چییو شاعرهی كاگایی كه آرزو داشت در هنر هایكوُ به كمال برسد نزد استاد هایكوُی آن روزگار كه قضا را به آن شهر آمده بود میرود. چییو پیش از این در میان دوستانش به هایكوُسرای توانا شهره بود امّا میخواست بداند هایكوُیی كه ساخته و پرداختهی الهام شاعرانه است چگونه پدید میآید. استاد یك مضمون قراردادی، یعنی هوتوتوگیسوُ كه همان پرندهی كوكو است به او داد تا دربارهی آن هایكوُیی بگوید. این مرغ را شاعران هایكوُ و نیز واكا سرایان بسیار دوست میدارند. چشمگیرترین صفتاش این است كه شبهنگام پرواز كنان آواز میخواند، از اینرو شاعران را شنیدنِ آواز یا دیدنِ پروازش دشوار است. این نمونه، واكایی است دربارهی كوكو:
كوكو
بدان سویی كه آواز آمد
نگریستم:
تنها سپیده به دیده میآید و
ماه.
چییو چند هایكوُ دربارهی كوكو سرود امّا استاد هر یك را صرفاً مفهومی و بدون احساسِ واقعی یافت، و دور ریخت. چییو مانده بود چه بگوید و احساس خود را چگونه به شكلی واقعیتر بیانكند. شب را با توجهی تمام در این تفكّر سپری كرد و هیچ ندانست كه صبح بر سرِ دست است و پردههای كاغذین اندك روشنی یافته. آنگاه این هایكوُ در جانش شكلگرفت:
كوكو،
كوكو، سرانجام
سپیدهدمید.
استاد آن را یكی از زیباترین هایكوُهایی دانست كه تا آن روز دربارهی كوكو سروده بودند. به این دلیل كه براستی احساس حقیقی درونی شاعر را دربارهی هوتوتوـ گیسوُ میرساند، بی هیچ طرح تصنعی یا بی هیچ دخالت عقل و حسابگری و به این قصد كه تأثیر خاصی ببخشد. به عبارت دیگر، هیچ صنعت در آن نبود، یعنی از سوی سراینده «من»ی در كار نبود كه بخواهد به این هایكوُ شُكوه ببخشد. هایكوُ، مانند ذِن، از «من» به هر شكلی كه بیان شود بیزار است. از سوی دیگر، میدانیم كه محصول هنر باید یكسره عاری از هر صنعت و قصدی باشد، چرا كه میان الهامِهنری و جانِ الهام یافته نباید پرده و حجابی باشد. از اینرو شاعر برای آن كه الهامی را به بیان درآورد خود باید ابزاری بهتمامی پذیرا باشد. الهام به آن موسیقی آسمانی tien-lai میماند كه جوانگ زه میگوید. هنرمند باید به این موسیقی آسمانی گوش فرادهد؛ و هر كه این نوا به گوش او رسیده باشد باید كارها را به خود رها كند و «آرام بنشیند، بیآنکه كاری بكند.» بگذارد تا ندانستگی خود را آشكار كند، چرا كه ندانستگی عالمی است كه انگیزههای هنری در آنجا از زندگی سودجوی سطحی ما در امانند. این ندانستگی حالتی است كه از تمرین ذِن پدید میآید، و اینجاست كه ذن برای هنرمندان، از هر هنری كه باشند، یاری بزرگی است.
تفكّر شبانهی چییو دربارهی هوتوتوـ گیسوُ به شكفتنِ ندانستگی او یاری كرد كه همان بیدلی است. كارش پیش از این تجربه این بود كه دربارهی مضمون هایكوُ به اندیشه بپردازد، از اینجا بود كه هایكوُی او همیشه تاحدّی رنگ صنعت داشت و از جوهر شعر بی بهره بود. چییو نخستین بار دریافت كه هایكوُ زمانی نشانهی خلاقـیت شاعرانه است كه بیان احساس درونی انسان و یكسره از «منِ»ِ شاعر به دور باشد.
ندانستگی هر جنبهیی كه داشته باشد آشكار نمیشود مگر آن كه شخص سَمادی samaÎdhi را، كه مقام «یكدلی» است تجربه كند. و هنرمند تنها آنگاه به این حالت میرسد كه صاحب فنّ باشد و یكدل و صادقانه كمال هنر را طلب كند. هنرمندی كه در او صمیمیت و یكدلی و صداقت نباشد نمیتواند مدعی ابتكار و خلاقـیت باشد.
هر یك از ما، اگر انسان معمولی هم باشیم، در ندانستگیمان چیزی داریم كه از چشم دانستگی سطحی پنهان است. برای بیدار كردن آن، یعنی برای این كه بتوانیم آن را برای جهان انسانیمان به ایجاد چیزهای بسیار ارزشمند واداریم، باید تمام كوششمان را به كار بندیم و یكسره از هرگونه خودپرستی آزاد باشیم. رسیدن به بنیاد هستیمان همان زدودن ندانستگی است از «منی»، یعنی صفای دل و بیدلی است. چرا كه «منِ » ما حتّا در ندانستگیمان نیز رخنه میكند. از اینجاست كه ذِن این همه معنای موُشین mushin و موُنـِن munen (نه- جان و نه-اندیشه) یعنی ندانستگی را تأكید میكند. چرا كه در این مقام است كه آن گنجهای بیپایان را پنهان میبینیم.
شهودهای ناگهانی طبیعت، كه جوهر هایكوُ را تشكیل میدهد هنگامی پیدا میشود كه شاعرِ هایكوُی اصیل در حالت موشین و مونـِن باشد و بیهیچ قصد و اندیشهی خاصی هایكوُ بگوید؛ در این مقام، هایكوُ خود میآید و شاعر «یك رگش هشیار نیست». هایكوُ بریدهیی از طبیعت و یا بیان «دویی» و دوگانگی نیست، بلكه كلّ طبیعت را در خود دارد، یا درستتر بگوییم، هایكوُ خود كلّ طبیعت است.
ذِن به هر هنری كه الهام ببخشد آن را وا میدارد كه كیفیت خودبخود یا ناگهانی نظارهی در طبیعت را بازگوید. در یك نفس پدید آمدن یا به عبارت دیگر یكدَمی یا یكلحظگی پردههای سوُمییه و هایكوُ، و حضور كلی جان در چانویوُ chanoyu یا آیین چای، و كِندوْ گویای همین بیداری ناگهانی دل است. ذِن، رهایی و بیرون آمدن از زمان است، و چون نیك بنگریم خواهیم دید كه جز همین دَم و جز همین یك لحظه دیگر زمانی نیست، و گذشته و آینده انتزاعاتی هستند كه واقعیت ندارند. و زمان حال، اكنونِ جاوید است. نباید كوشید كه به این لحظهی جاوید اندیشید، باید «آرام نشست و كاری نكرد» تا اكنونِ جاوید كاری بكند. تمركز و اندیشیدن به اكنونِ جاوید دور شدن از آن است. فقط اكنون هست، نه از جایی میآید و نه به جایی میرود؛ نه پاینده است و نه ناپاینده؛ همیشه میرود و همیشه آرام است. اگر بكوشیم آن را بگیریم میگریزد، و با اینهمه، همیشه اینجاست و رهایی از آن ناممكن است. و چون بگردیم تا «خود»ی را بیابیم كه این لحظه را بشناسد، میبینیم كه این لحظه دیگر گذشته و ناپدید شده. از اینجاست كه هوُییـ نِنْگ میگوید:
«در این لحظه نه چیزی هست كه به هستی درآید و نه در آن چیزی هست كه از هستی رهایی یابد، پس زاد و مرگی نیست كه پایانیابد. از این رو، لحظهی حال، آرامشِ مطلق [نیروانه] است.
این لحظه اگرچه در این دَم هست، امّا حدّی ندارد، و اینجا [مقام] شادی جاوید است.»
این لحظه، یا دَم، با توجّه به گذشته و آینده «حال» خوانده میشود، ولی چون نه گذشتهیی در كار است و نه آیندهیی، و نه كسی كه این لحظه برای او حاضر باشد، پس آن چیست؟ نمیدانیم.
چالش دكلمه اشعار احمد شاملو در سايت ١٠٠ هنر
با صداى خوبتان فايل صوتى ضبط كنيد و به طور رايگان اجراى زيبايتان را در سايت به اشتراك بگذاريد
http://www.100honar.com
ممنون مطلب خوبی بود