورد این دو فرهنگ را جذب جانِ ندانسته‌‌‌‌‌ی خود كنی. پشتوانه‌‌‌‌‌ی تجربه‌‌‌‌‌ی غم‌‌‌‌‌انگیز تاریخی ما هم پیشكش‌‌‌‌‌ات، هر چند كه اگر یك سیاه‌‌‌‌‌پوست آمریكایی ‌‌‌‌‌بودی دست‌‌‌‌‌كم از این لحاظِ به‌‌‌‌‌خصوص مشكلی نمی‌‌‌‌‌داشتی: اینجا مطلقاً مسأله‌‌‌‌‌ی درك و
برداشتی از این‌‌‌‌‌دست یا آن‌‌‌‌‌دست در میان نیست؛ باید جزوی از آن باشی، باید با گوشت و استخوان و عصب‌‌‌‌‌ات در عمق فاجعه حضور پیدا كنی، باید بی‌‌‌‌‌گناه‌‌‌‌‌ترین ساكن دوزخ باشی تا زخم ناسورِ وَهن و بی‌‌‌‌‌عدالتی را حسّ كنی، این فریادی نیست كه با گوشِ سَرت بشنوی، باید درونِ جانت طنین‌‌‌‌‌ افكند.
می‌‌‌‌‌گفت: مگر آن ایرانی معمولی كه آن‌‌‌‌‌جور با خلوصِ نیت لای دیوانِ حافظ را باز می‌‌‌‌‌كند و از سرِ صدق به نغمه‌‌‌‌‌ی او دل می‌‌‌‌‌سپرد برای این كار تحصیلِ فرهنگ ایرانی و اسلامی كرده یا از تصوف و عرفان و افكارِنوافلاتونی چیزی می‌‌‌‌‌داند؟
 می‌‌‌‌‌گفتیم: اِ شكالِ تو درست همین نكته است. آن «ایرانی معمولی» برای ارتباط با حافظ نیازی به فلسفه‌‌‌‌‌بافی ندارد. جانِ ندانسته‌‌‌‌‌ی او آماده‌‌‌‌‌ی حاصل‌‌‌‌‌ كردن این ارتباط هست چرا كه عناصرِ آن را در حافظه‌‌‌‌‌ی تاریخی موروثی چندین‌‌‌‌‌قرنی خود دارد و همه‌‌‌‌‌ی تعبیرهای من و تو را هم خشك ‌‌‌‌‌و بی‌‌‌‌‌معنی و بی‌‌‌‌‌حاصل می‌‌‌‌‌یابد. او به گونه‌‌‌‌‌یی سُنتی در فضای اجتماعی حافظ زندگی‌‌‌‌‌كرده ‌‌‌‌‌است و محتاج كلیدهای تو نیست. سازی‌‌‌‌‌ است كه، این آهنگ، بالقوه در نهادِ اوست و خواندنِ حافظ، تنها آن را از قوه به فعل درمی‌‌‌‌‌آورد و بدان موجودیتِ خارجی می‌‌‌‌‌دهد. سازی ‌‌‌‌‌است به‌‌‌‌‌كوك، كه با نواهای جانِ حافظ همخوان ‌‌‌‌‌است. آن آهنگ‌‌‌‌‌ها در شیپورِ هاری‌‌‌‌‌جِ مْس یا حنجره‌‌‌‌‌ی وارفیلد دُرشت‌‌‌‌‌ناك و بی‌‌‌‌‌معنی ‌‌‌‌‌است و صدای ادیب و دوتار عثمانِ خوافی را می‌‌‌‌‌طلبد.
آنگاه برای او از كاریكاتوری گفتم با عنوان «…و خدا عسل را آفرید». در مجموعه‌‌‌‌‌یی به نام افسانه‌‌‌‌‌ی آفرینش كه سال‌‌‌‌‌ها پیش دیده‌‌‌‌‌ بودم، از فرانسوی ظریفی كه نامش را به خاطر نمی‌‌‌‌‌آورم:
پیری ریش‌‌‌‌‌سفید كنارِ تخته‌‌‌‌‌ سیاهی ایستاده ‌‌‌‌‌بود و به كشف یا تهیه‌‌‌‌‌ی فرمول شیمیایی عسل عرق‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌ریخت. خاكه‌‌‌‌‌ی گچ و تخته‌‌‌‌‌ پاك‌‌‌‌‌ كنی كه بر زمین دیده ‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌شد نشانه‌‌‌‌‌ی كوششِ خسته كننده‌‌‌‌‌یی بود كه تا بدان‌‌‌‌‌جا به‌‌‌‌‌ كار رفته ‌‌‌‌‌است، گیریم فرمول بسیطِ عسل ــ آن‌‌‌‌‌چنان ‌‌‌‌‌كه بر تخته ‌‌‌‌‌سیاه دیده می‌‌‌‌‌شد ــ هنوز به كمالِ مطلوب نرسیده‌‌‌‌‌ بود؛ امّا كمی این سو تَرَك، كنارِ تخته ‌‌‌‌‌سنگی، زنبوری خندان، بی‌‌‌‌‌توجه به كوشش او در تركیبِ آن فرمولِ پُر طول ‌‌‌‌‌و عرض، سرگرمِ عسل‌‌‌‌‌سازی خود بود.
گفتم: حرف‌‌‌‌‌های تو به یاد آن كاریكاتورم انداخت. این كه عسل چیست یا چگونه به ‌‌‌‌‌عمل ‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌آید مشكلِ زنبور نیست، مشكلِ من و توست. زنبور برای تولیدِ عسل به دانشكده‌‌‌‌‌ی شیمی نمی‌‌‌‌‌رود و علمِ كیمیا نمی‌‌‌‌‌خواند. همچنان‌‌‌‌‌كه درك حافظ مشكلِ مترجم و خواننده‌‌‌‌‌ی آمریكایی است نه مشكلِ مادربزرگِ من.
دوستِ آمریكایی ما متقاعد نمی‌‌‌‌‌شد كه انبار جُو را با نیم‌‌‌‌‌گزِ بَزازی پیمانه نمی‌‌‌‌‌شود كرد. گفتیم عجالتاً این بیت را به عنوان نمونه به انگلیسی برگرداند شاید از نتیجه‌‌‌‌‌ی خنده‌‌‌‌‌آور كار خود عبرتی ‌‌‌‌‌بگیرد:
مبین‌‌‌‌‌ به سیبِ زنخدان، كه چاه ‌‌‌‌‌در راه ‌‌‌‌‌است؛
كجا همی روی ای دل بدین شتاب، كجا؟

۲
قدرِ مسلّم این است كه همه‌‌‌‌‌ی فرهنگ‌‌‌‌‌های چین و هند و ژاپن در این شعرهای چند هجایی كه هایكوُ Haiku خوانده ‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌شود به كمال می‌‌‌‌‌رسد، و خواننده‌‌‌‌‌ی معمولی ژاپنی كه نه الزاماً هیچ یك از كتاب‌‌‌‌‌های فیلسوفان دائوی را خوانده ‌‌‌‌‌است نه هیچ ‌‌‌‌‌كدام از آثار استادان ذِن را، با این شعرهای كوتاه زندگی ‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌كند و عطش جانش از آن سیراب‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌شود.
بی‌‌‌‌‌گمان اینجا برای خواننده سوآلی پیش‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌آید: چه ‌‌‌‌‌چیز ما را بر آن داشته كه واعظِ غیر مُتّعظ شویم و با آن كه به اعتراف خود كوشیده‌‌‌‌‌ایم در موضوع ترجمه‌‌‌‌‌ی حافظ به انگلیسی، آن روشنفكر آمریكایی را به هزار زبان از خر شیطان پیاده‌‌‌‌‌ كنیم خود اینجا در برگرداندن هایكوُی ژاپنی به فارسی بر درازگوشِ شیطان بنشینیم؟
پاسخ ساده‌‌‌‌‌ی مسأله این است كه در برگرداندن این اشعار به فارسی، آنچنان گرفتاری‌‌‌‌‌هایی به‌‌‌‌‌نُدرت پیش‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌آید. از فریبندگی‌‌‌‌‌های هایكوُ یكی سادگی آن است، عریانی آن، و بی‌‌‌‌‌نیازی‌‌‌‌‌اش از پیرایه‌‌‌‌‌های زبانی و تعقید و ایهام و مداخله‌‌‌‌‌ی امكانات گوناگون دستوری و صوتی و جز این‌‌‌‌‌ها.
شعر فارسی در بافتِ كلام است كه متجّلی می‌‌‌‌‌شود امّا در هایكوُی ژاپنی، نقش تعیین ‌‌‌‌‌كننده مستقیماً برعُهده‌‌‌‌‌ی اشیا است و كلام در آن (تقریباً فقط) نقش واسطه را بازی ‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌كند. اینجا، شعر، عرضه‌‌‌‌‌داشتِ جانِ انسان و جهان در امكانات و ظرایف زبان نیست؛ بلكه به یك تعبیر، هایكوُ یك راه، یك وجه زندگی، و یك دین است، راهی كه بهرحال می‌‌‌‌‌توان‌‌‌‌‌شناخت، وجهی كه می‌‌‌‌‌توان فرا گرفت، و دینی كه می‌‌‌‌‌توان با آن آشنا شد.
اگر شاعرانگی حافظ تنها از طریق تراشِ الماس‌‌‌‌‌گون زبان فارسی در غزل اوست كه با تحریكِ سوابقِ ذهنی ما جلوه ‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌كند، شاعرانگی هایكوُسرای ژاپنی تنها از رودررو قراردادن آدمی با نَفْسِ اشیا است كه شكل‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌گیرد. اینجا فقط
افتادن دانه‌‌‌‌‌ی توتی در چاله‌‌‌‌‌ی آبِ باران است كه بر نهاد شاعرانه‌‌‌‌‌ی جهان و مكاشفه‌‌‌‌‌ی شاعرانه‌‌‌‌‌ی هایكوُسرا انگشت ‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌گذارد. اینجا شاعر كنار ما ایستاده ‌‌‌‌‌است تا صدایش از درون اشیا به ‌‌‌‌‌گوش‌‌‌‌‌ آید.
شمعی كه پشت پنجره‌‌‌‌‌یی نهاده‌‌‌‌‌اند ممكن ‌‌‌‌‌است برای ما رازی در بر نداشته باشد. امّا می‌‌‌‌‌تواند از معشوقی كه در آن خانه است به عاشق منتظری كه گِ ردِ آن خانه شبگردی ‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌كند رساننده‌‌‌‌‌ی این پیغام دلپذیرباشد كه «بیا، اكنون در خانه تنها شده‌‌‌‌‌ام!» و هایكوُسرا می‌‌‌‌‌تواند با معیارهای خویش شعری از این ‌‌‌‌‌دست بنویسد:

در پسِ هیچ دریچه‌‌‌‌‌یی
شعله‌‌‌‌‌ی شمعی نمی‌‌‌‌‌جنبد ـــ
  عشق به دیاری دیگر كوچیده ‌‌‌‌‌است.
یا بدین گونه‌‌‌‌‌ی دیگر:

  در پسِ پنجره‌‌‌‌‌ی كوچك
شمعی ـــ
  شبِ بی‌‌‌‌‌پایانِ وصال!
آگاهی از این قول و قرار عاشقانه تجربه‌‌‌‌‌یی است، و می‌‌‌‌‌تواند به‌‌‌‌‌سادگی ما را برانگیزد تا از این پس به هرچه می‌‌‌‌‌نگریم مفهومی بدهیم یا از هرچیزی معنایی دریابیم: برگی كه در باد می‌‌‌‌‌جنبد، قایقی كه ماهی‌‌‌‌‌گیران خسته به ساحل می‌‌‌‌‌كشند؛ سایه‌‌‌‌‌ی مرغی كه بر ریگ‌‌‌‌‌های رنگینِ بسترِ آبی زلال كشیده‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌شود، یا كج‌بیلی كه كنارِ كرت سیب‌‌‌‌‌زمینی‌‌‌‌‌یی رها شده ‌‌‌‌‌است؛ این ‌‌‌‌‌همه، بینشی است كه می‌‌‌‌‌تواند آفریننده‌‌‌‌‌ی مفاهیم یا جنباننده‌‌‌‌‌ی سلسله‌‌‌‌‌ی بی‌‌‌‌‌پایانِ تداعی‌‌‌‌‌ها باشد. پس در اینجا، مسأله، مسأله‌‌‌‌‌ی تربیت ذهنی است.
  در هایكوُ، چنان‌‌‌‌‌كه گفتیم، شعر و كلام در هم ‌‌‌‌‌بافته ‌‌‌‌‌نمی‌‌‌‌‌شود. مَثَلی از تجربه‌‌‌‌‌ی شخصی خود می‌‌‌‌‌آورم: این دو سطر از یك شعر مرا

ما بی‌‌‌‌‌چرا زندگان‌‌‌‌‌ایم
آنان به چرا مرگِ خود آگاهانند

پس از آن كه به زبان انگلیسی درآورده‌‌‌‌‌اند چنین چیزی از آب در آمده ‌‌‌‌‌است:

ما نمی‌‌‌‌‌دانیم چرا زنده‌‌‌‌‌ایم
آنان می‌‌‌‌‌دانند چرا مُرده‌‌‌‌‌اند!

یا دست بالا را كه بگیریم، یكی دو آب شسته‌‌‌‌‌تر از این؛ كه به هر صورت می‌‌‌‌‌توان گفت تنها ترجمه‌‌‌‌‌ی رقیقی از مفهوم آن سطور است و نه آن‌‌‌‌‌چنان‌‌‌‌‌كه باید، برگردانِ آن شعر. ــ به‌‌‌‌‌سادگی می‌‌‌‌‌توان‌‌‌‌‌دید كه در آن‌‌‌‌‌جا، شعر، از بافت كلام تجلّی‌‌‌‌‌كرده و حادثه‌‌‌‌‌یی است كه از خطركردن در زبان و مداخله‌‌‌‌‌ی تعمدی در دستور زبان بوجود آمده ‌‌‌‌‌است اَمّا
چون زبان انگلیسی (یا مثلاً مترجم آن) نتوانسته ‌‌‌‌‌است همان خطركردن را بپذیرد و همان بافت را عیناً برگرداند با ترجمه‌‌‌‌‌كردن مفهوم عبارتی كلام، آن را به‌‌‌‌‌ صورت كلمات قِ صاری پیش‌‌‌‌‌ پا افتاده درآورده، جان و رمق آن را ازش گرفته‌‌‌‌‌است و هر چند كه در نهایتِ امر این هر دو در نقطه‌‌‌‌‌ی واحدی به یكدیگر می‌‌‌‌‌رسند، باز این «همان» نیست. این «نه‌‌‌‌‌همانی»، در موارد دیگر یكسره به نقضِ غرض مبدّل می‌‌‌‌‌شود. نگاه‌‌‌‌‌كنید به این سطور:
پیش از آن كه خشمِ صاعقه خاكسترش كند
تسمه از گُرده‌‌‌‌‌ی گاوِ توفان كشیده ‌‌‌‌‌بود.
خواننده‌‌‌‌‌ی فارسی زبانِ شعر بی‌‌‌‌‌درنگ این تصویر را دریافت می‌‌‌‌‌كند، زیرا تسمه ‌‌‌‌‌از گرده‌‌‌‌‌ی كسی‌‌‌‌‌كشیدن برای او اصطلاحی آشناست كه خود نیز در مفهومِ مشدّدِ «منكوب‌‌‌‌‌كردن و به ‌‌‌‌‌زانو در آوردن كسی» بدان توسل می‌‌‌‌‌جوید. امّا ترجمه‌‌‌‌‌ی شعر، دیگر نخواهد توانست با همین قدرتِ ابلاغ به زبان انگلیسی درآید. در زبانِ ترجمه نمی‌‌‌‌‌توان معادلِ انگلیسی اصطلاح را آورد، چرا كه حضورِ این اصطلاح در شعر، تنها موضوعی جنبی و ثانوی است كه شدت تأثیر تصویر را سبب شده‌‌‌‌‌است. شعر با كلماتِ ویژه‌‌‌‌‌یی شكل گرفته‌‌‌‌‌ است كه از یك ‌‌‌‌‌طرف تصویری ذهنی می‌‌‌‌‌سازند و از طرف‌‌‌‌‌دیگر اصطلاحی با حدّاكثرِ قوّتِ تعبیر را تداعی می‌‌‌‌‌كنند. یعنی به كار گرفتنِ دو نیرو از دو سو برای پیش‌‌‌‌‌بُرد امری واحد. هم‌‌‌‌‌چنین نمی‌‌‌‌‌توان تنها به برگردانِ لُغوی شعر اكتفا كرد. زیرا تصویر نیز به‌‌‌‌‌نوبه‌‌‌‌‌ی خود موضوعی جنبی و ثانوی است، و در این صورت علت وجودی آن (كه به یاری‌‌‌‌‌گرفتن اصطلاحی زنده از تداول عام بوده‌‌‌‌‌ است) از دست‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌رود ــ می‌‌‌‌‌توانید نگاه‌‌‌‌‌كنید به ترجمه‌‌‌‌‌ی انگلیسی آن:
Before being turned to ashes by the
Anger of the thunderbolt, he had
Forced the cow of the tempest to
Kneel down in front of his might.
می‌‌‌‌‌بینید كه برگردان همان است بدون این كه شعر، دیگر همان باشد.
  حالا كه سخن به اینجا كشید ملاحظات دیگر را نیز مطرح می‌‌‌‌‌توان كرد:
  در ترجمه‌‌‌‌‌ی شعری كه گاه عمیقاً بومی است، مترجم با مسأله‌‌‌‌‌ی بزرگتری درگیر می‌‌‌‌‌شود كه حل آن به سادگی میسّرنیست.
  زبان‌‌‌‌‌ها البته به طور مجرّد برای این شی‌‌‌‌‌ء و آن مفهوم واژه‌‌‌‌‌هایی دارند: آب و راه و برادر، یا سرما و تشنگی و غربت… امّا مترجم به این حقیقت می‌‌‌‌‌رسد (یا نمی‌‌‌‌‌رسد) كه این برابرها، هنگامی كه از نظر كاربُردهای خود مورد توجه قرارگیرند تا چه پایه كلّه‌‌‌‌‌شق و سركش یا بی‌‌‌‌‌خاصیت و بی‌‌‌‌‌معنی از آب در می‌‌‌‌‌آیند. اگر مترجم بدین نكته رسید، شعر را غیرقابل ترجمه می‌‌‌‌‌یابد و اگر بدان نرسید، ترجمه‌‌‌‌‌یی كه می‌‌‌‌‌كند از كاری كه نادانسته و نفهمیده انجام می‌‌‌‌‌دهد بی‌‌‌‌‌ارزش‌‌‌‌‌تر خواهدبود.
  به عنوان دَمِ ‌‌‌‌‌دست‌‌‌‌‌ترین مثال، همچنان از كوششی كه این اواخر برای ترجمه‌‌‌‌‌ی چند شعری از خودِ من به‌‌‌‌‌ كار بسته ‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌ است نكته‌‌‌‌‌یی می‌‌‌‌‌آورم:
به نوكردنِ ماه بر بام ‌‌‌‌‌شدم
با عقیق و سبزه و آینه …
roof معادل انگلیسی بام است. یك بام را به صورتی كه یك انگلیسی ‌‌‌‌‌زبان آن را در ذهن خود تجسم‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌دهد در نظر بگیریم. خواننده‌‌‌‌‌ی ایرانی این شعر به ‌‌‌‌‌هیچ ‌‌‌‌‌روی نیازمندِ آن نخواهد بود كه به بام و عملِ بربام‌‌‌‌‌شدن بیندیشد چرا كه این هر دو در قلمرو عمل و در تجربه‌‌‌‌‌ی ذهنی او قرار دارد. امّا خواننده‌‌‌‌‌ی انگلیسی ناگزیر است بر این دو مفهوم توقف‌‌‌‌‌كند و از چند و چون آن سر در آورد. معنی واژه‌‌‌‌‌ی بام چنان از دسترس او خارج است كه ناچار باید از نو به بررسی آن بپردازد. مصداق عینی واژه‌‌‌‌‌ی بام، برای او، شیبی چندان لغزان و خطرناك است كه گربه نیز بر آن پا نمی‌‌‌‌‌گذارد و رفتنِ بر آن جز با آماده‌‌‌‌‌ كردن نردبان آتش‌‌‌‌‌نشانی و جز به قصدِ تعمیرِ سفال‌‌‌‌‌های شكسته یا تعویض ناودان‌‌‌‌‌های پوسیده كاری است لغو و مجنونانه و عملی است بس ماجراجویانه.
گیرم اینجا مترجمِ آگاه، به قصد پیشگیری از انحراف ذهن خواننده‌‌‌‌‌ی انگلیسی‌‌‌‌‌زبان خود، بام را به تراس مبدّل‌‌‌‌‌كند؛ با تصویر بعدی چه خواهد كرد؟ ــ :
داسی سرد بر آسمان گذشت
كه پروازِ كبوتر ممنوع است.
خواننده‌‌‌‌‌ی ایرانی شعر نه فقط داس را در شكل بومی سرزمین‌‌‌‌‌اش می‌‌‌‌‌شناسد، ششصد سالی نیز هست كه مستقیماً با این تصویر شاعرانه آشنایی دارد:
مزرعِ سبزِ فلك دیدم و داسِ مَهِ نو…
امّا داس، امروز، در فرهنگِ شهرنشینِ انگلیسی نه فقط به احتمال قوی شیئی از یاد رفته‌‌‌‌‌ است، اگر هم تصوری ذهنی از آن داشته‌‌‌‌‌ باشد چنان نیست كه این تصویرِ شاعرانه از آن بهره‌‌‌‌‌یی بتواند گرفت. زیرا داسی كه او می‌‌‌‌‌شناخته تیغه‌‌‌‌‌ی كم‌‌‌‌‌انحنای بلندی بوده است شبیه به شمشیر عربان، با دسته‌‌‌‌‌ی چوبی درازی در یك زاویه‌‌‌‌‌ی افقی. مُشبّهٌ‌‌‌‌‌به‌‌‌‌‌یی كه با مُشَبّهِ خود كم‌‌‌‌‌ترین شباهتی ندارد. و تازه از همه‌‌‌‌‌ی این‌‌‌‌‌ها كه بگذریم، مترجم ناگزیر خواهد بود جزءجزءِ نكات دیگر را به زیرنویس‌‌‌‌‌ها و حواشی پُرطول ‌‌‌‌‌و تفصیلی احاله كند: آیین نوكردن ماه را و شگون‌‌‌‌‌داشتن عقیق و آیینه و سبزه را؛ همچنان‌‌‌‌‌كه مفاهیمِ سبزه و سبزه‌‌‌‌‌انداختن را، و غیره و غیره…

۳
نمی‌‌‌‌‌دانم پرداختن به جزییات، در اینجا، بجا بود یا نابجا، لیكن در هر حال چنین گرفتاری‌‌‌‌‌هایی در ترجمه‌‌‌‌‌ی هایكوُ به فارسی پیش نمی‌‌‌‌‌آید زیرا چنان‌‌‌‌‌كه گفتم، شی‌‌‌‌‌ء در هایكوُ كاربُردِ تصویری ندارد. نیز اگر می‌‌‌‌‌گوییم در هایكوُ همه‌‌‌‌‌ی
فرهنگ‌‌‌‌‌های خاور دور به كمال می‌‌‌‌‌رسد، این فرهنگ پُربار را، هم جدا از هایكوُ و خط و زبان و هنر ژاپنی مورد مطالعه و بررسی قرار می‌‌‌‌‌توان داد، و هم، به‌‌‌‌‌ گونه‌‌‌‌‌یی، از طریقِ هایكوُ بدان می‌‌‌‌‌توان رسید.
  به هر تقدیر، به هایكوُ می‌‌‌‌‌باید از دیدگاه ذِن نگریست. شاید بهتر است بگویم: طبیعتی‌‌‌‌‌كه هایكوُ ارائه ‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌دهد از دیدگاه اهل ذِن دیدنی‌‌‌‌‌تر و تجربه‌‌‌‌‌یی تفكّرانگیزتر است، چرا كه هایكوُ گویای رازهایی است كه با گوشِ اهل ذِن
عمیق‌‌‌‌‌تر دریافت می‌‌‌‌‌توان كرد؛ این منظر از آن دریچه دیدنی‌‌‌‌‌تر است.
  به ناگزیر این احتمال در میان هست كه ما بدان‌‌‌‌‌چه هایكوُ باز می‌‌‌‌‌نماید با دید كم و بیش عارفانه‌‌‌‌‌یی نگاه كنیم ــ عرفانی كه البته از مقوله‌‌‌‌‌ی عرفان اهل ذِن نیست. پس حق همان است كه در برخورد با هایكوُ كنار شاعران ژاپنی بایستیم و در زاویه‌‌‌‌‌ی جهان‌‌‌‌‌بینی ایشان قرار بگیریم. به همین جهت است كه پاشایی، پیش از چاپ این مجموعه، ذِن چیست؟ را نوشته اصول ذِن را در آن شرح داده است.
من اینجا تنها به این اشاره‌‌‌‌‌ی كوتاه كفایت می‌‌‌‌‌كنم كه ذِن (در مفهوم كلّی خود) آن جهان‌‌‌‌‌نگری و تمرین و تجربه‌‌‌‌‌یی است كه بُدی‌‌‌‌‌دَرْمَه با خود از هند به چین بُرد و با فرهنگ چینی درآمیخت. امّا در مقوله‌‌‌‌‌ی هایكوُ، مراد از ذِن آن حالتِ خاصِ جان است كه ما را با دیگر چیزهای هستی یگانه‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌كند. در این حالت، ما از چیزهای دیگر، از
مفردات دیگر جهانِ هستی جدا نیستیم بلكه با آن‌‌‌‌‌ها یگانه‌‌‌‌‌ایم، یك و همان‌‌‌‌‌ایم، و با اینهمه، استقلال و فردیت و ویژگی‌‌‌‌‌های شخصی خود را نیز داریم. زادگاهِ ‌‌‌‌‌هایكوُ آن سُنّتِ ویژه است كه براساس آن، آدمی تنها از درون به چیزها می‌‌‌‌‌نگرد و با این نگرش سَرِ آن ندارد كه احساس شُكوهمندی و بی‌‌‌‌‌كرانگی و جاودانگی كند.
  نكته‌‌‌‌‌یی كه بهتر است بی‌‌‌‌‌درنگ گفته ‌‌‌‌‌شود این‌‌‌‌‌است كه، به خلاف نخستین تصورّی كه به‌‌‌‌‌ ذهن‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌آید، آن‌‌‌‌‌چه هایكوُ را می‌‌‌‌‌سازد ذِن نیست، بلكه اندیشه‌‌‌‌‌ی ذِن‌‌‌‌‌گرای می‌‌‌‌‌باید چندان دیگرگون ‌‌‌‌‌شود و تغییر و تبدیل ‌‌‌‌‌یابد تا با هایكوُ همساز شود!
نیز باید دانست كه در هایكوُ، یا مطلقاً عنصرِ هوشی و عقلی وجود ندارد، یا بهرحال چنان با عنصرِ شهودی ــ شاعرانه درآمیخته ‌‌‌‌‌است كه با هیچگونه تحلیل و تفسیری نمی‌‌‌‌‌توان از یكدیگر تفكیكشان كرد. هایكوُ و فلسفه‌‌‌‌‌ی چینی جنبه‌‌‌‌‌های دو گانه‌‌‌‌‌ی نظری و عملی آن چیز تسمیه‌‌‌‌‌ناپذیری هستند كه ما ناگزیر از آن به زندگی تعبیر می‌‌‌‌‌كنیم. فیلسوفانِ چینی به جنبه‌‌‌‌‌ی نظری آن توجه داشته‌‌‌‌‌اند و شاعران هایكوُ به جنبه‌‌‌‌‌ی عملی آن (این نكته را باید خواننده در مَدّ نظر داشته باشد) و بدین جهت است كه هر هایكوُ را نشان‌‌‌‌‌ دهنده‌‌‌‌‌ی یك راه زندگی و یك
شیوه‌‌‌‌‌ی زیستنِ روزمره تعریف كرده‌‌‌‌‌اند.
و سرانجام، سخن آخر این كه:
  هدفِ هایكوُ زیبایی نیست بل به ‌‌‌‌‌سادگی تمام به ما چیزی را نشان می‌‌‌‌‌دهد كه خود همیشه می‌‌‌‌‌دانسته‌‌‌‌‌ایم، بی ‌‌‌‌‌این كه بدانیم كه می‌‌‌‌‌دانیم؛ و ما را بدین حقیقت آشنا می‌‌‌‌‌كند كه تا زندگی می‌‌‌‌‌كنیم شاعریم. پس مهمّ این ‌‌‌‌‌است كه سادگی ذاتی ذِن و هایكوُ هیچگاه ازخاطر نرود: خورشید می‌‌‌‌‌تابد یا برف می‌‌‌‌‌بارد، كوه بلند و دره عمیق
است، شب عمق می‌‌‌‌‌یابد و روز می‌‌‌‌‌شود؛ همین و همین؛ گیرم ما بسیار اندك بدین حقایق توجّه می‌‌‌‌‌كنیم:
  دكه‌‌‌‌‌یی،
وَزنه‌‌‌‌‌ها روی كتاب‌‌‌‌‌های مصوّر! ــ
  بادِ بهار.
زندگی و زیستن، یعنی دریافتِ معانی بازناگفتنی همین چیزها. راهِ هایكوُ درك ِ مداوم و وقفه‌‌‌‌‌ناپذیر این معانی است در تمامِ ساعات بیست و چهارگانه‌‌‌‌‌ی شبانه‌‌‌‌‌روز؛ و این خود، سرشار داشتنِ زندگی است.

۴
مجموعه‌‌‌‌‌ی حاضر حاصلِ همكاری چهار و پنج ساله‌‌‌‌‌یی است با یارِ گرمابه و گلستانم پاشایی، غوّاصِ پُرحوصله‌‌‌‌‌یی كه از گشت‌‌‌‌‌وگذار در اعماقِ بی‌‌‌‌‌انتهای هنر و فلسفه‌‌‌‌‌ی شرق سرِ خستگی ندارد؛ و ناگفته پیداست كه سهم بنده در این میان، با همّت او قابل مقایسه نیز نیست. آن‌‌‌‌‌چه در این دفتر آمده هایكوُهایی است كه از صافی دو سه بار انتخاب گذشته، و در ابتدای كار حجمی داشته‌‌‌‌‌ است سه تا چهار برابرِ این. در برگردانِ هایكوُها ما نتوانستیم به كلام و زبان بی‌‌‌‌‌توجه بمانیم و این البته نقضِ وظیفه نیست چرا كه خواننده‌‌‌‌‌ی فارسی زبان در هر صورت از طریق برداشت‌‌‌‌‌ها و معیارهای سُنّتی خویش با شعر برخورد می‌‌‌‌‌كند. و اگر مرا سهمی در این كار هست بیشتر در این محدوده است.
ذهنم را می‌‌‌‌‌كاوم و چیزی نمی‌‌‌‌‌یابم كه می‌‌‌‌‌بایست گفته ‌‌‌‌‌باشم و نگفته رها كرده‌‌‌‌‌ام. در بَدوِ امر برآن بودیم كه برای هدایت خواننده‌‌‌‌‌ی علاقمند به كُنهِ این تجلّی، من نیز به سهم خود مقیاس‌‌‌‌‌ها و معیارهایی ارائه كنم امّا، ناگهان، آوارگی سرودگویان را به تَوطّنِ در خاموشی برگزیدم و آن‌‌‌‌‌چه در نظر داشتیم به ‌‌‌‌‌انجام‌‌‌‌‌ نرسید جز چند یادداشت پراكنده كه در پاره‌‌‌‌‌یی صفحاتِ كتاب، ذیلِ این شعر و آن شعر آمده ‌‌‌‌‌است ــ چه می‌‌‌‌‌توان‌‌‌‌‌كرد؟ ای بسا آرزو كه… الخ

احمد شاملو ۳۰ مرداد ۵۷

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو

3 comments

  1. سلام
    تشکر میکنم
    سایت کاملیه
    اما….
    امکان جستجوی خوبی نداره
    کلمه ای که سرچ میشه بهتره مشخص بشه در متن به طریقی
    و وقتی نیست بازم نوشته بشه که جستجو نتیجه نداشت
    اگر جستجو در مورد مطالب،اشعار،نامه ها و….تفکیک بشه که چه بهتر
    خدا نگه دارتون

  2. یه ارتباط با ما،تماس بامدیر،…..کم داره