از دستهای گرمِ تو
کودکانِ توأمانِ آغوشِ خویش
سخنها میتوانم گفت
غمِ نان اگر بگذارد.
سرودِ آنکس که برفت و آنکس که برجای ماند
بر موجکوبِ پست
که از نمکِ دریا و سیاهیِ شبانگاهی سرشار بود
بازایستادیم؛
از قفس
در مرزِ نگاهِ من
از هر سو
دیوارها
بلند
شکاف
جادوی تراشی چرب دستانه
خاطرهی پا در گریزِ شبِ عشقی کامیاب را
که کجا بود و چه وقت
لوح
چون ابرِ تیره گذشت
در سایهی کبودِ ماه
میدان را دیدم و کوچهها را،
که هشتپایی را ماننده بود از هر جانبی پایی به خستگی رها کرده
به گودابی تیره.